رمان آنام کارا پارت 5
چند باری با لیلا خانم و آقا شهریار رفتم کوهنوردی. خیلی خوش گذشت.
همش بهم میگن تو مثل دخترمون میمونی، با ادب، با سواد، باهوش و همه چیز تمام.
پاشا بیشتر کارای شرکت رو گذاشته بود به عهده من و فقط بررسی میکرد که خطایی نکنم. خودشم گاهی دو سه روز یا حتی یک هفته میرفت و میگفت سفره کاری دارم. اما من هیچ وقت نفهمیدم این چه سفر کاری هست که نه سودی داره نه ضرری.
_دلسا جون ساعت 10 جلسه داریم با آقا پاشا.
+درمورد چی؟
_نگفتن
+باشه عزیزم ممنون که خبر دادی.
آروان اومد سمتم.
_جلسه درمورد چیه دلسا؟
+منم نمیدونم.
_اگه آماده ای بیا باهم بریم سالن جلسه.
+آره بریم.
رفتیم داخل سالن و کسی جز ما نبود. ساکت نشسته بودیم که یهو آروان یه موشک کاغذی درست کرد و انداختش سمت من.
+آروان این چه کاریه؟ الان اگه پاشا ببینه هر دوتامون اخراجیم.
_نظرت چیه یکی هم سمت اون بندازیم؟
+نمیگه بچه شدین؟ بعدشم داد و بیداد؟
_بگه
+ببخشید داداش شماس معلومه مشکلی پیش نمیاد ولی من چی؟
_شما هم دختر لیلا خانم و آقا شهریار، رفیق صمیمی بنده.
+مسخره…
اومدم یه چیزی بگم که پاشا و بقیه بچه های تیم اومدن داخل. از جام بلند شدم.
_لطفا بشینید دوستان.
همه نشستیم و منتظر حرف زدنش شدیم.
_جلسه امروز درمورد شرکت تازه تاسیسمون در دبی هست. باید بگم که سه چهار هفته دیگه باید بریم دبی و به یکسری از سهام ها و کارای شرکت رسیدگی کنیم.
حدود 45 دقیقه داشت درمورد دلیل رفتنمون و ظایفمون اونجا و اینکه کلا قراره چیکار کنیم حرف میزد.
خیلی ذوق زده شدم چون اولین بار بود می خواستم برم خارج از کشور. زبان عربی هم کامل بلد بودم. کلا زبان انگلیسی، عربی، ترکی استانبول و یه کوچولو ایتالیایی بلد بودم. هیچ موقع هم به دردم نخورد جز داخل رزومه.
تو همین فکرا بودم که پاشا گفت اگه سوالی ندارید کارم باهاتون تموم شده. بقیه هم گفتن نه و بلند شدن از اتاق برن بیرون منم داشتم وسایلم رو جمع میکردم که برم پاشا گفت: دلسا خانم شما لطفا بمونید با شما کار دارم. باشه ای گفتم و اومدم که بشینم. یهو آروان صندلی رو با پاش هُل داد و پخش زمین شدم.
+آخ سرم
سریع برگشتم سمت آروان که داشت از خنده میمرد. یه دستی اومد جلوم و گرفتمش و بلند شدم. افتادم دنبال آروان. حالا مگه من میرسیدم به اون؟ من با این قد ۱۶۰ و خورده ای اون با قد ۱۸۵. واقعا پارادوکس تا چه حد خداجون؟
ده تا قدم من میشد یه قدم اون. همین طور که داشتم دنبالش میکردم آروان موشک کاغذیشو برداشت پرتاب کرد سمت پاشایی که با عصبانیت نشسته بود.
یه لحظه هر دوتامون سر جامون وایسادیم. پاشا نفس عمیقی کشید و بلند شد و آروم آروم رفت سمت آروان.
_آقا آروان شما کی می خواین بزرگ بشین و دست از این بچه بازی هاتون بردارید؟
نمیدونستم باید چیکار کنم، برم جلوش وایسام یا دخالت نکنم؟ فقط داشتم تو دلم پیتزا نذر میکردم برای بچه های کار که زنده از این سالن بریم بیرون.
یهو پاشا دستای آروان رو محکم از پشت گرفت و یه نگاه به من کرد و گفت: دلسا الان اگه می خوای بکشیش وقت مناسبیه.
