رمان آنام کارا پارت 21
+چی رو میدونم که دارم انکارش میکنم؟
_فعلا بیا بشین صبحانه بخور
نشستم پشت میز و نگاهش کردم.
_چیه؟
+باشه من میدونم تو کی هستی
_آفرین، از اول بگو دختر جون، چرا وقتی فهمیدی قبول کردی بازم با من باشی؟
+واضح نیست دوست دارم؟
_مگه کسی عاشق آدم بدا میشه
+میبینی که من شدم، من فقط میدونم تو رئیسی دیگه چیزی نمیدونم.
تک خنده ای کرد و تکیه داد به صندلی
_اصلا میدونی مافیا چیه که من رئيسش باشم؟
+نه نمیدونم
عمیق نگاهم کرد.
_می خواستم بکشمت چون زیاد از حد فهمیده بودی،اما عاشقت شدم نتونستم.
مثل خودش خندیدم.
+مافیا مگه عاشق میشه؟
_یسری چیزا رو باید بدونی، به هر حال دیگه همسر آینده من هستی.
خطاب به آدم گنده ی کنارش گفت به بچه ها بگو بیان. یکم بعد کلی آدم اومدن داخل.
_خودت فهمیدی که من رئیس مافیا هستم و این جای تحسین داره. کیان مشاوره منه، تو تصمیمات بهم کمک میکنه.
رایان که باهاش آشنا هم شدی، معاون منه. هروقت من نباشم اون جای من به کارا رسیدگی میکنه. سردسته یا همون کاپو های من افشین، اهورا و پویان. قدرت خانواده دست این سه نفر و سربازایی که دارنه.
دوستان میتونید برید سر کارتون.
بعد از رفتنشون یه صندلی برداشت و گذاشت جلوی پای من و نشست.
_اما ده تا قانون مهمی که ما داریم. ۱.هیچکس نباید مستقیما خودش رو به دیگران و حتی دوستان خودمون معرفی کنه. همیشه باید شخص سومی برای انجام این کار وجود داشته باشه.
۲.هیچ وقت به ناموس هم نگاه نمی کنیم.
۳.هیچ وقت نباید با پلیس دیده بشی.
۴.زیاد از حد نباید به اماکن عمومی و بارها بری.
۵.همیشه در دسترس بودن یه وظیفس حتی اگه همسر کسی در حال زایمان باشه
۶.به قرار های ملاقات باید احترام بزاری
دستشو کشید روی گونم
۷. با همسرتون با احترام برخورد کنید.
۸. وقتی ازت سوالی پرسیده شد حقیقت رو بگو
۹.اگر پولی برای بقیه اعضا یا خانواده دیگه ای باشه نمیتونی از اون برای خودت برداری.
۱۰.هرکسی که نسبت فامیلی نزدیک به افراد پلیس داشته باشه، هرکس بد رفتار کنه خائن باشه و ارزش های اخلاقی پایبند نباشه بین خونواده ما جایی نداره.
بهت زده داشتم نگاهش میکردم. چیکار کردی با خودت دلسا؟ اون زندگی آروم و دلنشینی که می خواستی چیشد؟
+پس مارال کیه؟
_مارال همسر اول منه.
+یعنی چی؟ تو گفتی باهاش رابطه نداری؟ صبرکن ببینم یعنی همه ی اینا نقشه بود؟ زرشکی جذاب جلوی کتابخونه، مهمونی اون شب که خارج از شهر بود، عکسای مارال کنار رایان
_آره عزیزم همش یه بازی بود، می خواستم ببینم چیکار میکنی
+پاشا همسر اول چیه؟ می خوای منو بکشی؟
نزدیک تر شد و خمار نگاهم کرد
_درسته زن اولمه اما نمی خوامش، مجبورم نگهش دارم وگرنه که من مست تن تو ام عشق من.
+پس شرکت و کارخونه چی میشه؟
_اونا برای خانوادس. البته که الان خودت نصف سهام شرکت دبی رو داری. خودت میتونی تصمیم بگیری چیکارش کنی.
+خانوادت چی پس؟
_اونا از چیزی خبر ندارن
ترسیده از سر جام بلند شدم و رفتم سمت در خروجی که جلومو گرفتن پاشا گفت بزارین بره. از محوطه که اومدم بیرون نمیدونستم باید چیکار کنم، کجا برم و به کی پناه ببرم. شروع کردم به دویدن تا دور بشم از اونجا یا حداقل فرار کنم. حالم اصلا خوب نبود. وسط جاده سرگردون به اطراف نگاه میکردم که نمیدونم چیشد و انگار بی هوش شدم.
