نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزَرم پارت ۱۳

4.4
(44)

هوای گرم موهایم را روی صورتم چسبانده … لعنتی لعنتی حس کثیف بودن می کنم
نکند بوی عرق می دهم؟ … وگرنه همین الان خودکشی می کردم
اینجا دیگر کجاست خدا تهران را برایمان نگه دارد
چشم می چرخانم … کلافگی ام کاملا مشخص اس
لباس های زیادی رسمی ام دیگر گرم تر می کنند هوا را … کاش حداقل چیز خنک تری می پوشیدم
صدای نگهبان کناری ام که اشاره می کند به جایی … رد انگشتش را می گیرم
– خانم بفرمایید اونجا قرار برگذار میشه
چشم ریز می کنم … سردار زودتر رسیده و نشسته
حتما تا به حال مخ مرد عربی که لباس سفید به تن دارد را زده
او یک سخنران همه فن حریف است … لعنت چرا دیر آمدم
مرد عرب که انگار خیلی حالی اش نیست چه خبر است سر تکان می دهد
با گام های سریع سمت میز می روم
با صدایی که سعی می کنم رسا باشد
-Hello
او یک مرد عرب است … فارسی که نمی توانم حالی اش کنم
با رسیدن به آنها ناگهان چشمان مرد برق می زند
– سلام … سلام … خوش اومدی
مثل اینکه فارسی بلد است
فقط یک مشکل دارد … لهجه اش به طرز وحشتناکی خنده دار است
– آرام صالح هستم … وکیل آقای صالح و دخترشون
سردار بلند می شود و صندلی را برایم عقب می کشد و فکر می کند من دو گوش دراز دارم که نفهمم صندلی ام را نا محسوس به صندلی خودش نزدیک کرده؟
روی صندلی جا می گیرم و از حرکت جنتلمنانه اش تشکر می کنم
– بله بله … گفته بود دخترش میاد … خودش خیلی خوشکلی
خدایا توبه … خودش منظورش خودمم؟
لعنت لعنت آرام الان وقت خنده نیست احمق
نگاهم را رو به سردار بر میگردانم که اگر لب های کش آمده ام را قرار است کسی ببیند او باشد
ابروهایش بالارفته و با یک حس عجیب به مرد می نگرد
نه نه … نمی توانست با این حسادت های مسخره اش قرارداد را نابود کند
فوری سر می چرخانم … خدایا خودت کمک کن این لعنتی کمتر حرف بزند تا آبرویم نرود … آخر خودش کیست مردک؟
– مچکرم … اگه موافق باشید قرار داد رو بررسی کنیم …
نگاهش را دوست ندارم … یک نگاه نازیبااست
… خیالم تخت است … سردار اینجاست‌ … هیچ آسیبی به من نمی رسید مگر از طرف او
اعتقادش فقط خودم حق دارم آزارت دهم است و من رج به رج تنم را در بغل او می خواهم اما نگاه کثیف این مرد را به هیچ عنوان
-بلع بلع … بفرمایید … بار از گمرکی که رد بشه … خودش درستش می کنه نگران نباشید
لعنتی … فکر کنم خودت و خودم را بلد نیست فقط خودش را بلد است
صدای یک زن … نمی گذارد حرفی زده شود
– سلام … شما باید شرکای آقای موسی باشید درسته؟
نگاه رویش می لغزانم … یک زن زیبا که نه … شاید جذاب
– درسته …
صدای خشک سردار حالم را خوب می کند
-بنده سرپرست گروه ایشونم … بعد از بررسی قرار داد یه برنامه تفریحی داریم … یه گشت توی شهر و ساحل و دریا
جالب باید به نظر بیاید … به شرطی که این سرخرهارا دور کنیم و من بمانم و او
-خوشحال میشم
سردار از یک نگاه بد به سمتم می اندازد
خب مگر چیست می خواستم حداقل ببینم این شهر گرم چیز جذابی هم دارد یا نه
_____________

