رمان آنام کارا پارت 44
از تو آینه نگاهی به لباس زرشکی براق که دار و ندارم رو بیرون انداخته بود کردم.
به دسته ویلچر چنگی انداختم و سعی کردم رو پاهام بایستم. حس میکردم تمام بدنم میلرزه برای یک ایستادن ساده. پوف کلافه ای کشیدم و سرجام نشستم.
شهرام وارد اتاق شد و نگاه کثیفشو بالا تا پایین بدنم چرخوند و با لحن چندش آوری گفت:
_میبینم خوب مالی هستی. حیف که نمیشه باهات حال کرد.
با غیض رو ازش گرفتم که دستشو زیر چونم زد و تو فاصله یک سانتی صورتم لب زد:
_بهتره یکم باهام دوست باشی که اگر مشتریت پرید من بتونم کمکت کنم.
با صدای عصبی غریدم:
+یعنی اگر زیر اون نخوابیدم زیر تو بخوابم؟
_واسه همین اینجایی اما اگر هواتو داشته باشم حداقل دست و پاتو از دست نمیدی
قبل از اینکه جوابش رو بدم ضربه ای به در خورد. چشمکی به روم زد و زیر لب زمزمه کرد:
_مشتریت رسیده. ببینیم توعه نیمه فلج رو میبره یا نه
دستای بی جونم رو مشت کردم و با استرس به در چشم دوخته بودم.
با دیدن قامت بلند و سیاه پوش ترسم بیشتر شد.
یک قدم جلوتر اومد و مقابلم روی مبل چرم قهوه ای نشست و کلاهش رو برداشت که تونستم چشمای روشنش رو ببینم.
نفسم به زور بالا میومد. همین طور خیره چشماش بودم که گفت:
_سلام بلد نیستی؟
با تته پته گفتم:
+سلام
سرشو تکون داد. با دستش دستمو گرفت و بالا برد و رهاش کرد.
قدرت کنترل کردنش رو نداشتم که با ضرب روی دسته ویلچر افتاد.
دردی تو بدنم سرازیر شد و چشمام بسته شدن.
_شبیه یه گوشت قربانی شدی
انگشتشو روی لبم کشید و گفت:
_لبای درشت و خوردنی!
نزدیک تر اومد و ادامه داد:
_توهم بلدی لبامو بخوری؟
قبل از اینکه بخوام جوابش رو بدم در باز شد و شهرام وارد شد.
-چی شد دکتر نایت؟ هنوزم از انتخاباتون مطمئنید؟
حالا اون مرد سیاه پوش رو که فهميدم دکتر نایت هستش رو به شهرام کرد و با تحکم گفت:
_همین الان میبرمش با تمام دارایی هایی که متعلق به ایشونه
شهرام نیم نگاهی سمتم انداخت و رو به دکتر گفت:
_اما از اون یک چیزی که خواستید باید صرف نظر کنید.
نمیفهمیدم درباره ی چی حرف میزنن که از اتاق خارج شدن و باز تو تنهایی و گیجی خودم موندم.
…
آروم روی پاهام وایسادم و با کمک دیوار چند قدمی راه رفتم که صدای دکتر نایت کسی که منو می خواست بلند شد.
_خودتو خسته نکن تا فردا بهتر میشه حالت
مقابلم ایستاد و مجبورم کرد روی ویلچرم بشینم.
کاغذ و خودکاری روی پام گذاشت و گفت:
_این قرارداد خرید توعه، امضاش کن برای خروج از اینجا لازمه.
نگاهی به چشمای دریاییش انداختم، سرد و بی روح.
با لرزش خودکارو تو دستم گرفتم و امضا پایین ورقه زدم.
با عجز نالیدم:
+میشه زودتر از اینجا بریم؟
سری تکون داد و ویلچرم رو به حرکت انداخت.
تمام فکرم پیش رایان بود. اون به خاطر من اومده بود اینجا و حالا من راحت داشتم تنهاش میذاشتم.
نگاهم به اتاقی که رایان رو توش دیده بودم افتاد، آهی کشیدم که دکتر نایت زمزمه وار گفت:
_برسیم عمارت درباره این موضوع صحبت میکنیم.
سرمو بالا گرفتم تا متوجه منظورش از این بشم که به اتاق اشاره کرد.