-بدنش خیلی ضعیف شده باید حواستون بهش باشه جدا از اون این حالت هم عصبیه
_ممنون دکتر
+پاشا مارالم تو این خونه زندگی میکنه
_آره
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. از روی تخت بلند شدم و سرم تو دستمو کشیدم.
و گلدون کناره تختو برداشتم و انداختمش رو زمین.
+تو با زندگی من چیکار کردی کثافت
شروع کردم به شکوندن وسایل اتاق.
+عوضی من عاشقت شدم اما تو نابودم کردی. من کنارت روزای قشنگی رو تصور کرده بودم نه این روزای سیاه. پاشا نابودم کردی من به خاطر تو از خانوادم دور شدم
یقه لباسشو گرفتم
+ازت متنفرم عوضی.
تو همین حالت انداختم رو تخت و روم خیمه زد
_دیگه قول نمیدم باهات محتاط رفتار کنم. اون پاشایی که دیدی رو بزار تو خاطره ها. در ضمن بهت سه روز وقت میدم به خودت بیای، بعدش هرشب برنامه داریم باهم عزیزم.
+حالم ازت بهم میخوره
_مهم نیست
بلند شد و اتاق رفت بیرون. من باید چیکار میکردم آخه. هوا داشت تاریک میشد رفتم داخل حمام و وان رو آماده کردم. رفتم توش نشستم و چند ساعت گریه کردم.
با چشمای قرمز و پف کرده از اتاق اومدم بیرون. چندبار اومدن پشت در گفتن آقا پاشا منتظرتونه برای شام یا می خواین بیاریم اتاقتون؟ هر بار گفتم نمی خوام برین دست از سرم بردارید.
آخر شب پاشا خودش با سینی غذا اومد داخل.
_دیدی که دکتر گفت بدنت ضعیف شده.با من دعوا داری، با خودت چه مشکلی داری که چیزی نمیخوری؟
+این اتاق تو عه؟
_اوهوم، دهنتو باز کن
+نمی خوام ببرش
_من خدمتکارت نیستم که اینجوری حرف میزنی ها
+هر خری هستی مهم نیست دیگه
با این حرفم لبخندی زد و سینی رو گذاشت کنار.
_جوجه برای ما زبون در اورده
بعد از این حرفش یکم ترسیدم. خیلی غیر منتظره گلومو با دستش گرفت و فشار داد. داشتم خفه میشدم.
_بار آخرت باشه اینجوری با من حرف میزنی دلسا. اگه بخوای همین جوری ادامه بدی دنیا رو جهنم میکنم برات اما اگه مثل قبل بچه خوبی باشی و همون طوری عاشقم باشی اینجا رو بهشت میکنم. این اولین و آخرین هشداریه که بهت میدم. حواستو جمع کن میدونی که مثل سگ عاشقتم. الانم که محتویات این سینی رو میخوری. بشنوم نخوردی یا ریختی جای دیگه ای بدتر از این رفتار میکنم باهات.
بلند شد و رفت. رسما داشت خفم میکرد. گلوم و گردنم از شدت فشار دستش درد گرفت.با گریه شروع کردم به خوردن غذام.
دو روزی تو سکوت گذشت. از اتاق نمیرفتم بیرون و فقط از پشت شیشه حیاط بزرگ خونشو نگاه میکردم که خیلی هم شلوغ بود. پاشا بعد از اون حرکتش دیگه نیومد ببینه زندم یا مردم. حتما شبا هم کنار مارال می خوابید.
خسته شده بودم و نمیدونستم باید با زندگیم چیکار کنم. آر اتاق رفتم بیرون که یکی از خدمتکارا تا منو دیدی مثل جند دیده ها سریع رفت پایین.
+خدمتکاراتم مثل خودتن.
پایین راه پله همشون منتظر من وایساده بودن
_سلام خانم چیزی نیاز دارید براتون بیاریم؟
+سلام نه ممنون
رفتم سمت حیاط. پر از آدم های گنده گنده با اسلحه بود. بی تفاوت شروع کردم به قدم زدن. چقدر دلم برای آروان تنگ شده بود، روز آخری که رفت تو بغلم گریه میکرد و میگفت قول بده دیگه تنهایی گریه نکنی.
