رمان آزَرم پارت ۲۰
– ممنونم دکتر … خیلی ممنون …
با همان بغض لعنتی سمت سردار می روم
نگاهش محو یک جاست
همان دست نابود شده ام
– سردار … من یه بچه به دنیا آوردم
بی اختیار سرم را به سینه اش تکیه می دهم
دستانم خونی است … لباسم خونی است
اما … همه این ها نمی توانند حس قشنگ این لحظه ام را خراب کنند
برایش می گویم … می گویم و او دستش روی سرم می نشیند … نوازش؟
بعید است … سردار اهل نوازش نیست
– به خاک مامانم سردار … صحنه ای به این قشنگی هیچ جایی ندیدم … من یه بچه به دنیا آوردم
بوی پیراهنش … یک بوی سرد و تلخ … مخلوط با بوی پیپ همیشگی اش
بینی ام را به پیراهنش می کشم
– پسره … بچش پسره … اون مادر شده … من کمک کردم
خودم می دانم … می دانم این جملات قطعه قطعه نامفهوم و چرت اند
اما هرچه به زبانم می آید می گوید
انگشتش رانوازش وار روی تیغه صورتم می کشد
حالمان دیدن دارد
بخدا حالمان دیدنی است
دور از آن عمارت مجلل … دور از تمام آن گند و کثافت ها … من فراموش کرده ام او قاتل برادرم است و او فراموش کرده من دختر دشمنش … کاش می شد همانجا آن مزدور ها کشته بودنمان
من نمی خواهم این لحظات تمام شود
لحظاتی که من یک کودک به دنیا می آورم و او با زور بازو آب می آورد
ما هردو وسیله ای برای مادر شدن یک زن تنها شدیم
بینی ام را بالا می کشم و عقب می روم
دست بزرگش از نوازش سرم دست بر می دارد
سر بلند می کنم … یک لبخند واقعی … از آن لبخند ها که از دل می آید
– مرسی … تو نبودی … من و این دوتا پیرزن و پیرمرد نمی تونستیم
حالت نگاهش
تلفیقی از نگرانی … نفرت … ترس … خشم … عشق
عشق …
آری عشق …
صدای پیرزن
– خانم دکتر …
سر می چرخانم بچه به بغل است
ذوق می کنم
– میشه … میشه بغلش کنم؟
لبخند می زند … یک لبخند با اشک
بچه را دستم می دهد
– چرا نمیشه؟ … شما معجزه شدی برا ما
با شعف کودک درون دستانم را با سردار شریک می شوم
رد نگاهش … حال فقط یک چیز را نشان می دهد … مهر
– سردار ببینش … ببین چقدر معصومه
انگشتش را با لرزش روی گونه نوزاد می کشد
لبخند از لبم نمی رود یک دم … یک لبخند بغض آلود غمناک
– می خوای بغلش کنی؟
ناگهانی خودش را عقب می کشد
ترسیده؟ … این مرد بی رحم از در آغوش گرفتن یک نوزاد ترسیده؟
– میفته …
چشمانم طنز می شود
این کودک ریز بین دستان نحیف من نمی افتاد اما او فکر می کرد بین آن بازوهای قول کش می افتد؟
– نمیفته … فقط باید بلد باشی بگیریش … ببین باید اینجوری دست بذاری زیر سرش و کمرش
سر می چرخاند و پیرزن می خندد
او هم از حالت او خنده اش می گیرد
– خیلی کوچیکه آرام دست بردار …
بالاخره خنده ام رها می شود
ترسیدن های او را هم دیدیم … خب سوپرایز بعدی امروز؟
کودک را بغل زن می دهم
-مبارکه … پیش مادرش باشه
_______________
دستم را با حوله ای که از گل نسا گرفته ام خشک می کنم
خون هایش را شسته ام
گل نسا … نام همین پیرزن مهربان است
سمت سرداری که مانند مرغ سر کنده دست درون موهایش می کشد می روم
کنارش روی مبل جا میگیرم
آن سه … هنوز درگیر تر و خشک کردن کودک اند و حواسشان پی ما نیست
– چیشده؟ … چرا انقدر آشفته ای؟
نگاهش کج سمتم بر می گردد