با تعجب نگاهش کردم و هر سه تامون زدیم زیر خنده
_پاشا داداش قبول نیست دو نفر به یه نفر؟
یه لحظه یادم اومد آروان همیشه تو پوشه اصلیش که وسایل خودشو میزاشت یه تفنگ آب پاش کوچیک داشت سریع رفتم اونو در اوردم و از سرویسی که داخل اتاق بود با آب پرش کردم.
آروانم هی میگفت دلسا اون نه، با اون قبول نیست. اصلا از کی تا حالا شما دوتا یه تیم شدین.
پاشا هم میگفت ساکت سر جات بشین، اون موقع می خواستی به کارت فکر کنی بعدا انجامش بدی.
سریع اومدم و با تفنگ آب پاش آروان رو کامل خیس کردم. کلی خندیدیم و آروان سریع رفت وسایلش رو برداشت که بره. قبل رفتن گفت: شما دوتا منتظر تلافی باشید بیخیالتون نمیشم و رفت. منو پاشا هم داشتیم میخندیدیم که یهو پاشا جدی شد و گفت دلسا بیا اتاقم و اونم از سالن رفت بیرون.
تازه بعد رفتنش و مرور این چند دقیقه فهمیدم کسی که دستشو گرفت جلوم تا بلند بشم پاشا بود. یعنی من امروز رسما دستشو لمس کردم.انقدر خوشحال بودم که قابل توصیف نیست. قبل رفتن به اتاق پاشا رفتم سرویس و خودمو مرتب کردم. بعدشم وسایلمو گذاشتم رو میزم و رفتم سمت اتاق پاشا.
در زدم و رفتم داخل
_بیا بشین
نشستم رو به روش
_دلسا کاره ما تو دبی شاید بیشتر از یکی دو ماه طول بکشه، تو که مشکلی نداری؟
+یعنی من و شما و آروان؟
_بله
+مدت زیادیه، راستش نمیدونم. مشکلی که ندارم فقط اگه بخوام بیام میتونم یک هفته مرخصی بگیرم که برم دیدن خانوادم؟
_اره حتما مشکلی نیست، همین الان هماهنگ میکنم.
یکم درمورد اینکه اونجا باید چیکار کنم و اصلا دلیل این همه وقت زیاد برای موندن چیه سوال پرسیدم و کل حرفا و نتیجه این بود که بیشتر مواقع پاشا نیست و من باید کارای مربوط به شرکتو اداره کنم.
پاشا بهم ۱۰ روز مرخصی داد و من رفتم شهرمون دیدن مامان و بابا. تا رسیدم کلی بغلشون کردم.
چقدر دلم براشون تنگ شده بود. براشون کامل تعریف کردم که این مدت چی شد و چیکار کردم و قراره برم کجا.
_دلسا بابا هرکاری انجام میدی فقط مراقب خودت باش. من فقط تو این دنیا تو و مامانت رو دارم.
+الهی قربونت بشم حواسم هست خیالت راحت آقای رستگار بزرگ.
بابا دیگه نمیری سرکار که؟ پولی که هرماه میزنم به حسابتون کافیه؟
_اره بابا خدا خیرت بده کافیه
+به خدا اگه کمه بگو
*نه مادر جان کافیه،خداراشکر
+یعنی من دیگه خیالم راحت باشه که بابا نمیره سرکار و استراحت میکنه و تفریح میرین هر دوتاتون؟
*آره عزیزه دلم کافیه.
+ راستی کادو خریدم براتون
رفتم سمت کیفم و سوییچ پژو پارس صفری که براشون خریدم و اوردم.
+دیریرین، بفرمایید آقا و خانم رستگار.
خیلی خوشحال شدن و کلی دعای خیر کردن برام. برای مامانم یه نفرو پاره وقت استخدام کردم که تو کارا بهش کمک کنه و خسته نشه و یکمم سرش گرم بشه زیاد تنها نمونه تو خونه.
ده روز تا میتونستم از کناره مامان و بابا لذت بردم، خاطره ساختم و باهاشون رفتم مسافرت. بعدم برگشتم تهران.
چهار روز دیگه باید میرفتیم دبی. موقع جمع کردن وسایلم یادم افتاد اون روز نذر پیتزا کرده بودم. سریع زنگ زدم آروان.
