رمان آنام کارا پارت 43
عرق روی پیشونیم می غلتید اما دست از تلاش نکشیدم. باید بلند میشدم، باید از این جهنم دره فرار میکردم.
بعد از روز ها تلاش کردن الان فقط می تونستم دستام رو تکون بدم اون هم مخفيانه.
با فشار خواستم بلند بشم اما دریغ از کوچکترین تکونی که تنم بخوره.
توی بد مخمصه ای بودم.
فکر بلایی که قرار بود سرم بیاد داشت دیوونم میکرد.
من نمیتونستم تبدیل بشم به یه عروسک جنسی، بدون دست، بدون پا، بدون زبون، حتی بدون قلب.
چطور تونستی دانيال؟ چه طور میتونی تا این حد ظالم باشی؟ چطور دلت نمیسوزه؟
در که باز شد صاف دراز کشیدم، بدون هیچ حرکتی.
دوباره همون زن فولاد زره رو گذاشته بودن تا مواظبم باشه.
به زور با سرنگ غذا توی حلقم می ریخت.
دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
_چرا انقدر عرق کردی تو؟ بازم که داری زر زر میکنی. فکر کردی دل کی به حالت میسوزه؟ همه اینجا دلشون سنگه، خون هم گریه کنی رو کسی اثر نداره پس خودتو خسته نکن.
با نفرت گفتم:
+اینو فهمیدم اما شما هنوز نفهمیدین من کیم. به زودی به حساب همتون میرسم. نامردم اگه خودم تا پای چوبه دار همراهیتون نکنم.
پوزخند زد و گفت:
_پلیس آمریکا نتونسته اینو بگیره تو جوجه که تکونم نمیتونی بخوری چه غلطی میتونی بکنی؟
+شوهرم محاله پیداتون نکنه
سرشو جلو اورد و گفت:
_این خونه رو میبینی؟ زیر زمین ساخته شده. کسی توی این خیابونم که بیاد این خونه رو پیدا نمیکنه. تازه اگه پاش به این کوچه برسه. اینارو میگم که امید بیخود نداشته باشی،تازشم…
با بدجنسی نگاهم کرد و گفت:
_دیگه کم کم نوبت توعه عروسک.
فهمید ترسیدم ادامه داد:
_امروزو فرداست بیان سراغت. خیلی دلم می خواد ببینم بعد از اینکه زبون چهل متری تو قطع کردن چیکار می خوای بکنی.
باز هم همون ترس لعنتی و وحشتناک سراغم اومد.
عوضی آمپولی بهم تزریق کرد که حتی نمیدونم په کوفتی بود و بعدشم از اتاق بیرون رفت و من موندمو یه دنیا وحشت و دلهره.
…..
با تکون خوردن پاهام بین گریه خندیدم و پاهامو از تخت آویزون کردم. کم مونده بود دلسا. کم مونده بود دختر از اینجا فرار میکنی.
پاهامو روی زمین گذاشتم.
باورم نمیشد یه روز برسه که تکون خوردن تا این حد برام سخت باشه.
داشتم برای ثابت نگه داشتن پاهام تلاش میکردم که در اتاق ناگهانی باز شد.
با ترس سرمو بلند کردم و با دیدن چند نفر قلبم فرو ریخت.
چندتا مرد که صورتشون فرقی با آدم آهنی نداشت.
به سمتم اومدن که با وحشت جیغ کشیدم. بدون اینکه جیغام کوچکترین اثری روشون داشته باشه منو دنبال خودشون کشیدن.
با تمام توان داد و فریاد می کردم اما هیچ فایده ای نداشت.
در یه اتاقو باز کردن و با دیدن صحنه مقابلم تمام تنم یخ زد.
چند نفر با لباس جراحی دور یه تخت سفید ایستاده بودن و کنارشون کلی وسیله ی جراحی بود.
داد زدم:
+ولم کن. چه بلایی می خواین سرم بیارین عوضیا؟ بهت گفتم ولم کن.
مثل گونی برنج انداختنم روی تخت.
چون دید دارم برای فرار دست و پا میزنم، دستامو گرفتن و هر کدومو به یه طرف تخت بستن. پاهامم همین طور.
انقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت.
