نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 50

4.5
(36)

بدون هیچ فکری از ماشین پیاده شدم و به سمت دانیال دویدم.
جلوی ماشین افتاده بود و شونه ی سمت راستش رو گرفته بود.
با دیدن خونی که از شونش میومد هینی کشیدم و کنارش زانو زدم.
نمی دونم چرا با دیدن این صحنه ناخوداگاه اشک توی چشمام جمع شد.
شاید از ترس بود، یا شاید هم به خاطر نگرانی؛ نمی دونم!
سرشو بالا اورد و با دیدن اشکام نالید
_گریـه…نکن!
گریم شدت گرفت و اشکام شروع کردن به باریدن.
با صدای شلیک بعدی دوباره جیغ کشیدم و وحشت زده به اطراف نگاهی انداختم.
این بار تیرش خطا رفت و به ماشین خورد.
باید سریع تر قبل از اینکه کشته می شدم از اینجا فرار می کردم.
تند به سمت ماشین رفتم و خواستم سوار بشم که صدای رگبار شلیک توی فضا پیچید.
این بار نترسیدم و سریع سوار ماشین شدم.
سوئیچ رو چرخوندم اما از شانس گندم ماشین روشن نشد.
چندبار تلاش کردم تا بالاخره روشن شد.
از گوشه چشم متوجه همون فرد شدم که داشت نزدیک ماشین میومد اما بی توجه بهش دنده عقب رفتم و از اون جاده خارج
شدم.
پامو تا ته روی پدال گاز فشار دادم و تا جایی که می تونستم تند رفتم و از اون مکان دور شدم.
نمی دونستم کجا دارم میرم اما فقط این موضوع برام مهم بود که خودموبه یه جای امن برسونم.
از اون پارک جنگلی که خارج شدم توی جاده اصلی پیچیدم و نفس عمیقی کشیدم.
سرعتم و کمی کم کردم و نگاهمو به جاده دوختم.
تو فکر بودم که احساس عجیبی بهم دست داد و کسی از ته ذهنم بهم تلنگر زد
+الان بهترین فرصته دلسا! می تونی به راحتی ازش انتقام بگیری. انتقام خودت، پاشا و تموم دخترایی رو که بدبخت کرد.
انگار شیطون وارد جلدم شده بود و سعی داشت وسوسم کنه.
حس نفرت سراسر وجودم رو پر کرده بود و داشت مجبورم می کرد تا دانیال رو بکشم.
من اونو تنها وسط جنگل رها کردم و اومدم و قطعا تنهایی میمیره اما اگه یک درصد نوچه هاش می‌رسیدن و نجاتش میدادن زندگیم بیشتر از این نابود می‌شد.
کلافه نفسمو فوت کردم و فرمون رو بین دستام فشردم.
نه نه من قاتل نبودم.
با کشتن دانیال تبدیل میشدم به یکی مثل خودش. بی رحم و نامرد.
نتونستم جلوی افکارمو بگیرم و تصمیم گرفتم برگردم و کارشو تموم کنم.
جون خودمم در خطر بود چون نمی‌دونستم اون شخصی که تیر اندازی کرد نقشه ی مرگ منم داشته یا نه.
داشبورد ماشینو باز کردم و خداروشکر داخلش اسلحه بود.‌
سریع برگشتم به همون مکان قبلی تا کارشو تموم کنم اما وقتی رسیدم خبری از دانیال نبود.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. از ماشین پیاده شدم و رفتم نزدیک تر.
نه این امکان نداشت. بازم باخت دادم. دوباره زندگی خودمو خانوادمو نابود کردم.
اشک از چشمام سرازیر شده بود و نمی‌دونستم چیکار کنم.
به ماشین تکیه دادم و با ناراحتی و ترس اطرافمو نگاه میکردم.
میون گریه هام چشمم به رد پای خون روی زمین افتاد. دنبالش کردم تا رسیدم به پشت یه درخت.
با صحنه رو به روم جیغ بلندی از ترس کشیدم.
دانیال غرق خون بود. دستای لرزونم رو به سمتش بردم که ببینم زنده هست یا نه.
نبضش خیلی پایین میزد.
یهو دیدم با چشمای بسته دهنش تکون خورد.
یکم رفتم عقب تر.
به سختی شروع کرد به حرف زدن
_چرا برگشتی؟
چی باید می گفتم آخه.
+به پا گذاشتی برام به همین راحتی ها نمیمیری هفتا جون داری. گفتم اگه برم بعدش بیشتر نابودم میکنی. فکر نکن از رو علاقه برگشتما.
_می‌دونستم…نگرانم…میشی
+نخیر دانیال خان. من هیچ وقت قلبمو به تو نمیبازم. اینو توی اون کلت فرو کن.
_برای همینه دوستت دارم دلسا. تو با تموم دخترایی که دیدم فرق داری.
+اما من یه نفره دیگه رو دوست دارم.
با تموم شدن حرفم برای چند ثانیه چشماشو باز کرد و عمیق تو چشمام نگاه کرد.
