رمان آنام کارا پارت 34
برای هزارمین بار شمارشو گرفتم و خاموش بود.
کیان در حالی که داشت میوه میخورد گفت:
_آروم باش دلسا، گفت اگه تا شب برنگشتم… هنوز عصره میاد.
باز هم شمارشو گرفتم و گفتم:
+اون مرتیکه ی مفنگی خیلی خطرناکه
رایان گفت:
-میدونی مشکل شاهرخ با پاشا چیه؟ چون پاشا زیر زیرکی دخترای باکره ای که شاهرخ میفرستاد دبی رو فراری داده. دلش به حال دخترا سوخته. اگه امروز شاهرخ دستش بهت میرسید به تلافی همه ی اون دخترا می فروختت به شیخ های عرب. باکره که نبودی پس میرفتی تو کاباره ها رقاص میشدی و هرشب دست به دست می چرخیدی.
با ناراحتی و ترس سرمو پایین انداختم و روی مبل راحتی نشستم.
یکم بعد سرمو بالا اوردم و گفتم:
+ من باید پاشا رو پیدا کنم…تو رو خدا زنگ بزنم به پلیس؟
رایان کلافه گفت:
-تو میدونی کجاست مگه؟
+باید نجاتش بدیم
تمام التماسمو توی چشمام ریختم. کیان نفسشو فوت کرد و گفت:
_ فکر کنم آدرس اون یارو رو بلدم.
تند از جام پریدم و گفتم:
+ خب بریم
-تو میمونی من تنها میرم
+نمیشه منم میام. اینجا دق میکنم از نگرانی، قول میدم تو ماشين بشینم، فقط بیام رایان باشه؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
-حاضر شو
سریع گفتم:
+حاضرم بریم.
……
با استرس سرکی کشیدم. هیچ صدایی نمیومد.
اومدم پاشا رو نجات بدم رایان گم و گور شد. یک ساعته به بهانه ی سرو گوش آب دادن رفت داخل و هنوز که هنوزه نیومده.
با اینکه بهش قول داده بودم اما طاقت نیوردم و از ماشین پیاده شدم.
پاشا برای اینکه تو بعضی از قرار ها نشون بده چقدر قدرتمنده آدم با خودش نمیبرد و تنهایی میرفت، به خاطر همین من و رایانم مجبور شدیم تنها بیایم.
عمارت شاهرخ یه جای خلوت و بی صدا بود طوری که آدمو ترس برمیداشت.
قدم جلو گذاشتم و با ترس نگاه به اطراف انداختم.
هیچ صدایی نميومد…چون دیوار هاش کوتاه بود پرشی زدم و دستم رو بند کردم و سرکی کشیدم.
با دیدن دو سگ بزرگ و چندتا بادیگارد مطمئن شدم رایان گیر افتاده.
لبمو محکم گاز گرفتم. اگه منم پامو میزاشتم اون ور دیوار، منم گیر میوفتادم.
پایین پریدم تا برم توی ماشین اما برگشتن مساوی شد با سینه به سینه شدن مردی قوی هیکل.
تا به خودم بیام جلوی دهنمو گرفت و با وجود دست و پا زدنم منو کشون کشون برد داخل. این برعکس اون مرد سر ظهر زورش زیاد بود و خوب بلد بود چیکار کنه که نتونی در بری.
هر چقدرم دست و پا زدم و لگد پروندم فایده نداشت.
سگ ها با دیدن من پارس کردن اما من نگاهم قفل روی پاشا بود.
هم پاشا هم رایان کنار استخر روی صندلی های شیک نشسته بودن و با شاهرخ حرف میزدن.
با سرو صدای من نگاه هر سه به سمتم برگشت.
مرد با صدای زمختی گفت:
–داشت زاغ سیاه ما رو چوب میزد رئيس.
چشمای شاهرخ برق زد و گفت:
-به به گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
پاشا با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگاهم کرد.
دستای مرد که از دورم باز شد سریع به سمت پاشا رفتم.
بلند شد و با رگی برجسته گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
پشتش سنگر گرفتم. حرف شاهرخ نذاشت من جواب بدم.
– با پای خودش اومد تا معامله رو شیرین کنه.
رایان با عصبانیت گفت:
__بهت نگفتم بمون تو ماشین؟
ترسیده چیزی نگفتم.
باز هم دو سه تا دختر با لباس باز دور شاهرخ میچرخیدن. نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای پاشا در اومد:
_ چشمتو چپ کن عوضی وگرنه…
-وگرنه چی؟ غیرتی شدن به تو یکی اصلا نمیاد پسر، تو رو من بزرگت کردم.
