نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 24

4.3
(46)

پاشا یه خونه نزدیک اون منطقه خرید. خیلی بزرگ بود و دست کمی از عمارت نداشت. مارال وقتی این موضوع رو فهمید شروع کرد به داد و بیداد و حتی سمت منم اومد که دعوا کنه اما پاشا جلوشو گرفت. می خواست بدجوری تنبیهش کنه اما من دلم نیومد و کلی التماسش کردم که بیخیالش بشه.
برای باشگاه‌ مجبور بودم برم داخل محله چون محدودیت داشتم و نمیشد از مکان عمومی استفاده کنم. از صبح تا شب باشگاه بودم و داشتم تمرین می‌کردم. بعضی روزا از درد زیاد و کارا های خونه دوست داشتم بمیرم. دیگه پاشا با دیدن این حالم با جدیت گفت باید خدمتکار داشته باشیم و منم قبول کردم و سوسن هم اومد پیش ما.
کل تابستون و پاییز من داشتم به طور فشرده تمرین می‌کردم و درسته خیلی سخت بود اما ازش لذت می‌بردم.
تو این مدت پاشا همه جوره ازم حمایت کرد و حواسش همیشه به من بود. چندباری لیلا خانم و آقا شهريار با هیرمان و آروان اومدن خونمون و این موضوع هم خیلی تو روحیم تاثیر گذاشته بود. انقدر حواسشون بهم بود که تصمیم گرفتم مامان و بابا صداشون کنم و هربار که صداشون می‌کردم خیلی خوشحال میشدن. تو ایرانم زود به زود میرفتن سر مزار مامان و بابام و برام فیلم و عکس می‌گرفتن یا ویدئو کال می‌گرفتن.
روز های خوبی داشتیم اما شغل پاشا يکم مشکل ساز بود. چندباری بهش گفتم بیخیال این کار شو و با این همه سرمایه یه شغل بهتر راه بنداز و همه ی نیروهاتم بیار سرکار. مثلا کارخونه ای چیزی همین جاها راه بنداز. همیشه اولش می‌خندید و می گفت میدونی داری چی میگی؟ اصلا خلاف همین چیزاست. اما بعدش میگفت بعد از اومدنت تو فکرم بود و هست که انجامش بدم اما باید از شاهرخ انتقام بگیرم.
اينجوری که متوجه شدم مارال یه داداش ناتنی داشت که شاهرخ خیلی هم دوستش داره چون این بچه از عشقش بوده. وقتی این موضوع رو فهمیدم کلی خندیدم، آخه مگه آدمای کثیف هم عاشق میشن؟
اسم این پسر دانیال بود و انگار بیشتر کارای قاچاق دخترا با این بود.
وقتی رقم قاچاق هر دختر و فروشش رو فهمیدم هوش از سرم رفت.
اواسط دی ماهه و من کاملا بدنم آمادس و تیراندازی با هر اسلحه ای رو یاد گرفتم. دفاع شخصی و بوکس هم به اندازه ای که بتونم از خودم دفاع کنم کامل بلدم.
قرار بود امشب با پاشا بریم یه قرار داد مهم ببندیم. کیان و رایان زیاد با اینکه منم باشم موافق نبودن اما راضیشون کردم که حتی شده فقط اونجا بشینم و چیزی نگم.
_عشقم آماده ای؟
+آره عزیزم بریم
یه پیرهن سفید پوشیدم با شلوار راسته و پالتو بلندمم پوشیدم.
همراه ما چهار تا ماشین دیگه هم میومد.
_همه چیزو برات توضیح دادم دیگه
+میدونم پاشا نگران نباش. خرابش نمی‌کنم.
_هووف دلسا به خاطر خودت نگرانم اما چیکار کنم لجبازی و باید کار خودتو انجام بدی.
خندیدم و آروم کنار لبشو بوسیدم.
داخل یه هتل قرار داشتیم وقتی رسیدیم سریع خدمه اومدن سمتمون و حتی مدیر هتل هم اومد جلو و خودش شخصا راهنمایی کرد که کجا باید بریم.
یه اتاق مخصوص داشتن که انگار بیشتر قرار هاشون اینجا بود. رفتیم داخل.
چندتا مرد دور میز نشسته بودن. چشمشون که به من افتاد یکیشون به پاشا گفت
-خانم کی باشن؟
_همراه منن
-همراه؟ قرار نبود همراهی باشه وگرنه این درسته که الان ما بدون همراه باشیم؟
و رو به بقیه کرد و خندیدن.
_البته همراه و شریک من تو این معامله هستن
-این تو قانون مافیا نبود، بود؟
_شاید یه روزی جایگزین من باشه و شما کارتون پیشش گیر کرد
طرف یکم وا رفت. رفتیم دور میز نشستيم.
برامون نوشیدنی اوردن و یکی از اون آقایون شروع کرد به حرف زدن