از مرور خاطرات مامان و بابا، آروان، لیلا خانم و آقا شهريار و حتی هیرمانی که یه مدت کوتاه دیدمش دوباره گریه کردم.
تو حال خودم بودم که چشمم خورد به پاشا که تو آلاچیق نشسته بود. کنارشم مارال نشسته بود و از ته دل میخندید. حوصلشونو نداشتم و برگشتم داخل عمارت.
+آشپزخونه کجاست؟
_چیزی نیاز دارید خانم؟ بگین من میارم
+نه می خوام خودم برم
_بفرمایید راهنماییتون کنم
یه آشپزخونه بزرگ با کلی خدمه داشت. تا رفتم داخل همشون یکی یکی اومدن جلو و سلام کردن. بینشون یه خانم پیری بود که چهرش به دل مینشست
_خوش اومدی دخترم، همه ی ما چند ماه منتظر اومدنت بودیم. من صنمم پیر ترین خدمه اینجا و آشپز اصلی. بچه ها گاهی بهم میگن مامان صنم
خندیدم و گفتم اسمتونم مثل خودتون زیباست
+باقلوای تازه پختم می خوای برات بیارم
_آی آره من عاشق باقلوام.
-چایی تازه دم هم داریم خانم براتون بیارم
+آره ممنون میشم
-کجا بیارم براتون بزارم؟
+بده خودم میبرم
-نمیشه که خانم آقا پاشا عصبی میشن
+اون با من
با بشقاب باقلوا و لیوان چای رفتم یه قسمت خونه که مثل پذیرایی مهمان بود نشستم. داشتم از خوردن باقلوا لذت میبردم که پاشا و مارال اومدن داخل.
-به به تازه عروس از اتاقشون اومدن بیرون
+تا چشمات در بیاد
مشغول خوردن شدم که یکم بعد صدای بلند خنده های مارال اومد. هرچقدر می خواستم بی تفاوت باشم نمیشد.
حوصله بحث نداشتم. بلند شدم و رفتم داخل حیاط. رایان از جلو داشت میومد
_سلام خوبی دلسا؟
+حتی از تو هم متنفرم که بهم دروغ گفتی
_من مجبور بودم، پاشا رئیسمه
+همتون مثل هم دیگه میمونین
_میدونم عصبی از دستم اما میتونی بهم اعتماد کنی، اگه اینجا زیاد حوصلت سر میره ما تو عمارت رو به رو زندگی میکنیم.
گاهی مهمونی میگیریم میتونی بیای پیش ما.
باشه ای زیر لب گفتم و رفتم سمت گل های باغچه.
یهو پاشا از پشت اومد طرفم.
+زهرمار مثل آدم بیا ترسیدم
_دل تو دلم نیست برای فردا شب
+گفته بودی نمی خوای طرفت فکر کنه بهش تجاوز شده. منم الان نمی خوام باهات رابطه داشته باشم
_گفته بودم اما الان دیگه چه بخوای چه نخوای مجبوری
+من تو رو نابودت میکنم پاشا
با این حرفم شروع کرد به خندیدن
_آرزو های دست نیافتنی داری
+تا الان هرچی خواستمو به دست اوردم حتی تو رو عاشق خودم کردم
_این یکی نشدنیه
+میبینیم
داشتم از راه پله ها میرفتم بالا که مارال جلوم سبز شد
_خیلی سوختی از اینکه من زن اولشم
+نه چرا بسوزم؟ حلالت باشه ولی لطفا یه کاری کن پاشا بیخیال من بشه بتونم از اینجا برم کلا
قهقه ای زد و گفت حتما تو اولین فرصت میگم مثل آشغال بندازدت بیرون
چنل تلگرام:
https://t.me/roman_delsa
خدایا درست بود همه این حرفا طفلکی دلسا😥😢
💔
وای چقدر شوکه شدم دلسا، عاشقی یاشا همش کشک، خیلی سوگ ای شدم ممنونم گلم خیلی عالی بود یهو تراژدی داستان عوض شد خشونت و محبتت با هم عوض شد
واقعیت این روزا و آدمای اطرافمون🙂
پارت جدید نیست؟؟
سلام روزتون بخیر باشه
دوستان درگیر زندگی روزانه و چالش هاش شدم و به خاطر همین هنوز نتونستم پارت رو کامل بنویسم و بزارم براتون. فردا دیگه حتما پارت میزارم.
ممنون بابت درک کردنتون ❤️
موفق باشی گلم