با خروج از اون محیط ترسناک نفسمو رها کردم و آروم اشک ریختم.
خدایا شکرت که نجاتم دادی از دست اون موجودات بی رحم.
تو یه ماشین سفید رنگ نشستم. توقع داشتم دکترم مثل رمان ها پیش من بشینه و بازجوییم کنه اما برعکس اون تو ماشين سیاه رنگ پشت سری نشست.
نفس عميقی کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم.
باید ببینم این از من چی می خواد. حاضره بهم کمک کنه تا رایان رو از اونجا بیرون بیارم؟
با یاد آوری پاشا نفسم تنگ شد.
چقدر دلم براش تنگ شده. این تاوان اشتباه خودمه. اینبار نباید چیزی ازش پنهون میکردم.
خریت کردم چون. جون خودم و رایان رو تو خطر انداختم.
خدا میدونه پاشا تو چه حالیه.
نفهمیدم چقدر گذشت که با ایستادن ماشین از پنجره به بیرون خیره شدم.
تو تاریکی شب چیزی معلوم نبود،فقط میتونستم حضور درختای انبوه و تنومند رو حس کنم.
در ماشین باز شد و ادمای دکتر پیادم کردن.
_به منزل جدید خوش اومدی. فقط حواست باشه تو هر چیزی سرک نکشی، از دخترای سرکش خوشم نمیاد. اون وقت باهات بد تسویه میکنم.
سرم رو تکون دادم که وارد عمارت بزرگ و مجللی شدیم.
نور زیاد چشمام رو میزد که مجبور شدم دستمو جلوی صورتم بگیرم.
با کارم نایت دستور داد تا چراغ ها و لوستر ها رو خاموش کنن
_حالا راحت باش، کم کم به این فضا عادت میکنی. اتاقت تا وقتی که بتونی راه بری اون در کنار پله هاست.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. لابد یک سوله با یک تخت کهنه.
پوزخندی زدم و تشکر کردم.
_میتونی بری تو اتاقت، فردا صبح میبینمت. لباس هم برات گفتم گذاشتن. شب بخیر.
….
از صبح که بیدار شدم از اتاقم بیرون نرفتم و روی پاهام ایستادم و یکم راه رفتم.
بهتر شده بودم. انگار جون اومده بود تو بدنم ولی به کمک دیوار تعادلم بهتر بود.
لبخند زدم و زیر لب خداروشکر گفتم. کاش بتونم با پاشا تماس بگیرم و از خودم خبر بدم تا بیاد و از اینجا ببرتم.
ضربه ای به در اتاق خورد که دستی به موهام کشیدم و آروم درو باز کردم.
دکتر نایت با دیدن من که روی پاهام ایستادم یک تای ابروشو بالا انداخت و دستاشو بغل کرد.
_خوبه میبینم سر پا شدی
+آی همچین، ولی هنوز تعادل درستی ندارم.
_خوبه. واسه صبحونه نیومدی اشکالی نداره اومدم بریم برای صرف ناهار. باهات حرف هم دارم.
بعد از حرفش دستشو به سمتم دراز کرد. نگاهمو به چشماش دوختم.
+خودم میتونم بیام دکتر نایت
_میتونی بهم بگی جرج
+چشم
بعد از حرفم از کنارش آروم عبور کردم که باهام هم قدم شد.
سر میز برام صندلی رو عقب کشید و خودشم مقابلم نشست.
_چیزی که میدونستم می خوای رو برات انجام دادم.
سوالی نگاهش کردم که راحت قاشق غذاشو داخل دهنش گذاشت و خورد.
انگار نگاه خیره من اذیتش کرد که شونه هاشو مثل بچه ها بالا انداخت.
_مگه نمی خواستی رایان که اومده بود دنبالت رو از اون خانه وحشت نجات بدی؟
با حرفش چشمام گرد شد و لب زدم.
+واقعا شما اونو نجات دادید؟ چجوری؟ اونم خریدید؟
_اون فروشی نبود، یعنی بودا اما
+اما چی؟
_اون اعضای بدنش فروشی بود نه خودش
وحشت تو وجودم رخنه کرد
_نترس من خارجش کردم و الان پیش زن و بچشه
….