اینبار رایان بلند شد و گفت:
__اونی که واسش دندون تیز کردی بی صاحاب نیست.
از اینکه دو نفر بودن تا ازم حمایت کنن غرق شادی شدم اما با حرف شاهرخ تمام شادیم پر کشید.
– من این دخترو در ازای اون دخترایی که فراری دادی می خوام پاشا.
با ترس به کت پاشا چنگ زدم.
برگشت و با نیم نگاهی گفت:
_باید تو ماشین میموندی.
رو به شاهرخ کرد و گفت:
_خسارتت رو میدم اما اگه دستت به دلسا بخوره منم میدونم باهات چیکار کنم. مثل اینکه یادت رفته کل گند کاریات دست منه؟ فکر کردی من دست خالی میام پیش تو؟… بلایی سر ما بیاد به صبح نکشیده تمام کثافت کاریات رو میزه پلیسه…
چهره شاهرخ قرمز شد و گفت:
-پای خودتم گیره به خاطر یه دختر که نمی خوای خودتو بدبخت کنی؟
جواب پاشا نفسمو بند اورد.
_من واسه این دختر هرکاری میکنم.
نگاه متعجب رایان روی پاشا نشست.
پاشا رو به رایان کرد و گفت:
_دلسا رو از اینجا ببر.
برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم.
+پس تو چی؟
با اطمینان گفت:
_یک ساعته دیگه جلوی عمارت منتظرم باش.
با تردید نگاهش کردم و تا بخوام اعتراضی کنم رایان دستمو کشید.
__از اینجا به بعدش دیگه ربطی به ما نداره.
…
نگاهم با استرس به در ورودی عمارت دوخته شده بود. درست راس ساعت ماشینش رو دیدم که اومد داخل عمارت و جلوی پام نگه داشت.
پیاده شد… نگاهم که به قامت بزرگ و سالمش افتاد نفسی از سر آسودگی بیرون دادم و به سمتش رفتم.
با ابروی بالا پریده ای نگاهم کرد و گفت:
_وایسا ببینم تو…
نذاشتم حرفش تموم بشه و خودمو پرت کردم تو بغلش.
جا خورده با نفسی بند اومده سر جاش وایساد.
کم کم دستش دورم حلقه شد و گفت:
_تو چه دختری هستی آخه؟
+دختری که عاشقته
_فردا باید بریم دنبال کارای ازدواج و عروسی
متعجب از بغلش اومدم بیرون
+چی گفتی
با لبخند نگاهم کرد.
جیغ خفیفی کشیدم و پریدم تو بغلش
_دلسا یواش تر
+یعنی طلاق گرفتین تموم؟
_آره می خواستم بهت بگم اما شاهرخ که نذاشت.
+باید به مامان و بابا و آروان و هیرمان خبر بدیم.
_اوهوم
رفتیم داخل عمارت. رایان و کیان نشسته بودن و باهم حرف میزدن. با خوشحالی نزدیکشون شدم.
+یه خبر خیلی خوب دارم براتون
-چه خبری
شمرده شمرده گفتم:
+من و پاشا قراره چند روز آینده باهم ازدواج کنیم
–به به مبارک باشه
بلند شدن و هم دیگه رو بغل کردیم و تبریک گفتن.
-به افتخار این خبر خوب الان زنگ میزنم پویان و بقیه بچه ها بیان و با یه شامپاین عالی باهم جشن بگیریم.
شب قشنگی شد و خیلی خوش گذشت کنار هم. خیلی هیجان زده بودم که این خبرو به آروان بگم.
کل شب از هیجان زیاد خوابم نمیبرد و تو بغل پاشا تکون میخوردم
_چرا نمی خوابی دلسا؟
+نمیتونم، می خوام زودتر صبح بشه به مامان لیلا و بابا شهریار بگم
_بچه جون فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشی
برگشتم سمتش.
+تو خوشحال نیستی؟
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد.
_لحظه شماری میکردم برای دیدن اسمت تو شماسنامم
با لبخند نگاهش کردم. یهو یه چیزی یادم اومد
+وای پاشا من ساقدوش ندارم
_لباس پرنسسی میدیم به اهورا بپوشه و ساقدوش بشه
با این حرفش خندم گرفت
+مسخره. آخه با اون عضله های بزرگ؟ از تصورش میمیرم
فعلا بیا آروم تو بغلم بگیر بخوای که امروز خیلی خسته شدم.
چنل تلگرام:
https://t.me/roman_delsa
ممنون از پارت گذاری زود هنگامت عزیزم😍
خواهش میکنم عزیزم😍❤️🌹
وای مرسسس عزیزدلم بسیار عالی بود بدبخت اهورا واقعا منم با دلسا ذوق مرگ شدم ممنونم گل دختر😍🥰🥰
خواهش میکنم عزیزید ❤️🌹