رمان آزَرم پارت ۶۴
چشمانش گشوده می شود … تار می بیند … چندین بار پلک می زند تا همه چیز واضح شود
اینجا کجاست دیگر؟
از جا بلند می شود و اطراف را می نگرد
روی دیوار سمت چپ … عکس قاب گرفته ی مردی که دیوانه وار عاشقش است را می بیند و تازه سینوس های مغزش به کار می افتند
بیهوشش کرد؟ … خودش با او چکار کرد؟ … بطری شیشه ای را بر سرش کوبید
چه کردند با هم؟ … چه کردند با آرام و سردار عاشق؟
گذشته می گذرد … مانند یک آتش سوزی که بالاخره مهار می شود و خاموش اما خاکسترش روی در و دیوار آینده می ماند
صالح و روزبه تقاص گناهانشان را پرداختند
روزبه زودتر پشیمان شد و از دنیا گریخت اما صالح … او هرگز پا پس نکشید … این زجر … این خورد شدن … این حقیر شدن حق صالح است
آرام سریع از روی تخت بر میخیزد … سرش را ما بین دستانش می گیرد و ننگ بر شما چه کردید با آرام؟
اکنون فقط یک چیز اهمیت دارد آن هم سالم بودن آهوست
اگر یک تار مویش کم شده باشد تمام این خانه ی نفرت انگیز سردار را به آتش می کشید
در این ماجرا آهو بی گناه ترین است … خواهر کوچکش معصوم ترینِ این داستان غم انگیز است
با سرعت سمت درب اتاق می رود
این خانه … خانه ی روزبه است … یک خانه ی بزرگ قدیمی
سردار ده سال این خانه را نگه داشت
شب و روزش را اینجا گذراند تا یادش بماند … تا خشمش فرو کش نکند … تا هر زمان که خواست عقب بکشد پدرش را جای جای این خانه ببیند
آرام می دانست و مانند احمق ها خودش را به ندانستن زد … خودش را امید وار کرد … چه ابلهانه گمان می کرد که عشق جای نفرت را می گیرد
از آخرین پله می گذرد و نگاهش معطوف مردی می شود که پشت به او … رو به پنجره ی بزرگ پذیرایی ایستاده
دود سیگاری که از بالای سرش خارج می شود را می بیند آرام
هیچکس جز آنها در خانه نیست
آرام بدون جلو رفتن دهان می گشاید
– فکر می کردم با مرگ آراز آروم میگیری … فکر می کردم وقتی صالح خاک ریخت روی جسد پسرش آروم میگیری … نگرفتی … شدی اژدهای هفت سر … گفتم دخترشو بگیری آروم میگیری … گفتم زخم های که صالح زده و درمان می کنم و تو میشی همون آدم گذشته … احمقم … می دونستم خانوادمو نابود می کنی ولی همه ی خودمو دادم بهت … منه احمق مردی رو نوازش کردم که برادرمو کشت … مقصر همه ی اینا منم … مقصر مرگ بابات منم … مقصر زیر خاک بودن آراز منم … مقصر هیولا شدن تو منم
اشک هایش می ریزد و دست سردار روی شیشه ی پنجره می نشیند
فشار می دهد و رنج می کشد
ناگهان بر میگردد و صدای فریاد بلندش پرده ی گوش آرام را می درد
– آراز و من نکشتممممم … من اگر می خواستم داغ خانواده بذارم به دل صالح هم تو هم آهو سر به نیست بودین … این پنبه ای که کردی تو گوشتو در بیار … آرازو من نکشتمممم
فاصله ی بینشان زیاد نیست … در حد چند گام بلند … اما فاصله ی قلب هایشان زیاد شده
آرام مقابله به مثل می کند و جیغ می زند
– تو اسلحه گذاشتی روی سرش … تو تحقیرش کردی … تو از صالح براش گفتی … کثافت کاریای صالح ربطی به آرازِ معصوم نداشت که توی صورتش کوبیدی … تو باعث شدی اون از خجالت خودشو پرت کنه پایین … تو تو تو … همش تو
دستانش را به دو طرف باز می کند و خنده ی غم انگیزی می کند
– بیا موفق شدی … صالح افتاد زندان … آراز مرد … تن من دست خورده ی یه افعی شد … قلب من تیکه پاره شد … روح من از هم دریده شد … خوشحال باش … تمام وجود صالحو از هم پاشیدی