يکیشون بالاخره به حرف اومد
_نگران نباش من نمیذارم زیاد دردت بیاد
با گریه و وحشت پرسیدم:
+چیکار می خواین باهام بکنین؟
یه سرنگ پر کرد و گفت:
_فقط می خوام دندوناتو بکشم. چون یه عروسک جنسی حق گاز گرفتن نداره.
چشمام از ترس سیاهی رفت. آمپولو که به سمت دهنم اورد تند لب هامو روی هم فشردم و صورتمو برگردوندم.
دو طرف صورتمو گرفتن و صافش کردن و یه نفر با زور لب هامو از هم جدا کرد و گفت:
_اگه کمتر تقلا کنی کمتر هم درد میکشی.
تمام صورتم میلرزید. آمپولو به سمت دندونام اورد و من با درد و وحشت چشمامو بستم.
….
انقدر گریه کرده بودم که حس می کردم چشمام دیگه نمیبینه.
حنجرم میسوخت و قلبم داشت از سینه میزد بیرون. تا حالا چند بار توی خطرناک ترین ماموریت های پاشا تا پای مرگ رفتم اما وحشت امروز رو هیچ وقت تجربه نکردم.
دوباره با گریه داد زدم:
+لعنتیا کاری بهش نداشته باشین
هيچکس صدامو نمیشنید. اصلا براشون مهم نبود.
چشمامو بستم و دوباره یاد اون اتاق لعنتی افتادم.
هنوز از درد کشیدن دندونم فکم درد میکنه. فقط یه دونه دندونمو کشید که همون لحظه خبر اوردن یه نفر وارد اینجا شده و درست وقتی امید توی دلم زنده شد فهمیدم گرفتنش و بدتر از اون دستور مرگشو صادر کردن.
حسم بهم میگفت اون پاشا بوده که خودشو تا اینجا رسونده، اما الان… اگه بلایی سرش بیارن.
بازم چشمه ی اشکم جوشید. روزی که ازم خواستگاری کرد فکر میکردم تا ته دنیا باهمیم، خوشبخت میشیم. بچه دار میشیم. نمیدونستم اونو ازم میگیرن و منم تا آخر عمرم تبدیل به یه عروسک میشم که…
با باز شدن در اتاق از ترس تمام تنم جمع شد. همون مرد روز اول بود. با دیدنم نگاه وحشتناکی بهم انداخت و درو بست و به سمتم اومد.
با اخم گفت:
_یکی اومده دنبال تو
خودمو نباختم و گفتم:
+بهت که گفتم، من شوهرم مافیاس خودمم همین طور. همتونو مثل سگ پشیمون میکنم.
لبخند محوی زد و گفت:
_زیاد خوشحال نشو، طلوع فردا رو نمیبینه.
ترس برم داشت. جلو اومد و گفت:
_می خوام بدونم چه طوری به اینجا رسیدن؟
با لکنت گفتم:
+کاری باهاش نداشته باش
ابرو بالا انداخت.
_بذارم بره که کل اینجا رو لو بده؟
+نمیده. بهت قول میدم.
خندید و گفت:
_تو مارو احمق فرض کردی؟
نا امید نگاهش کردم که گفت:
_اگه تا الانم نگهش داشتم واسه خاطر این بوده که مطمئن بشم کسی دیگه ای از جامون با خبر نیست ولی مقور نمیاد.
جلو اومد و گفت:
_برای همین تو باید ازش حرف بکشی. میبرمت ببینیش اما اگه دست از پا خطا کنی جلوی چشمت میکشمش.
تند سر تکون دادم که به سمتم اومد.
بلندم کرد و روی ویلچر نشوند.
بعد از کلی تلاش دیگه میتونستم دست و پامو تکون بدم اما نمی خواستم که اونا بفهمن. هرچند هنوز هم راه رفتن برام مثل مرگ بود.
از اتاق بیرون رفتیم. عمارت خیلی بزرگی بود و پر از نگهبان.
پاشا اشتباه کرد تنها پا تو همچین جایی گذاشت.
در یه اتاقو باز کرد و فرستادم داخل. ناباور پلک زدم.
عوضیا دستو پاهاشو با زنجیر بسته بودن. سرش پایین بود.