+الو سلام آروان کجایی؟
ببین باید بیای بریم یه جایی.
اومدی بهت میگم.
باشه پس فعلا.
بیشتر مواقع با موتور میرفتیم بیرون به خاطر ترافیک. من عادت داشتم همیشه از لحظه ها و موقعیت ها عکس و فیلم بگیرم. چون تو تنهایی مینشستم نگاهشون میکردم و این خیلی حس خوبی بهم میده.
آروان اومد.+سلام چطوری بچه؟
_سلام، از لحاظ سن فقط بچه حساب میشم.
+اووو آقا ناراحت شدن؟
_نه بابا. چیکارم داشتی
+آروان اون روز که تو سالن با تفنگ آب پاش خیست کردم یادته؟
_اره تازه یادم نرفته که تلافی کنم.
+اون روز وقتی پاشا اومد سمتت خیلی ترسیدم و تو دلم نذر پیتزا کردم برای بچه های کار که یه موقع بلایی سرت نیاره.
آروان داشت میوه میخورد یهو با تعجب نگاهم کرد.
+الان یادم افتاد، باید بریم پیتزا بخریم براشون
یهو از خنده روده بر شد. جدی نگاهش کردم که خودشو جمع و جور کرد.
_ببخشید این شیوه جدید نذر کردنه؟ چه باکلاس
+آره سریع پاشو بریم.
باهم رفتیم پیتزا خریدیم و بین بچه های کار پخش کردیم. چقدر این کار حس خوبی داد بهمون. آروانم بعدش گفت چه خوب شد این کارو انجام دادیم و بیشتر از این کارا انجام بدیم. بعدش رفتیم کناره خیابون یه چیزی بخوریم.
+آروان یه کلیپ تو اینستاگرام دیدم اگه تو انجامش بدی خیلی بهتر میشه.
_ببینم
گوشیمو در اوردم بهش نشون دادم
_باشه انجامش بدیم.
+به نظرم اینو در بیار با هودی مشکیت اول بگیرم بعد بپوشش
_اوکی
ازش فیلم گرفتم و الحق که خیلی خوب شد
+با همین برات میرم خواستگاری زن میگیرم
_دلسا یه سوالی بپرسم؟
+جانم بپرس
_تو از پاشا خوشت میاد؟
شک شدم، چی بهش میگفتم آخه. نگاهش کردم
_ببین به کسی نمیگم بین خودمون میمونه. من متوجه شدم که هر موقع پاشا رو میبینی چشمات برق میزنه و همش یه بلایی سر خودت میاری.
+اگه بگم نه دروغ گفتم. آره دوستش دارم
_چرا بهش نمیگی؟
+مارال تو زندگیشه
_مارال خودشو چسبونده، بهت گفتم
+اما پاشا هم تلاشی نمیکنه که ازش جدا بشه.
درموردش حرف نزنیم آروان. نمی خوام شرمنده ی لیلا خانم و آقا شهریار بشم.
_هرجور راحتی
یکم سکوت کردیم.
+آروان من لباسی ندارم برای این چند ماه که قراره بریم دبی، فردا میای بریم مرکز خرید؟
_اره میام
+فردا بعدازظهر جلوی شرکت منتظرتم پس.
_اوکی.
آروان منو رسوند خونه و رفت، از اینکه فهمیده بود من پاشا رو دوست دارم معذب بودم. سعی کردم بهش فکر نکردم. فردا تو شرکت فهمیدم مارال هم با ما میاد دبی. خیلی ناراحت شدم. بعدازظهر هم با آروان رفتیم مرکز خرید و کلی خرت و پرت و لباس خریدیم. کلی خسته شدیم و به پیشنهاد من یه آبمیوه خریدیم که درحال خرید بخوریم. همین طوری که مشغول خرید بودیم یهو آروان زد به دستم برگشتم دیدم پاشا و مارال هم دارن خرید میکنن.
_سابقه نداشت داداشم باهاش بیاد بیرون، چه برسه به اینکه بیاد خرید.
+هیچی غیر ممکن نیست.
مارال تا ما را دید اومد سمتون. به زور با من رو بوسی کرد.
پاشا هم وقتی متوجه حضور ما شد سریع اخماشو کرد تو هم.
