رمان آنام کارا پارت 46
خیلی ریلکس به سمت طبقه بالا رفت و من رو با یک دنیا سوال تنها گذاشت.
لعنتی…
اصلا درک نمیکرد که من اینجا برای فهميدن حقیقت دارم بال بال میزنم.
کلافه به سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسام روی تخت ولو شدم و منتظر به ساعت دیواری داخل اتاق زل زدم.
این یک ساعت برای من اندازه ی یک عمر گذشت.
هر لحظه، هر ثانیه و هر دقیقش برام عذاب آور بود اما بالاخره این انتظار به پایان رسید.
با استرس از روی تخت بلند شدم و از اتاقم بیرون زدم و به سمت طبقه بالا رفتم.
وقتی به پشت در اتاق جرج رسیدم، احساس کردم نفسم داره بند میاد. با دستم آروم به گونم ضربه ای زدم و زیر لب زمزمه کردم:
+خودتو جمع کن دلسا، آخه این چه وضعی که تو داری.
نفس عميقی کشیدم و تقه ای به در زدم که بعد از گذشت چند ثانیه صدای بم و مردونش بلند شد.
_بیا داخل
با دستای لرزون دستیگره رو به سمت پایین کشیدم و وارد اتاق شدم که گفت:
_درم پشت سرت ببند.
باشه ای زیر لب گفتم و درو پشت سرم بستم.
به سمتش برگشتم که دیدم روی تخت نشسته و یه کتاب تو دستشه.
متوجه نگاه خیره ی من شد و سرشو بالا اورد و گفت:
_بیا بشین.
و با دستش به صندلی چرمی که کنار تختش قرار داشت اشاره کرد.
به سمت صندلی قدم برداشتم و روش نشستم. منتظر بهش چشم دوختم که کتابشو بست و بهم زل زد و گفت:
_من نمی خوام به عنوان جاسوس و یا با یه اسم دیگه یا چهره ی دیگه وارد باند دانیال بشی، من می خوام به عنوان خوده دلسا وارد باندش بشی.
پوزخندی زدم و گفتم:
+میشه بگی چجوری؟ توی ماشین بهت گفتم دانیال تا من رو ببینه خلاصم میکنه بعد تو از من می خوای که وارد باندش بشم؟ اونم با همین چهره و اسم واقعیم؟
از روی تخت بلند شد و درحالی که داشت به سمت کتابخونه کوچیکی که گوشه اتاقش قرار داشت می رفت، گفت:
_دانیال خلاصت نمیکنه، چون براش مهمی.
با تموم شدن جملش بلند زدم زیره خنده.
مهم؟ من؟ اونم دانیال؟ وای مثل جوک میمونه.
درحال خندیدن بودم که یه جوری با اخم نگاهم کرد که رسما دستشویی لازم شدم و دست از خندیدن کشیدم.
با همون اخمش گفت:
_بزار من حرفم تموم بشه بعد تو نیشتو باز کن
زیر لب ببخشیدی گفتم که ادامه داد:
_من توسط یکی از افراد دانیال متوجه حضور تو داخل اون شرکت شدم.
کلافه لب زدم:
+اصلا سر در نمیارم چی میگی
کتابشو داخل یکی از قفسه های کتابخونش قرار داد و دوباره به سمت تخت برگشت.
روی تخت نشست و عمیق بهم زل زد و گفت:
_بهت حق میدم. من هم جای تو بودم گیج و سردرگم میشدم.
با حسرت بازدمم رو بیرون فرستادم که ادامه داد:
_من و دانیال یه جورایی رقیب هم حساب میشیم. اون یکی از مهم ترین آدمای زندگیم رو از من گرفت و دشمنی ما از همین جا شروع شد. پروانه برای من همه چیزه، همه چیز و هر طوری شده باید از دست اون دانیالِ بی رحم نجاتش بدم.
عاجزانه نگاهش کردم و گفتم:
+خب، اینا چه ربطی به من داره؟
_فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی. این وسط کلی ارتباط بین من و تو و دانيال وجود داره.
بازم چیزی از حرفاش نفهميدم. خیلی گنگ حرف میزد.