– پیرمرده میگه پلیس دور تا دور این ورارو گرفته … نمی تونیم بریم فعلا
سر می چرخاند و مشت آرامی روی مبل می کوبد
– اون حرومزاده ای که اینارو فرستاد از زبونش آویزون می کنم
چشم می بندم … نمی خواهم … حداقل برای امروز نمی خواهم حرف از گند و کثافتی که در آن بودیم بزنم
فقط برای یک روز فراموش کنم
فراموش کنم … قول می دهم فردا دوباره می شوم همان آرام سابق
اما اکنون حق داشتم که برای نصف یک روز به این زندگی لعنتی که در آن دست و پا می زنیم فکر نکنم
مشت دستش را میگیرم
نوازش … یک نوازش آرام کننده
سرش با تعجب سمت چشم هایم بر می گردد
– فدا سرت … فدا سرت که نمی تونیم بریم … میمونیم هر وقت شد می ریم … سردار برای یه امروز می خوام به اون زندگی کوفتی فکر نکنم … لطفا بذار توی همین حسای خوبم بمونم … فقط یه امروز
زمزمه می کنیم … درست مانند زن و شوهر ها که مسئله خصوصی دارند
نگاهش به جای دندان های روی دستم خیره می مانند
انگشت شستش نوازش وار روی آن رد دندان ها می کشد
من یک زنم … یک زن عاشق پیشه که از قضا امروز معشوق در چنگالش است
– آرام … لجنی که ما توش داریم غلت می زنیم نمیشه فراموش کرد … حتی واسه یه نصف روز
دستانش را زیر دستانم چنگ می زنم
روبه روی صورتش … التماس کنم؟
– یادم میره … برا یه نصف روز یادم میره قاتل آرازی … برا یه نصف روز می خوام یادم بره کمر بستی که بابامو بکشونی تو گور … یادم میره باید از اونا در برابرت محافظت کنم … پس مجبوری بخاطر این فداکاری من … حداقل برای یه نصف روز این مرد نحس کینه توزو ازم دور کنی
با چشمان تشنه اش جای جای صورتم را می کاود
ناگهان دستش را از زیر دستم بیرون می کشد
– کارای خطرناکتو بذار کنار … قبل از اینکه مثل یه ساعت پیش چفتت کنم به دیوار … آتش بس داری میدی … دیگه دستام بازه … برا یه نصف روز از راه به در کردنات بی جواب نمی مونه دکتر
پشت گوش هایم داغ می شود و پا روی پا می اندازم
حق نداشت به رویم بیاورد
او بود که مانند قحطی زده ها شیره جانم را کشید
سر به زیر می اندازم
– الان باید ازم معذرت خواهی کنی نه با افتخار ازش حرف بزنی
سرش را با خستگی از پشتی مبل آویزان می کند … با چشم هایش زوم صورت خجالت زده ام است
– افتخار؟ … افتخارش مال توئه … وا دادم … مگه همینو نمی خواستی؟ … وا بدم که سرتو تا ته کنی تو کارام
حرصی سر می چرخانم و می توپم
– قرار بود یادمون بره … نزن زیر حرفت … در ضمن تو همیشه جلوی من وا میدی دفعه اول نیست که افتخار کنم
لب پایینش را به عادت زیر دندان هایش می کشد
نگاهش را معنی کنم …
لعنتی … معنی نگاهش گونه هایم را سرخ می کنند
به سرخی انار … سر می چرخانم سمت مخالف که صدای تک خنده مسخره اش می رسد
– می خوای یه چیزی بگی منو بسوزونی حداقل حساب کن بعدش خودت سرخ و سفید نشی … دلم تنگ شده بود … برا این آرامی که سرخ میشه از افکار خونه خراب کنش
انگشتانم در هم پیچیده و نفسم تنگ می شود
لعنت … حتی نزدیکی اش نفسم را نامنظم می کند
او یک شیطان است … هر لحظه بیشتر در جلدم فرو می رود
زیبا بود عزیزم
ممنون از اینکه به موقع پارت گذاشتید
فدات❤
پارت قشنگی بود ممنون از وقت شناسیت گلم
❤