مارال به زور خودشو میچسبوند به آروان. یعنی مثلا می خواست با این کارا خودشو تو دل این خانواده جا کنه. همین طور که آروان درگیر مارال بود تا از خودش جداش کنه پاشا خم شد سمت و آروم در گوشم گفت: با برادرم ریختی رو هم؟ مبارکه؟ فقط فکر نمیکنی تو باید شوگر مامی باشی؟
جا خوردم، این داشت چی میگفت ؟ برگشتم سمتش
+آقا پاشا من این حرفتونو نشنیده میگیرم و خداروشکر تو مکان شلوغ هستیم وگرنه بی جواب نمیزاشتمش. بعدشم منو آروان فقط باهم دوستیم و هیچی بینمون نیست. منم ۶ سال ازش بزرگترم، دیوونه نیستم که با زندگی یه پسره ۲۰ ساله بازی کنم.
آروان اومد سمتمون و با نگاه عاجزانه گفت: دلسا بریم دیگه.
چنل تلگرام رمان دوست داشتید اونجا هم حمایت کنید: https://t.me/roman_delsa
ممنونم از همگی❤️
قشنگ بود ممنون که منظم پارت میذاری گلم🌹
متشکرم🌹 ممنون از حمایت های شما.
الهه بانو شما هم جمعه ها رو تعطیل کردی
سلامم خوبین شما؟😊 دلم براتون تنگ شده، واسه کاملیا، نازی، و راحیل … . دیگه همه رو بگم یه طومار میشه.
انشاالله که هر جا هستین شاد و سلامت باشین🌸💐
سلام عزیزم ممنون شما خوبین منم دلم تنگ شده هم برا خودت هم برا پارتگذاریهای بی نظیرت مطمئنا بقیه هم همینطورن .خبری از فصل دوم آق بانو نشد؟خودت رمان جدید نداری بذاری تو این سایتا ؟
خیلی خللی و خلوت شدن همشون
توی رمانبوک می.ذارم
رمان سقوط(یادگارهای کبود) رو ویرایش دارم میکنم
آدم یع بار بنویسه باز راحتتره😂 انگار یه خونه فرسوده رو داری بازسازی میکنی
موفق باشی عزیزم😍🌹
آقبانو جلد دومش آق گله که نویسنده کمکم توی رمان بوک میذاره
سرچ کنی می بینی
قلمت برقرار باشه الهه جان و مسیر پیشرفتت درخشان😍 پر قدرت به تلاش و مطالعه ادامه بده که حتماً نتیجه میبینی😄
خیلی وقت بود کلاس آموزشی نداشتیمهاااا😄برگرفته از سایت رمانبوک
برخی نکات نگارشی
این نوشتار حاوی نکات ابتدایی ولی مهم در نگارش متون فارسی است. نکات گردآوریشده در این صفحه به هیچ وجه کامل نیست، ولی دربردارندهی حداقل مواردی است که رعایت آنها در نگارش متون فارسی بهوسیلهی رایانه ضروری به نظر میرسد.
فاصلهگذاری
علائم سجاوندی مانند نقطه، ویرگول، دونقطه، نقطهویرگول، علامت سؤال، و علامت تعجب (. ، : ؛ ؟ !) بدون فاصله از کلمهی پیشین خود نوشته میشوند، ولی بعد از آنها باید یک فاصله قرار گیرد. مانند: من، تو، او.
علامتهای پرانتز، آکولاد، کروشه، نقل قول و نظایر آنها بدون فاصله با عبارات داخل خود نوشته میشوند، ولی با عبارات اطراف خود یک فاصله دارند. مانند: (این عبارت) یا {آن عبارت}.
دو کلمهی متوالی در یک جمله همواره با یک فاصله از هم جدا میشوند، ولی اجزای یک کلمهی مرکب باید با نیمفاصله از هم جدا شوند. مانند: کلاسِ درس، محبتآمیز،
دوبخشی.
توضیح: «نیمفاصله» فاصلهای مجازی است که در عین جدا کردن اجزای یک کلمهی مرکب از یکدیگر، آنها را نزدیک به هم نگه میدارد. معمولاً برای تولید این نوع فاصله در صفحهکلیدهای استاندارد از ترکیب Shift+Space استفاده میشود
شکل حروف
در متون فارسی به جای حروف «ك» و «ي» عربی باید از حروف «ک» و «ی» فارسی استفاده شود. همچنین به جای اعداد عربی مانند ٥ و ٦ باید از اعداد فارسی مانند ۵ و ۶ استفاده نمود.