متوجه سردرگمیم شد و سعی واضح تر حرف بزنه:
_ببین دلسا، وقتی دانیال شروع به دشمنی با من کرد، من سعی کردم یه جوری حذفش کنم و از طریق یسری از دوستانم با پاشا آشنا شدم. پاشا قرار بود بهم کمک کنه اما درست وقتی که داشتیم موفق میشدیم جا زد و نتیجه جا زدنش شد از دست دادن پروانه.
متعجب زمزمه کردم:
+اما پاشا چیزی درمورد تو به من نگفت!
_همکاری من و اون کاملا محرمانه بودش. به هر حال من دیگه کاری با پاشا ندارم، طرف حساب من تویی و ازت می خوام که کارتو درست انجام بدی. اگه پروانه رو نجات بدی من هم برت میگردونم دبی تا به زندگیت برسی.
انگشتامو درهم قفل کردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
+من پروانه رو فراری میدم اما هنوز مشکل اصلی سره جاشه.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید:
_چه مشکلی؟
+من باید با دانيال چیکار کنم؟ اصلا چجوری وارد باندش بشم؟ کوچک ترین برخورد من با دانیال مساوی میشه با مرگم.
پوزخند زد و گفت:
_خیالت راحت اون تو رو نمیکشه. تو براش مهمی.
کلافه گفتم:
+چرا فکر میکنی براش مهمم؟ اگه حتی یک درصد مهم بودم این همه بلا سرم نمیورد. اگه مهم بودم منو به این خونه نمی فرستاد. من نه تنها براش مهم نیستم بلکه دشمنشم. دانیال از هر فرصتی استفاده میکنه تا به من ضربه بزنه. اون نمی خواد من راحت و بدون درد بمیرم. می خواد ذره ذره زجر بکشم برای همین منو به اون خونه فرستاد، چون میدونست که تبدیل به عروسک جنسی میشم.
خونسرد گفت:
+_داری اشتباه میکنی دلسا. درسته که اون یه خاطر خصومتی که با پاشا داشته به فکر زجر دادن تو افتاد ولی براش مهمی. اگه می خواست تو تبدیل به لولیتا بشی پس چرا توسط یکی از افرادش منو از وجود تو باخبر کرد تا بیام و نجاتت بدم؟
فقط گنگ نگاهش کردم. واقعا داشت چی میگفت؟
با دیدن چهره سردرگمم پوزخند زد و گفت:
_اینجوری نگاهم نکن چون اون وقت حس میکنم جای یه مافیای کار درست رو به روم یه آماتور نشسته.
کلافه بازدمم رو بیرون فرستادم که ادامه داد:
_من وقتی از جانب پاشا نا امید شدم به فکر چندتا راه دیگه افتادم. دنبال افرادی میگشتم تا این وسط بهم کمک کنن و از دانیال زخم خورده باشن. کمی که گذشت یکی از افرادم تورو بهم معرفی کرد. دختر مافیا و زیرکی که خودش رو در نقش کارمند جا زد و به دانیال نزدیک شد. دنبال یه راهی بودم تا پیدات کنم و ازت بخوام باهام همکاری کنی که فهميدم ناپديد شدی. دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چون دانیال کارش رو خوب بلد بود. یه جوری مرگش رو صحنه سازی کرده بود که هیچ شکی به سمت اون کشیده نمیشد، و در نهایت فکر میکنی من چطور پیدات کردم؟ توسط یکی از افراد خوده خوده دانیال. اگه دانیال نمی خواست نه تنها من بلکه هیچکس دیگه ای از جات باخبر نمیشد.
موشکافانه پرسیدم:
+پس رایان چی؟ اون اومد دنبالم.
_رایان هم از جانب من باخبر شد.
با آشفتگی دستی میون موهام کشیدم و گفتم:
+من مطمئنم دانیال یه نقشه ای داشته که تو رو وارد این ماجرا کرده. مطمئنم از قصد تورو فرستاده تا من رو نجات بدی.
سری به معنای نه به طرفین تکون داد و گفت:
_نه. اون فقط می خواست تو یکم توی این مدت زجر بکشی.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و با تردید گفتم:
+از کجا اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ نکنه خودت هم دستش هستی؟
پوزخند زد و گفت:
_خوبه. از این شک و تردیدت خوشم میاد. اینکه زود حرف کسیو باور نمیکنی و همه جوانب رو میسنجی عالیه و نشون میده مافیای خوبی هستی.