مانند ابر بهار گریه می کند دخترک … او کم آورده … مگر آرام چقدر توان دارد؟ … چقدر می تواند تحمل میکند؟
او یک زن است … نحیف است … ظریف است … این درد تن ظریفش را دریده
– من … من … من حس می کنم بهم تجاوز شده سردار … می فهمی باهام چیکار کردی؟
از میان تمامِ آن کلمات غمناک فقط یک کلمه در مغز سردار زنگ می خورد … تجاوز
پلکش می پرد … تجاوز؟
دیگر نمی فهمد چه می کند مرد … فقط می داند که وسیله ی سالمی در خانه نمانده
میزند … می شکند … همه چیز را به درک واصل می کند و آرام همانجا کز می کند و دست روی گوش هایش گذاشته و از ترس می لرزد
میزی که به پنجره کوبیده می شود … شیشه هایی که فرو میریزند … شیشه های تزئینی که هر ذره ی شان جایی می افتد … مبلمانی که روی زمین می افتد … پرده های که از قلاب کشیده می شوند … دست های خشمگینی که همه چیز را تار و مار می کنند … مرد عصبی که طاقتش طاق شده است … بدن عضلانی که رگ هایش در حال ترکیدن است … صدای زمخت مردانه ای که فریاد های دهشتناک را بروز می دهد … قطعا نام دیوانه برازنده ی اوست … سردارِ دیوانه
امروز … روز مرگ سردار است … صالح مانند یک خوک کثیف گریخت … آرام حرف از تجاوز می زند
دوباره آن کلمه ی تجاوز در ذهنش پر رنگ می شود و بی مهابا مشتش را درون صفحه ی تلویزیون می کوبد
تن نحیف آرام همان گوشه نزدیک پله ها می لرزد و خودش را بغل گرفته … با همان یک کلمه سردار را به گلوله بست و اکنون شاهد جان دادنش شده
سردار نفس نفس می زند … عربده می کشد و دیگر وسیله ای نمانده که نابود کند
مردمک چشم هایش گشاد تر از هر زمان دیگری است
خون از مشتش می چکد و دست مریزاد آرام … یک گردان حریفش نیست و تو با یک کلمه به جنون کشاندی اش
بالاخره می ایستد … می ایستد چون دیگر چیزی برای تخریب و شکستن نیست
همه چیز را نابود کرد
آرام چشم هایش را بسته و همچنان می لرزد
پس از ثانیه های کوتاه … فقط صدای کوبیده شدن درب به گوش می رسد
تمام جان آرام آتش می گیرد و گریه ی زنانه اش در این خانه ماندگار خواهد شد
نام آن عشق بازیِ عبادت گونه تجاوز نبود دختر صالح … نبود
آرام میخواد وجدان خودشو راحت کنه از مقصر بودن بیش از حد صالح نمیدونه سردار رو دیوونه میکنه با حرفا و رفتارش صالح که سرطان داره خودش دیر یا زود میمیره کاش آرام کوتاه میومد
ممنون ساحل جان دستت طلا گلم خیلی زیبا مینویسی
صالح بالاخره میمیره ولی به دست سردار بمیره واقعا دیگه نمیشه این نفرت و تمومش کرد آرام داره تلاش می کنه اوضاع بدتر از این نشه
عزیزمی
کاش قبل از اینکه دست سردار بهش برسه خدا تلافی کاراشو ازش بگیره چون سردار بکشتش دیگه دل آرام باهاش صاف نمیشه
آرام دیگه خیلی درحق سردار بی انصافی کرد واقعا حق سردار این حرفا نبود امشب به کل نابودشد 😞نمیدونم تو این جنگ عشق ونفرت جایی برا پیروزی عشق باقی می میونه یا نه فعلا که نفرت وانتقام دارن خوب می تازونن وهمه چیزو به خاکستر تبدیل میکنن
ممنون ساحل جانم واقعا زبانم عاجزه بسیار زیبا وحیرت انگیز با جملات بازی میکنی احسنت برتو وقلم بی نظیرت
حق داری
قربانت❤❤
سلام ساحل جان
دست مریزاد خیلی قشنگ عشق و نفرت تو این پارتها به تصویر کشیدی و اینکه چطوری نفرت حتی از عشق هم پیشی میگیره.
توی این پارت واقعا دلم به حال سردار سوخت واقعا آرام بی انصافی کرد با گفتن کلمه تجاوز
دیگه واقعا نمیدونم چی بگم
دیگه توی عصبانیت و حال بد آدم ممکنه هرچیزی بگه و هرکاری بکنه