با شک نگاهش کردم که سرشو بلند کردم دهنم باز موند. من فکر میکردم پاشا اومده دنبالم اما…
رایان اینجا چیکار میکرد؟
مرد منو همون جا گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
با بهت گفتم:
+تو اینجا چیکار میکنی رایان؟
سرفه خشکی کرد و گفت:
_گیر مافیا بازیای اون مفت خور افتادم.
صدام لرزید و با گریه گفتم:
+اینا یه بلایی سرت میارن رایان…منو…با من…
وسط حرفم پرید
_میدونم می خوان باهات چیکار کنن، پاشا هم میدونه. چون دلم واسه سگ بازیای اون سوخت اومدم پی تو وگرنه داشتم با زنم حال میکردم اینجا.
متاسف لب گزیدم و گفتم:
+پاشا دیوونه شده نه؟
با طعنه خندید و گفت:
_دیوونه که بود حالا باید به زنجیر ببندنش
+کجاست چرا نیومد؟
معنادار نگاهم کرد. حس کردم با نگاهش داره بهم یه چیزی میگه. منظورشو خیلی خوب گرفتم. از اونجایی که صحبتامون زیر نظر بود نمیتونست حقیقتو بگه.
برای همین با تاخیر گفت:
_گیر افتادیم دیگه باید قبول کنی که تبدیل میشی به یه عروسک واسه خالی کردن کمر یه مشت روان پریش. منم که میمیرم بچه هام یتیم میشن.
چشمام گرد شد و گفتم:
+بچه هات؟
کم جون خندید و سرشو به دیوار تکیه زد و گفت:
_فکر کردم واسه این یکی دیگه پدری میکنم. الان میفهمم انگار من از بچه داری فقط به درد تولید کردنش میخورم.
تو اون لحظه خندیدم و گفتم:
+تبریک میگم.
سر تکون داد و گفت:
_اگه میدونستم اینجا پام گیر میکنه یه بار دیگه یه دل سیر بغلش میکردم.
تلخ لبخند زدم. حداقل من خیلی خوب میدونستم رایان تا چه حد عاشق ترانشه.
تو فکر بودم که در باز شد و یک مرد با روپوش سفید وارد شد و کیف پزشکی که همراهش داشت رو باز کرد و آمپول حاوی مایع بنفش رنگی رو برداشت و به سمتم اومد.
با وحشت بدن نیمه جونم رو عقب کشیدم که از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و گفت:
_لازم نیست بترسی
به آمپول تو دستش اشاره ای کرد و لب زد:
_این واسه دست و پاته که قادر باشی رو پاهات راه بری. البته تا دو سه روز دیگه تاثیر کامل میذاره.
بلافاصله بعد از حرفش سرنگ رو داخل دستم فرو کرد که از دردش جیغی زدم و اشک از چشمام سرازیر شد.
پوزخند زد و عقب رفت. در حالی که وسیلش رو جمع میکرد گفت:
_شانس داشتی، درد یه سرنگ در مقابل قطعی دست و پات چیزی نیست. امیدوارم امشب بتونی شانستو کامل به دست بیاری وگرنه باید این درد و استرسشو تجربه کنی.
با حرفش لرزی کردم و لبم رو داخل دهنم کشیدم.
اینا دیگه چه جوانگرایی هستن!😱
ممنون الهه خانم
قسمت خیلی دردناکش اینجاست که همین الان تو واقعیت چنین کاری انجام میشه و اسمشونم عروسک های لولیتا هست 💔
😱😱
کاش این پارتو نمی خوندم روحیه ام به فنا رفت💔
اِ باورم نمیشه نویسنده ی رمان محبوب سایت، رمان منم میخونه 😍😁
لطف داری تو❤
رمان قشنگو آدم دنبال می کنه دیگه😁
عزیزه دلی ❤️
وای یه دور سکته کردم وبرگشتم باور کنین اسم آدم گذاشتن رو این جونورا اهانت بخدا اینا فقط اسم انسان بودنو یدک میکشن 🤕😞
ولی من مطمئنم پاشا نقشه ای داره وبه همین راحتی رایان ودلسا رو رها نمیکنه نجاتشون میده ممنون الهه جون ولی خیلی دیر پارتگذاری میکنی
خواهش میکنم❤️🌹
تمام تلاشمو میکنم که سریع تر پارت گذاری انجام بشه