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که صادقانه ادامه داد:
_من هم دست دانیال نیستم. برات دلیل و مدرکی هم نمیارم چون ضرورتی توش نمیبینم. اینکه تو الان اینجایی و رو به روم نشستی و از اون خونه وحشتناک نجات پیدا کردی دلیلش فقط و فقط پروانس. من ازت می خوام که کمکم کنی تا پروانه رو از دست دانیال نجات بدم اما اگر درخواست کمکم رو رد کنی می….
میون کلامش پریدم و گفتم:
+میدونم، برم میگردونی به همون خونه.
_آفرین از اینکه مجبور نیستم برات هر چیزی رو دوبار تکرار کنم خوشحالم.
_خب حالا من باید چجوری به باند دانیال نفوذ کنم؟
با خونسردی جواب داد:
_به راحتی. خوده دانیال میاد سراغت.
پوزخندی زدم و گفتم:
+اون اگه می خواست سراغم بیاد وقتی که توی اون خونه بودم اقدام میکرد.
برای اینکه منو به چالش بندازه پرسید:
_تا حالا وجود دانیال رو مثل یه سایه ای که همیشه دنبالته حس کردی؟
مکث کوتاهی کردم و به فکر فرو رفتم.
قطعا جوابم به سوالش آرس. من هیچ وقت مرگ دانیال رو باور نکردم و وجودش رو حس می کردم. درست مثل یه سایه، سایه ای که در تعقيب منه.
سری به معنای آره تکون دادن که با اطمینان ادامه داد:
_پس به من اعتماد کن دلسا. من همه جوانب رو سنجیدم و تموم حرکات دانیال رو از قبل پیش بینی کردم. میدونم این راهی که دارم میرم درسته و اگر بهم کمک کنی میتونی شاهد زمین خوردن دانیال باشی.
+باشه من بهت کمک میکنم اما ازت می خوام که نقشت رو درست و حسابی برام توضیح بدی.
سری تکون داد و گفت:
_من از طریق افراد دانیال متوجه حضور تو داخل اون خونه شدم؛ پس دانیال میدونه که تو الان پیش منی و فعلا اقدامی نمیکنه. من برات یه بلیط به ایران میگیرم و تو تظاهر میکنی که داری برمیگردی ایر….
میون کلامش پریدم و هیجان زده گفتم:
+اینجاست که دانیال اقدام میکنه
_آره و اگه بخوایم بهتر بگیم اینجاست که کار تو شروع میشه.
+اما دانیال آدم زیرکیه، حتی اگه بیاد سراغم مطمئنم برای اینکه من نتونم خودم رو به پاشا برسونم و یه گوشه زندانیم میکنه.
خونسرد زمزمه کرد:
_به تموم این احتمالات فکر کردم. حتی اگر به خاطر پاشا هم زندانیت نکنه به خاطر وجود من نمیزاره که بیش از اندازه بهش نزدیک بشی و تو کاراش دخالت کنی. اون میدونه که من دشمنشم و از هر راهی استفاده میکنم تا بهش ضربه بزنم و از طرفی هم میدونه که من بی دلیل تو رو از اون خونه نجات ندادم.
کمی توی جام جابهجا شدم و با تردید پرسیدم:
+با اینکه همه ی این احتمالات رو میدونی و از محدودیت های من باخبری ولی اصرار داری که من وارد باندش بشم؟
مطمئن سر تکون داد و گفت:
_آره چون مجبورم. اما نگران نباش من اونجا تو رو به حال خودت رها نمیکنم. نفوذی هایی توی باند دانیال دارم که میتونن بهت کمک کنن. دلسا تو تمام تلاشت رو بکن تا پروانه رو پیدا کنی و نجاتش بدی.
پس دانیال زندست و همچنان عاشق دلسا؟؟
ممنون الهه بانو😍
زندست و همچنان عاشق دلسا💔
فدای شما خواهش میکنم
پس حدس دکتر درسته دانیال به هیچ وجه آسیب جسمی به دلسا نمیزنه