رمان آنام کارا پارت 45
با سوالم ناگهانی از جاش بلند شد.
_تو باید کمکم کنی منم به تو کمک می کنم برگردی کنار خانواده خودت. من درباره تو همه چیزو میدونم و اطلاعاتم دقیقه. بهم کمک کن، تو رو میرسونم به پاشا بدون هیج آسیبی از سمت دانیال.
با اسم دانیال رعشه ای به تنم افتاد. متوجه حالم شد که دستاشو دور شونه ام گذاشت.
_اصلا نترس. باهام همکاری کن هیچکس نمیتونه بهت هیچ آسیبی برسونه تمام؟ حالا کامل فکراتو بکن و خبر بده.
ذهنم بهم ریخته بود. انگار پازل مغزم از هم پاچیده بود و حالا باید کنار هم میچیدم، اما قدرت تنها کنار هم گذاشتنشون رو نداشتم. کاش میتونستم با پاشا صحبت کنم.
جرقه ای تو مغزم خورد، میتونم بهش کمک کنم ولی به شرط اینکه با پاشا مشورت کنم، بتونم ازش کمک بگیرم. با این فکر از اتاق بیرون رفتم و دنبال جرج می گشتم.
+آنا
-جانم خانوم
+آقای جرج کجاست؟
-تو سالن بالا درحال بازی کردن
به طرف پله های گرد شیشه ای عمارت رفتم. اولین بار بود می خواستم طبقه بالا رو ببینم.
آروم بالا می رفتم که مبادا پله ها زیر پام بشکنن و سقوط کنم.
نگاهم به اطراف افتاد، یک آکواریوم سر تا سر سالن بود، پر از ماهی و حیوانات دریایی.
چشمام برق زد و به سمت دیوار شیشه ای رفتم.
+وااااااوو، چخ نمای باحالی
_تا حالا هرکی اینجارو دیده پسندیده. سلیقهم خوبه نه؟
با صداش سریع عقب گرد کردم و با سرفه ساختگی گلوم رو صاف کردم.
+ببخشید بی اجازه اومدم بالا
بی توجه به حرفم به سمت صندلی چوبی پشت پنجره رفت و نشست. سیگاری از روکش طلا روی لبش گذاشت.
_انگار یه تصمیم مهم گرفتی دلسا، بگو. ولی درباره پاشا نباشه لطفا
با حرفش چشمامُ گرد کردم و مقابلش ایستادم
+اوه شما ذهن خونی بلدید؟
نگاهش پر نفوذ تو چشمام دوخته شد که دست و پام شل شد.
پوزخندی زد:
_فیلم تخیلی و فانتزی نیست. قدرت ذهن خونی ندارم ولی تجربه زیاد دارم که از چشم آدما خواسته هاشون رو بخونم. اگر کار من با پاشا حل میشد تو رو وارد این ماجرا نمی کردم، تو کلید راه منی!
تو تصمیم آنی گفتم:
+برای خلاصی از اینجا راه دیگه ای ندارم. کمکت میکنم ولی تو چه راهی؟
_باید کمک کنی شخصی به اسم پروانه آیدین از زندان آزاد بشه. البته…
هم زمان با حرفش شونه هاشو بالا انداخت و ادامه داد
_آزاد بشه یا تو بتونی فراریش بدی بدون اینکه بعدا دنبالش باشن
چشمام گرد شد و با بهت لب زدم
+من؟ یکیو فراری بدم؟
_آره. به هر حال تو مافیایی. واست کاری نداره دلسا، انتخاب راهشم با خودته
+نمیشه. نمیشه همچین چیزی امکان نداره، شما هم از این درخواستا نکنید
به سمتم خم شد و با چشمای یخیش زل زد تو چشمام
_یعنی تو اجازه رد کردن هم داری؟ فراموش که نکردی اینجا کجاست. به مخ کوچولوت فشار بیار خانوم مافیا!
+ میدونم شما کمکم کردید ولی این کار شدنی نیست. من یه مافیای معمولی ام، نه قاضیم نه نگهبان زندان.
_اونش به خودت مربوطه که چجوری انجام بدی این کارو دلسا فهمیدی؟ الان بشین فکر کن و راه چاره پیدا کن تا فردا بهم اطلاع بده
+چه فکری جناب نایت؟ من از پس این کار بر نمیام، شرمنده شما شدم.