کنار زن راه می روم و مردها طرف دیگری رفته اند
شانس بیاوریم آن مرد با زیاد صحبت کردنش کاری نکن سردار سر به نیستش کند … از پرحرفی متنفر است
در افکار خودم غرقم و نگاهم به ماهیگیر هاست که بازویم کشیده می شود
– به به چه خانم زیبایی … مسافری درسته
نگاهی به زنی که لباس عربی بسیار دلفریبی پوشیده می کنم و لبخند می زنم
– مرسییی … چشماتون زیبا می بینه
آن زن که انگار با من مشکل داشت جلو می رود و من را با این بومی مهربان تنها می گذارد
-با ای لباسا گرمت نیست دختر؟
چه لهجه دلبری خدایا
حرف دلم را می زند که ناله می کنم
– واقعا دارم از گرما میمیرم حرف دلمو زدین
مچ دستم را به درون چادر زینتی می کشد
– بیو راست کار خودمونی …
من را به سمت دخترک ریز نقشی می برد
– راحله … ببین چه چیزی سیت اوُردُم … یه لباس خوب تنش کن ببینُم چقدر دلبر تر میشه
موذب می شوم … چقدر مهمان نواز
چقدر ساده … چقدر مهربان … من تا به حال ندیده ام این مدلی را
دخترک راحله نام یک رگال لباس می کشد طرفم
-سلااام … چشم ‌… رو چشمُم … البته ایشون که نیاز به لباس نداره … خودش به اندازه کافی دلبر هست … یکی رو انتخاب کن خانم خجالتی
لعنتی باز صورتم سرخ شده
نگاهی به لباس ها می اندازم
لباسهایی عربی که هوش از سر می برند
خیلی زیباست خیلی … باید یکی را تن بزنم
– خجالتم ندید … وای خدا اینا چقدر خوشکله می تونم بپوشم یکی رو؟
دخترک ناگهانی مچ دستم را می کشد که با خنده به طرفش پرتاب میشوم
– ناز می کنه سی مو … بیا ای بپوش … پوستت سفیده فکر کُنُم ای خیلی بهت بشینه
می خندم و لباس را از دستش می گیرم
– چقدر زور داری …مرسی
لباس را که در آینه پرو در تنم می بینم روح از سرم می رود
این منم؟ … یک دختر ریز نقش در یک لباس عربی بی نهایت زیبا
از پرو خارج شده و روسری قواره بلندم را سر می کنم
– جل الخالق … تو چی شدی دختر؟
برای اولین بار بعد از سال ها حس شرم می کنم
– بیا ببینُم … اینو واسه تن خودت دوختن بخدا
سمت دخترک راحل نام می روم
نگاهم به دستانش می افتد … حنا
– خب دیگه انقدر خجالتم ندین … میشه … از اون طرح حنای دستات برای منم بزنی الان؟ … فکر کنم تیپم کامل جنوبی شه
می خندم و سریع صندلی جلو می کشد
چرا انقدر مهربانند من فقط یک رهگذر غریبه ام
– چرا نمیشه … بشین الان سیت انجامش میدُم
برای اولین بار زندگی ام به جز لحظه های در کنار سردار حس خوشی می کنم
متین وار با آن لباس سرتاپایی روی صندلی بدون کمر می نشینم
– مرسی ازت … همون طرح دستای خودت …
وسایلش را می آورد و رو به رویم می نشیند
دستم را در دست هنرمندش می گذارم
– ازدواج کردی یا هنوز داری دل می بری؟
با ذوق به طرحی که روی دستم می افتد نگاه می کنم
– نه … مجردم … اسممو یادم رفت بگم … انقدر شلوغ بازی و شیرین کاری کردی که یادم رفت … اسمم آرامه
طرح را ظرافت روی دستم می نشاند
– بهت میاد
بالاخره پس از ربع ساعت کار حنا تمام می شود و شماره دخترک را میگیرم
شاید باری دیگر گذرمان افتاد به اینجا
با ذوق و شوق دستان حنا خورده ام را جلویم گرفته ام تا مبادا به جایی برخورد کنند
نگاهم به روبه روی ساحل می افتد
مردی درشت اندام … سردار است
پشت به همه جا ایستاده و دودی از جلوی صورتش به هوا می رود
ذوق زده سمتش می روم
– سردار …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ممنون ساحل جان نمیشه امروز دو پارت بدی زودتر بفهمیم چی میشه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ماه قبل

چشمت پرفروغ عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x