عبارات نقلقولشده یا مؤکد باید درون علامت نقل قولِ «» قرار گیرند، نه “”. مانند: «کشور ایران».
کسرهی اضافهی بعد از «ه» غیرملفوظ به صورت «هی» نوشته میشود، نه «هٔ». مانند: خانهی علی، دنبالهی فیبوناچی.
تبصره: اگر «ه» ملفوظ باشد، نیاز به «ی» ندارد. مانند: فرمانده دلیر، پادشه خوبان.
پایههای همزه در کلمات، همیشه «ئـ» است، مانند: مسئله و مسئول، مگر در مواردی که همزه ساکن است که در این صورت باید متناسب با اعراب حرف پیش از خود نوشته شود. مانند: رأس، مؤمن.
جدانویسی
اجزای فعلهای مرکب با فاصله از یکدیگر نوشته میشوند، مانند: تحریر کردن، به سر آمدن.
علامت استمرار، «می»، توسط نیمفاصله از جزء بعدی فعل جدا میشود. مانند: میرود، میتوانیم.
شناسههای «ام»، «ای»، «ایم»، «اید» و «اند» توسط نیمفاصله، و شناسهی «است» توسط فاصله از کلمهی پیش از خود جدا میشوند. مانند: گفتهام، گفتهای، گفته است.
علامت جمع «ها» توسط نیمفاصله از کلمهی پیش از خود جدا میشود. مانند: اینها، کتابها.
علامت صفت برتری، «تر»، و علامت صفت برترین، «ترین»، توسط نیمفاصله از کلمهی پیش از خود جدا میشوند. مانند: بیشتر، کمترین.
تبصره: کلمات «بهتر» و «بهترین» را میتوان از این قاعده مستثنی نمود.
«به» همیشه جدا از کلمهی بعد از خود نوشته میشود، مانند: به نام و به آنها، مگر در مواردی که «بـ» صفت یا فعل ساخته است. مانند: بسزا، ببینم.
«به» همواره با فاصله از کلمهی بعد از خود نوشته میشود، مگر در مواردی که «به» جزئی از یک اسم یا صفت مرکب است. مانند: تناظر یکبهیک، سفر به تاریخ.
جدانویسی مرجح
اجزای اسمها، صفتها، و قیدهای مرکب توسط نیمفاصله از یکدیگر جدا میشوند. مانند: دانشجو، کتابخانه، گفتوگو، دلخواه.
تبصره: اجزای منتهی به «هاء ملفوظ» را میتوان از این قانون مستثنی کرد. مانند: راهنما، رهبر.
پیشوندها و پسوندهای جامد، چسبیده به کلمهی پیش یا پس از خود نوشته میشوند. مانند: همسر، دانشکده، دانشگاه.
تبصره: در مواردی که خواندن کلمه دچار اشکال میشود، میتوان پسوند یا پیشوند را جدا کرد. مانند: هممیهن، همارزی.
ضمیرهای متصل چسبیده به کلمهی پیش ازخود نوشته میشوند. مانند: کتابم، نامت، کلامشان.
آموزشی ویژگیهای دیالوگ
تارا مطلق
امضا : Tara Motlagh
●توبه کردم که قلم دست نگیرم اما…
نحوه نوشتن گفتوگو یا دیالوگ در یک داستان بسیار اهمیت دارد. نوشتن گفتوگوهای جذابی که دست درازی و اختلاف نظر را در برگرفته و روند داستان را پیش ببرند، خوانندگان را به خواندن ادامه داستان ترغیب می کند. نویسنده وظیفه دارد دیالوگها را براساس ویژگیها و قوانینی بنویسد که مخاطب بتواند با آنها به خوبی ارتباط برقرار کند و در نظرش خستهکننده، کلیشهای و یا اضافهگویی نباشد.
#3
برای این منظور دیالوگها باید خصوصیات خاصی داشته باشند:
1. قالب بندی مناسب
دیالوگها باید براساس قوانین نوشتاری باشند تا خواننده بتواند دیالوگهای شخصیتها را از هم متمایز کند و خود را غرق دیالوگ داستان خود کند. قالب بندی خوب، خواندن داستان را برای خوانندگان لذت بخش و آسان میکند.