خواستم عقب گرد کنم که چونه ام رو بین دست قدرتمندش گرفت و از بین دندون هاش غرید:
_رو این مسئله با کسی شوخی ندارم. اوردمت به اینجا و اون همه هزینه یک علت داشت اونم پروانه! اگر این کارو انجام بدی تا آخر عمرت مدیون پروانه ای که دست و پاهات سرجاش هستن.
بعد از حرفش به عقب هولم داد و لب زد:
_و اما اگر قبول نکنی فردا پس میفرستمت به همون خونه وحشت چون به درد من نمیخوری، انتخاب با خودته.
آب دهنم رو قورت دادم و دستی به موهای پریشونم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
چهره برزخی جرج ترس به دلم انداخته بود. این چند روز فقط آروم بودن و متانت ازش دیدم بدون هیچ زور گویی. این نشون میده آدم سواستفاده گری نیست و از طرفی هم بهش حق میدم. هیچکس این همه پول نمیده محض رضای خدا، باید حتی بیشتر از این ها براش کار انجام بدم.
حسابی تو فکر بودم و با خودم یکی دوتا می کردم که در اتاقم باز شد و جرج تو چهارچوب در ایستاد.
_بگو دلسا
+من قبول میکنم که کمکتون کنم، برای همون پروانه
با حرفم چند قدم جلو اومد و سرش رو متمایل به چپ کرد
_کار خوبی کردی دلسا
آروم پشت دستشو روی گونم کشید و ادامه داد
_خیلی خوبه! خیلی…
ریه ام از بوی عطر تلخش پر شده بود. ازش فاصله گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
+میشه بگید من باید چیکار کنم؟ یکم استرس دارم هول شدم الان.
_معلومه ولی نترس. حالا که باهم به توافق رسیدیم درباره ی جرئیاتش باید صحبت کنیم.
+بله گوشم با شماست.
ابروهاشو بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
_یک ساعت دیگه آماده شو میریم یه جایی
نگران از تو آینه زل زدم به خودم. کجا قراره بریم؟ تو این کشور به غیر از این اتاق از همه جا میترسیدم.
نکنه به خاطر حرفای دیشبم لج کرده باشه و نخواد براش کار کنم؟ با این فکر رعشه ای به تنم افتاد. سریع هرچی جلوی دستم اومد پوشیدم.
چند دقیقه بعد کنارش تو ماشين نشسته بودم.
+میشه بگید کجا میریم؟
_یه جای خوب!
بعد از حرفش به راننده گفت که راه بیوفته. وحشت کل تنم رو به لرزه در اورده بود.
+تو رو خدا منو نبرید به خونه وحشت. خواهش میکنم، هرکاری بخواید براتون انجام میدم.
_هرکاری؟
آب دهنم رو قورت دادم و با تردید لب زدم
+بله
لباشو جمع کرد و با انگشت اشاره اش ضربه ای روی گونم زد
_تا مقصد فکر میکنم. بهتره ساکت بشینی و از موسیقی لذت ببری
+اما…
_از حرف زدن تو سکوت ماشین بدم میاد.
ساکت نشستم. نمیدونم چه مدت گذشت که مقابل عمارت شیک و مجللی ماشین رو پارک کرد.
البته ماشین با دره ورودی عمارت حداقل ده متر فاصله داشت.
متعجب به عمارت زل زدم و پرسیدم:
+اینجا دیگه کجاست؟
سرد جواب داد:
_اینجا جایی که ماموریت تو ازش شروع میشه.
گنگ نگاهش کردم و گفتم:
+متوجه نمیشم. فکر میکردم پروانه داخل ترکیه یا دبی زندانیه و من قراره از اونجا فراریش بدم. اصلا وایسا ببینم، این عمارت چه ربطی به من و شغلم داره؟
+پروانه زندانی هست اما نه در ترکیه و دبی. اسیر دستای اون دانیال عوضیه.
با شنیدن اسم دانیال احساس کردم یکباره روحم از بدنم پر کشید.
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و با تته پته گفتم:
+ت…و…از….من….می خوای…برم تو….دهن…شیر؟ پروانه رو…از….چنگال…دانیال….آزاد….کنم؟
فقط در جوابم سرشو تکون داد.
با تعجب داد زدم:
+دیوونه شدی؟ من بمیرمم سمت دانیال نمیرم. اصلا تو با خودت چی فکر کردی؟ دانيال کسیه که منو به اون خراب شده فرستاد،دانیال کسیه که منو فلج کرد، دانیال کسیه که مسبب تموم بدبختیای منه. اون سایه منو با تیر میزنه بعد من چه طوری قراره پروانه رو از دستش نجات بدم؟ این فکر رسما دیوونگیه.