-اگر این معامله جوش بخوره اسلحه ها سه روزه میرسن لب مرز فقط میمونه اینکه چطوری پلیسای لب مرز رو دور بزنیم.
–تو میتونی انجامش بدی؟
_شدن که انگار یادتون رفته من کیم؟ رایان بریم
بعد از این حرف پاشا بلند شد بره که طرف از حرفش پشیمون شد
–جسارت نباشه آقا پاشا. فکر نمیکردم ناراحت بشید من معذرت می خوام لطفا ببخشید منو
_این یه بی احترامی بزرگ نسبت به من و تیممه
-حواسش نبود لطفا ببخشیدش
باورم نمیشد انقدر از پاشا حساب میبردن. پاشا دوباره نشست پشت میز. با یه دستش پای منو گرفته بود و نوازش می‌کرد.
-آقا پاشا ما برای ورود اسلحه ها به شما نیاز داریم. کسی هم بهتر از شما نمیتونه انجامش بده
_آها این شد. چقدر پول توشه؟
-چند صد هزار دلاری میشه
_من پول نمی خوام، اسلحه می خوام
-اما…
_اما نداره، به پول نیازی ندارم خودتونم خوب میدونید اونا چه اسلحه هایی هست.
–نصف پول نصف اسلحه
من می‌دونستم که این اسلحه ها چقدر خفنن و تا الان تو ترکیه ازشون نبود
+همش اسلحه
با تعجب برگشتن سمتم. نوشیدنیمو خوردم و رفتم کنار پاشا نشستم.
+نصف پول، نصف اسلحه؟ بی عدالتی میشه که با اون همه اسلحه بعدا به خودمون حمله کنید و فقط دوتا اسلحه دست ما باشه.
می خواست یه چیزی بگه که انگار یادش اومد پاشا گفته بود شاید یه روز پاش پیش من گیر باشه.
-اينجوری چیزی برای خودمون نمیمونه
+خیالت راحت اونقدر هست که بشه باهاش یه بازی کوچیک کرد. خودتم خوب می‌دونی.
-باید باهم حرف بزنیم.
_راهنماییشون کنید اتاق رو به رو.
بعد از یک ربع اومدن بیرون
-باشه قبوله به توافق رسیدیم
_کارای دیگه‌ش رو با مشاور و معاونم به توافق برسید.
دستمو گرفت و باهم دیگه اومدیم بیرون.
+هووف عجب هیجانی داشت.
داخل راهرو منو چسبوند به دیوار و آروم بوسیدم.
+برای بار اول چطور بودم؟
_این دیگه پرسیدن داره عشقم؟ تعجب کردم برای بار اول بدون تجربه انقدر عالی تونستی جمعش کنی.
با این حرفش ذوق زده شدم
_بریم شام بخوریم؟
+بریم
رفتیم یه رستوران لوکس که پاشا رو می‌شناختن و سریع یه میز برامون آماده کردن.
غذا سفارش دادیم و با شوخی و خنده داشتیم میخوردیم.
+پاشا نقشت برای شاهرخ چیه؟
_باید نزدیک دانیال بشیم
+چطوری؟ چقدر نزدیک
_نزدیک یعنی داخل خونش و حریم شخصیش
+خب…؟
_باید یه راهی پیدا کنم، فعلا نمیدونم.
مشغول حرف زدن بودیم که رایان و کیان اومدن
-به به کفترای عاشق.
–دلسا درخشیدی امشب، عالی بودی عاااالیی
+مرسی کیان
-بهت تبریک میگم، خوش اومدی بین ما
+مرسی خیلی خوشحالم
شب کنار هم خندیدیم و نوشیدنی و شام خوردیم. نیمه های شب هم خسته برگشتیم خونه.
داشتم آرایشمو پاک میکردم که پاشا از پشت بغلم کرد.
_هنوز باورم نمیشه
+چیو؟ امشب؟
_نه. اینکه خوابم یا بیدار.
+بابت چی؟
_بابت وجود تو. دلسا من تو خوابمم همسری مثل تو نمیدیدم.
نوک بینیش رو کشیدم
+منم تو خواب نمیدیدم یه روزی یه رئیس مافیا عاشقم بشه و انقدر مهربون باهام رفتار کنه.
_من جونمم برای تو میدم، روزای اولی که اومدی و میگفتی ازت متنفرم، خیلی ترسیدم که از دستت بدم.
خندیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم
+بدم نمیاد اذیتت کنم
لبامو بوسید. مثل همیشه عاشقانه.
+پاشا فردا با من میای باشگاه
_چه ساعتی؟
+صبح بعد از صبحانه بریم؟ کاری که نداری؟
_دلت برای وزنه زدن سنگین تنگ شده؟
+آره می‌بینی مشکل از خودمه.
شروع کرد به قلقک کردنم که فرار کردم. خسته و داغون رفتیم رو تخت و تو بغل هم خوابیدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون 💝

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x