#4
الف) هر بار که صحبت کننده تغییر میکند، دیالوگ به خط بعدی منتقل شود.
برای مثال:
– به چی فکر می کردی؟
سارا اخم کرد.
– هیچی، به چیزی فکر نمیکردم.
#5
ب) استفاده از علائم نگارشی صحیح
دیالوگها باید دارای علائم نگارشی درستی باشند. در زبان فارسی یک دیالوگ بصورت زیر نوشته می شود:
فعل نقل + دو نقطه(:) و کوتیشن باز («)+ دیالوگ + علامت نگارشی متناسب با دیالوگ + کوتیشن بسته (»)
مثال:
سارا گفت: «مشکلت همینه، همیشه میخوای به خودت تکیه کنی.»
#6
و یا
استفاده از (-) پیش از شروع گفتوگو و (:) بعد از افعالی که اعلام میکنند شخصیتی میخواهد صحبت کند.
سارا گفت:
– مشکلت همینه، همیشه میخوای به خودت تکیه کنی.
2. اضافهگویی ممنوع
در یک دیالوگ قوی، هیچ جمله یا کلمه اضافی وجود ندارد. اگر شخصیتها از طریق تلفن در حال گفتوگو با هم هستند، جملاتی از قبیل «میتونم با او صحبت کنم» یا «لطفاً گوشی را نگه دارید» وجود ندارد. درست این است که مستقیماً به مکالمه تلفنی پرداخته شود.
#8
گاهی اوقات، مکالمات اضافی مثلاً برای معرفی بین شخصیتها ضروری است. با این وجود بهتر است نویسنده از این فرصت استفاده کند که به توصیف شخصیتها بپردازد. به عنوان مثال، در اینجا بریدهای از کتاب «آرزوهای بزرگ» اثر چارلز دیکنز آورده شده است که پر از شخصیت پردازی است:
#9
جو با آقای وپسل و شخص بیگانهای نشسته بود و چپق میکشید. جو حسبالمعمول با گفتن ” سلام، پیپ، رفیق عزیز!” به من خوش آمد گفت. با شنیدن این سخن مرد بیگانه برگشت و در من نگریست.
مردی بود به ظاهر مرموز، که تا آن وقت او را ندیده بودم. سرش به یک سو متمایل بود و یکی از چشمانش نیم بسته بود، گویی با تفنگی نامرئی به چیزی نشانه میرفت.
توجه کنید که جو فقط با چهار کلمه خوش آمد میگوید اما با این وجود دیکنز توصیف دقیقی از شخصیتها در کنار آن ارائه میدهد.
#10
اضافات شامل برچسبهای گفتوگوی غیر ضروری هم هست. به جای استفاده مکرر از «او گفت»، درست این است که به جای استفاده از این برچسبها مونولگی مناسب با آوردن توصیف ژست یا حرکتی جایگزین شود كه اطلاعات بیشتری را برای داستان فراهم كند. این دو دیالوگ که در ادامه میآید را با هم مقایسه کنید:
امضا : Tara Mot
سارا گفت: «پس می خوای بری …»
احمد گفت: «فکر می کردم میدونستی.»
در این مثال برچسبهای گفتگو، تکراری و خسته کننده هستند. بهتر است در مونولگی پیش از دیالوگها نویسنده برای صحنه گفتوگو و کسانی که میخواهند صحبت کنند زمینهسازی کند یا ژست و حرکتی را به گفتوگو اضافه کند:
برای مثال:
سارا در حالیکه دستانش را در هم گره کرده بود کنار در ایستاد.
– پس میخوای بری؟
لحظهای در هنگام جمع کردن لباسهایش مکث کرد، امّا به سمت او برنگشت.
– فکر میکردم میدونستی.
در اینجا گفتگو جزئیات بیشتری راجع به احساسات صحنه ارائه میدهد، ضمن اینکه از تکرار عبارتهای گفتوگوی استاندارد خودداری شده است. استفاده از مونولوگهای مناسب که توصیفات بهجا و کافی را ارائه میدهند، میتواند کاملکننده دیالوگها باشند