توی جاش کمی جا به جا شد و خونسرد گفت:
_میدونم سوالای زیادی برات پیش اومده دلسا و مطمئن باش که من به تک تک سوالاتت جواب میدم اما قبل از اینکه جواب سوالاتو بهت بدم، دوتا راه جلوی پات میزارم.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_یا میری توی باند دانیال و از توانایی هات استفاده میکنی و پروانه رو نجات میدی و یا من برمیگردونمت به همون خونه، انتخاب با خودته.
دو راهی خیلی سختی بود و به قول معروف باید از بین گزینه بد و بدتر یکی رو انتخاب می کردم.
اگر وارد باند دانیال میشدم، مرگم حتمی بود و اگر به اون خونه برمیگشتم تا آخر عمر زجر میکشیدم، حداقل اگه وارد باند دانیال میشدم نهایتش این بود که دانيال با یه تیر خلاصم میکرد. ولی اون خونه و عروسک شدن….
با انزجار چهرمو جمع کردم. حتی فکرش هم دردناک بود.
جرج موشکافانه پرسید:
_خب،چیکار میکنی دلسا؟
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
+باشه وارد باند دانیال میشم اما به دو شرط.
مغرورانه گفت:
_حواست باشه، تو در جایگاهی نیستی که بتونی شرطی بزاری.
تلخ زمزمه کردم:
+شرطام اصلا سخت نیستن.
چشماشو باز و بسته کرد و لب زد:
_باشه قبوله، حالا شرطات رو بگو
نفس عميقی کشیدم و گفتم:
+اولین شرطم اینکه می خوام با پاشا صحبت کنم.
دهن باز کرد تا با غیظ چیزی بگه که تند ادامه دادم:
+نگران نباش چیزی راجب دانیال و این موقعیتی که توش گیر افتادم بهش نمیگم. فقط می خوام صداشو بشنوم و بهش بفهمونم که زندم.
با آشفتگی آشکاری دستی میون موهاش کشید و گفت:
_اون وقت دنبالت میگرده و سعی میکنه هرجور شده پیدات کنه.
با اندوه نالیدم:
+وارد باند دانیال که بشم دیگه دستش بهم نمیرسه.
خیلی تیز بود. متوجه اندوه کلامم شد و برای همین بحثو عوض کرد:
_قبوله میزارم باهاش تماس بگیری. حالا شرط دومت چیه؟
قاطع گفتم:
+می خوام به تک تک سوالام صادقانه جواب بدی. مخصوصا راجب دانیال. میدونم که در جریان تموم کاراش بودی و هستی. اگه می خوای وارد باندش بشم باید یه چیزایی رو درموردش بدونم.
خیلی تند گفت:
_شرط دومت رو هم قبول میکنم اما اول برمیگردیم به عمارت و اونجا من همه چیز رو برات توضیح میدم.
سری تکون دادم که به راننده گفت ماشینو روشن کن و به راه افتادیم.
توی راه هیچ سوالی ازش نپرسیدم و فقط ترجيح دادم به موزیکی که در حال پخش بود گوش بدم اما اینقدر فکرم درگیر بود که اصلا نمیفهمیدم خواننده داره چی بلغور میکنه.
فکردم به شدت درگیر دانیال و آزادی پروانه بودش.
اصلا چجوری باید وارد باند دانیال میشدم؟
دانیال قطعا با دیدنم یا من رو میکشت یا دوباره به فکر عذاب دادن من میوفتاد، که احتمال دومی خیلی قوی تره.
با صدا زدن اسمم توسط جرج از افکار درهمم فاصله گرفتم و گیج و منگ بهش زل زدم.
_کجایی تو؟ پنج دقیقس که دارم صدات میکنم. رسیدیم پیدا شو.
متعجب از شیشه ماشین به بیرون زل زدم.
توی باغ عمارت بودیم.
اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و دنبال جرج به سمت ساختمون عمارت به راه افتادم.
وارد سالن عمارت که شدیم بی قرار گفتم:
+خب حالا بگو.
به سمتم برگشت و گفت:
_یک ساعت دیگه بیا اتاقم، اون موقع صحبت میکنیم.
دانیال که دلسا رو میشناسه با چه بهانه ای باید بره تو باندش 😕
دلسا چاره ای جز تغییر چهرش نداره چه ماجراجو شد این رمان تمام معادلات بهم ریخت احساس میکنم حتی رفتار شخصیت ها هم