فرق داشت. این‌بار جنس نگاهش خیلی فرق داشت.
انگار داشت با چشماش باهام حرف میزد.
_من از وقتی که پاشا بهت مشکوک شد دنبالت بودم. کارات و همه چیزت برام جذاب بود. من واقعا عاشقتم دلسا. اما تو نمی خوای اینو بفهمی و الان دیگه هیچ راهی ندارم. من که دارم میرم و حسرت گفتن یه دوستت دارم از سمت تو برام موند اما تو بعد از رفتنم برو داخل اتاق کارم. دفتری که داخل کشوی سمت راست هستو بردار، برای توعه. روی جلدش به زبان اسکاتلندی نوشته شده آنام کارا.
بعد از تموم شدن حرفش با درد چشماشو بست و از گوشه ی چشمم اشک اومد.
ناباور نگاهش می‌کردم. بعد از یک دقیقه انگار دلم به حالش سوخت و خواستم نجاتش بدم.
+بلندشو دانیال. باید بریم بیمارستان. هرچی باشه من مثل تو بی رحم نیستم.
سعی کردم بلندش کنم و ببرمش سمت ماشین اما انگار واقعا دیگه نبضش نمیزد.
به خودم شک داشتم و چندبار چک کردم اما واقعا نبض نداشت.
وحشت زده دستمو گذاشتم روی دهنم و نگاهش کردم.
ناخوداگاه شروع کردم از ته دلم داد زدم و گریه کردم.
باورش برام سخت بود. امکان نداشت.
همون لحظه چندتا از آدماش رسیدن.
با گریه داد زدم:
+سریع بیاین کمک کنید ببریمش بیمارستان نبضش نمیزنه.
_چشم خانم
بلندش کردن و بردنش سمت ماشین.
سریع سوار شدیم.
+بیمارستان نمیتونیم بریم. به خاطر گلوله دردسر میشه بریم عمارت به دکتر بگید بیاد اونجا.
….
پشت در اتاق با استرس قدم میزدم. نمی‌دونستم کار درستی انجام دادم یا نه. درگیر افکارم بودم که در اتاق رو باز کرد.
+چیشد آقای دکتر؟ گلوله ها رو در اوردین؟
متاسف نگاهی بهم کرد و سری تکون داد
_سخت گفتن این جمله برام. از دست دادیمش.
دستامو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم. ناباور فقط به دکتر نگاه کردم.
کنارش زدم و رفتم داخل.
پارچه سفید روی صورتشو کنار زدم.
+میدونم اینم یه نقشه دیگس بلندشو دانیال. خسته شدم از دستت.
رو به آدماش کردم و گفتم:
+بازم قراره زجرم بده؟ به خاطر همین دوباره صحنه سازی کرده؟ جواااااب بدین
فقط سکوت کرده بودن و منو نگاه میکردن.
+دانیال بلندشو دیگه. منم عادت کردم به کارات باور نمی‌کنم واقعی باشه.
اما هرچقدر تکونش میدادم هیچ حرکتی نمیکرد و تنش کاملا سرد بود.
ناباور کنار تختش نشستم و اشک ریختم. خدایا الان باید چیکار میکردم.
……
یک هفته از مرگ دانیال گذشته بود. هنوز باورش برام سخت بود و تو شوک بودم.
وکیلش اومد پیشم و گفت دانیال از قبل کارای شرکت ها و داراییش رو انجام داده و همش رو به اسم شما انتقال داده. دانیال از پاشا خیلی میترسیده و به خاطر همین قبل از مرگش این کارو انجام داده.
این همه ثروتی که الان داشتمو تو خواب هم نمیدیدم اما ذره ای برام ارزش نداشت و حالم از تک تک اون ارقام و اعداد بهم میخورد.
وارد اتاق کارش شدم و به سمت کشوی میزش رفتم.
داخل کشو فقط یه دفترچه یادداشت کوچیک و کهنه بود.
سریع دفترو باز کردم و موشکافانه به جمالتش چشم دوختم.
خاطرات دانیال بود.
تند صفحاتو ورق زدم و از هر صفحه یه جمله خوندم.
صفحات نخستین خاطرات کودکیش بود. راجب مادرش.
ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد صفحاتی بود که انگار به تازگی نوشته شده بودن و درمورد من بودش.
با خوندن هر کلمش مغزم سوت می کشید.
باورم نمیشد دانیال تموم این چیزا رو راجب من نوشته باشه.
یکی از اون صفحه ها خیلی ذهنم و مشغول کرد.
نوشته بود:
_هیچ وقت نتونستم ضعفی که در مقابل دلسا داشتمو کنترل کنم. همش سعی داشتم به خودم بقبولونم که هیچ حسی بهش ندارم و فقط باید ازش انتقام بگیرم. سعی کردم بفروشمش اما فکره اینکه کسی دیگه ای لمسش کنه دیوونم می کرد. من تلاش می کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم و با نفرت نگاهش کنم اما نمی تونستم! انگار اون مافیا کوچولو تونسته بود قلب سیاه منو به تپش در بیاره. تپشی که خیلی وقت بود از دستش