دو روز از حضور من تو خونه جرج میگذشت ولی هنوز نمیفهمیدم چرا منو خریده. هیچ توقعی ازم نداشت. صبح بعد از صبحانه از عمارت خارج میشد و عصر بر میگشت. خیلی آروم و متین بود!
منم آزادی کامل داشتم و برای خودم همه جای عمارت میرفتم. کم کم جون به پاهام برگشته بود و میتونستم روی پاهام راه برم.
دلم برای پاشا هم تنگ شده بود ولی هیچ راه ارتباطی ای باهاش نداشتم. آهی کشیدم و جلوی آینه ایستادم.
بد نبود اگه یه دوش میگرفتم. موهام مشخص بود کثیف شده و تو هم پیچ خورده.
به سمت کمد رفتم و یه حوله سفید برداشتم با یه لباس شل یشمی و با شلوار دمپا گشاد ستش کردم.
بعد از اینکه دوش گرفتم و حسابی به خودم رسیدم از اتاق بیرون رفتم.
+آنا…
آنا یه دختر جوون خوش چهره بود که کوچیک ترین خدمتکار عمارت بود.
_جانم خانوم
+تلفن کجاست؟
با حرفم چشمای روشنش درشت شد.
+چیه؟ چرا اينجوری نگاهم میکنی؟ می خوام تماس بگیرم.
_نمیشه خانومم. به خود آقا بگید. من شرمندتونم.
خواستم حرفی بزنم که با صدای مردونه پر صلابتش به عقب چرخیدم.
_به کی می خوای زنگ بزنی دلسا؟
با بالاتنه لخت ایستاده بود و با حوله داشت موهاش رو خشک می کرد.
+ش..شما کی اومدید
_اصلا نرفته بودم که بیام
چشمام رو از روی بدنش دزدیدم که باز اومد مقابل نگاهم. اینبار نزديک تر، تو یک قدمیم. چه بوی عطری میداد. ناخودآگاه نفس عميقی کشیدم که ریه ام پر شد از عطرش. زیر لب زمزمه کردم:
+چه عطر مست کننده ای، فوقالعادست.
سرشو نزديک گوشم اورد و گفت:
_چیزی گفتی؟
هول شده عقب رفتم
+نه نه! میتونم برم اتاقم؟
با حرفم از جلو راهم کنار رفت. به سمت اتاقم پا تند کردم که گفت:
_امشب اتاقت عوض میشه، میای طبقه بالا
سریع پریدم تو اتاقم و نفس عميقی کشیدم. با نفسم دوباره اون بوی خوشش تو سرم و ریه ام پیچید.محشره این عطر…
نمیدونم چقدر گذشته بود و تو فکر بودم که در اتاق باز شد. با دیدن جورج ایستادم و سلام کردم.
_چند بار در روز بهم سلام میکنی؟! میشه صحبت کنیم باهم؟
سری تکون دادم که داخل اومد و در رو پشت سرش بست.
هول شده بودم، جلوش دست و پام رو گم میکردم.
ازش میترسیدم ولی ترسناک نبود!
من من کنام گفتم:
+من برم براتون یه شربت بیارم
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
به طرف پایین خم شدم که چشمامون مقابل هم قرار گرفت.
_اینجا عمارت خودمه. لازم نیست از من پذیرایی کنی، بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و مقابلش روی زمین نشستم.
اینقدر استرس داشتم که نمی فهمیدم چیکار میکنم.
ابرو هاش رو بالا انداخت
_اینجا می خوای بشینی؟
+بله بفرمایید
_مطمئنی دلسا؟
+آره راحتم خیالتون راحت
با حرفم دستی به پشت گردنش کشید و زیر لب گفت:
_که اینطور. ببین دلسا… تو مافیایی درسته؟
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم
_باید کمکم کنی
+تو چه موردی؟
به نظرتون پارتنر جدید آقای دکتر نایت هست؟😁
فکر میکردم دکتر نایت از طرف پاشا برای نجات دلسا اومده ولی انگار اونم یجا کارش گیره میخواد از دلسا استفاده کنه براش
ممنون الهه خانم🙏
مشخصه که حرفه ای رمان میخونید و نقد میکنید دمتون گرم🌹
💗
نه پانتر جدید دکترنایت نیست بلکه ازطرف دانیال اومده
به نظر من این مارال هست داره این کارا رو میکنه
🤔
شاید هم رقابت داره