داده بودم.
به سختی آب دهانمو قورت دادم و دفترو بستم.
ناباور به نقطه نامعلومی زل زدم چون شدیدا توی هنگ بودم.
پس حرفای جرج صحت داشت.
یعنی واقعا من برای دانیال مهم بودم؟
با این فکر دلم هری ریخت.
پس چرا اینقدر عذابم میده؟ چرا منو به اون خونه فرستاد تا تبدیل به عروسک جنسی بشم؟
کلافه دوباره دفترو باز کردم و دنبال جواب سوالم گشتم.
همش فکر می کردم این یه نقشس و دانیال از قصد این دفترو اینجا گذاشته و گفته برم دنبالش و پیداش کنم.
اما جملات جوری از ته دل و با احساس نوشته شده بودن که آدم شک می کرد واقعا نقشس یا نه.
_فرستادمش به اون خونه تا فراموشش کنم تا انتقام بگیرم و زجر کشیدن اون پاشای حروم زادشو ببینم اما دلم طاقت نیاورد.نمی
تونستم تحمل کنم که ملکه ی من! کسی که واقعا عاشقش هستم تبدیل بشه به یه عروسک زیر خواب. جرج رو وارد قضیه
کردم تا از اون خونه نجاتش بده و برگردونتش ایران. نمی خواستم دیگه سراغش برم اما حریف دلم نشدم. من بدجور دیوونش شده بودم.
……
بلیط گرفتم و برگشتم ترکیه. خیلی خوشحال بودم که قراره پاشا رو ببینم.
با آروان هماهنگ کرده بودم تا سوپرایزش کنم و قرار شد بیاد فرودگاه دنبالم.
+آروان من نمیبینمت کجایی
_دسته گل محمدی به جمع ما خوش اومدی، دست گل محمدی دستمه
+مسخره کجایی؟
_دارم برات دست تکون میدم
+دیدمت، الان میام اون سمت شیشه ها
همین که نزدیکش شدم دوتامون دویدیم سمت هم و همدیگه رو بغل کردیم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود. دلم برای مسخره بازی هاش، خاطرات قشنگی که باهم ساختیم و از همه مهم تر موتور سواری های شبانه تنگ شده بود.
با گریه از بغلش جدا شدم. اونم چشماش پر از اشک بود
_دلسا خانم فضای احساساتی رو تمومش کن، چشمای زیبام قرمز میشه و بعدش یه پسره سینگل زشتم.
میون گریه خندیدم و یه مشت زدم به بازوش
+مسخره بیا بریم دل تو دلم نیست پاشا رو ببینم.
بعد از این حرفم چهره ی پاشا ناراحت شد.
+چیزی شده؟ اتفاقی افتاده آروان؟
_نه مشکلی نیست بیا بریم
سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم.
+چطوری فهميدين پاشا مافیاس
_از تماس های بی پاسخ با شما دوتا، از تعقیب شدن ها از غیب شدن های چند روزه ی منو و هیرمان و کلی اتفاقای دیگه
لبخند تلخی زدم
+مامان و بابا هم میدونن
_آره الانم عمارتن اما خیلی تو این مدت پیر شدن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel Mehrad
پاسخ به  الهه داستان
18 ساعت قبل

مبارکککک ایشالا موفقیتای بالاتر
شریف دیگه؟ یا امیر کبیر
منم امسال داشتم پزشکی یاسوج ❤

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
18 ساعت قبل

امسال قبول شدی ساحل جان ؟ مبارکه عزیزم موفق باشی

Batool
Batool
پاسخ به  Sahel Mehrad
17 ساعت قبل

ِاه ساحل تو هم امسال قبول شدی🤩🤩🥳 مبارکه خوشکلم

Sahel Mehrad
پاسخ به  Batool
16 ساعت قبل

آرههه توهممم؟
قربونت بتولم❤❤❤

Sahel Mehrad
پاسخ به  الهه داستان
16 ساعت قبل

فدااا
هم چنین خودت خانم مهندس❤

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
18 ساعت قبل

مبارکه الهه خانم انشاالله همه مراحل زندگیت موفق باشی دخترم👏👏🌹🌹🎊🎊

Batool
Batool
پاسخ به  الهه داستان
17 ساعت قبل

وای مبارکت باشه عزیزدلم 😍🥳منم امسال قبول شدم ادبیات فارسی چمران

آخرین ویرایش 17 ساعت قبل توسط Batool
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Batool
15 ساعت قبل

تبریک میگم موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x