رمان آنام کارا پارت 52
چند تقه به در زدم و وارد اتاق شدم.
با دیدنم اول مکث کرد و بعد با لبخند نگاهم کرد.
_از کِی تا حالا برای اومدن به داخل اتاقمون در میزنی؟
جوابشو ندادم. درو بستم و سرجام ایستادم.
پاشا که دید هیچ حرکتی نمیکنم خودش شروع کرد به حرف زدن:
_متاسفانه دکتر هنوز این مزخرفاتو ازم جدا نکرده که بتونم پرواز کنم سمتت.
بعد از این حرفش بغضم شکست و دویدم سمتش و بغلش کردم.
با تمام سلول های تنم دلتنگی رو حس میکردم.
هردومون گریه میکرديم.
از تلخی غصهی این فاصله و دوری یهو افتادم تو دشت چشماش؛ جلوم نشسته بود و هیجان و آرامش رو همزمان انگار برای اولین بار داشتم تجربه میکنم. با مدهوشی و تعجب نگاهش میکردم. ایل اشکها، اشک ناباوری رو برام فرستادن و حلقه زدن میون چشمام و چهرهش رو تار کرده بودن برام. تو ذهنم میخواستم اون دوبیتی رو بخونم که راجب حلقهی اشکها میون چشمها و گرفتن فرصت دیدار معشوق میگه ولی حتی تو ذهنم هم لالم؛ تو چشمای پاشا دریای آرامش رو می دیدم. آرامشم از موج سواری رو همین دریا میاد. حالِ خوب از میون پلکهاش بیرون میریزه و برق میشه میاد تو چشمهای من؛ برخلاف تصورم که فکر میکردم وقتی ببینمش، اون هم یه دیدار دونفره، خیلی حواسم به مرتب بودن موهام و صاف بودن یقهی پیراهنم و مات نشدنم به چشماش هست، اما الآن حواسم نیست. اصلاً؛ نمیدونم حالَت موهام خوبه یا بد، یقهی پیراهنم مرتبه یا نه و ماتم به چشماش؛ اما اون نمیگه چرا انقدر خیره شدی بهم. نمیگه خسته شدم و نگاهت اذیتم میکنه. نمیگه چرا حرفی نمیزنی. هیچی نمیگه. با آرامش داره نگاهم میکنه؛ میون دشت چشماش گم شدم و نمیدونه جز صداش هیچی نمیتونه دستمو بگیره تا پیدا شم. خیلی شوکهم و قلبم طوری تند میزنه که استعارهی بیرون زدن از سینهام براش کافی نیست ولی دلم میخواد صداش هم به این لحظه اضافه شه. با لبخند میگه:
_منو ببخش بابت تمام این دوری ها و سختی ها.
دستمو میزارم روی لبش و آروم میگم
+هییشش
نگاهمو از چشماش میگیرم و به لب هاش خیره میشم.
آروم میگه
_طعم لبات….
و قبل از اینکه جملش رو کامل کنه لب هاشو میزاره رو لب هام.
آروم و عاشقانه میبوسه.
آخرین لحظه قبل از اینکه از هم جدا بشیم گاز ریزی از لب هاش میگیرم.
_قبلا از خشن بودن خوشت نمیومد که. الان چیشده که خودت پیش قدم میشی؟
با خجالت سرمو رو شونش گذاشتم و خندیدم.
…..
با استرس وارد جواب آزمایشمو که فرستادن برام باز کردم.جرعت نداشتم نگاهش کنم.
نفس عميقی کشیدم تا آروم تر بشم و بعد نگاه به صفحه کردم.
جواب مثبت بود.
باورم نمیشد، الان یه بچه تو شکم من بود که مادرش من بودم و پدرش پاشا.
از خوشحالی زیاد شروع کردم به گریه کردن.
چقدر منتظر این لحظه بودم.
این چند ماه خیلی پیش دکتر رفتم و مراقب همه چیز بودم تا این بچه ی کوچولو بیاد تو زندگیمون.
از سرویس بیرون اومدم و رفتم تو اتاقمون.
آروم درو بستم و رفتم روی تخت،کنار پاشا نشستم.
داشت کتاب می خوند که با نگاه خیره ی من کتابشو بست و کنار گذاشت.
_چیشده؟
+یه خبر خیلی مهم باید بهت بگم
_جونم بگو
با لبخند نگاهش میکردم که متعجب گفت
_چرا داری شیطون نگاهم میکنی؟
بعد از مکثی دستشو گرفتم و آروم روی شکمم گذاشتم و گفتم:
+من و تو دیگه تنها نیستیم من حامله ام دستش روی شکمم خشک شد. چشماش بی اندازه گشاد شده بودند و دهنش باز
مونده بود که انگار غیر قابل باور ترین اتفاقی که ممکن بود رو شنیده.
دیگه وقتش بود من سکوت کنم و اون به حرف بیاد.
دستشو روی شکمم حرکت داد و گفت:
_واقعیه؟
آروم گفتم:
+داری بابا میشی پاشا
آب دهنشو پایین فرستاد و من بالا و پایین شدن سیبک گلوشو دیدم .
این مرد عاشق بچه بود و به قول خودش اونم عاشق بچه ای که از من باشه.
دستمو روی دستش گذاشتم.
ماتش برده بود. هیچ حرفی نمی زد فقط نگاهش روی صورتم و شکمم بالا و پایین میشد.
یه فکری به سرم زد و خواستم یکم اذیتش کنم.
خودمو عقب کشیدم و با اخم روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
+انگار که خبری که برات داشتم چندان برات مهم نبوده یا واقعیت نداشته.
به خودش اومد و خودشو نزدیکترم کشیدم گفت:
_یعنی اگه الان تست بديم تو حامله ای؟
خندیدم و گفتم:
+من باید تست بدم پاشا.
بی هوا روی صورتم خم شد و محکم
وعمیق لبامو بوسید.
چشماش به عینه رنگ عوض کرد. چشماش می خندید درست مثل صورتش.
از من فاصله گرفت با خنده بلندی گفت:
_ باید جشن بگیریم باید مهمونی بدیم باید به همه بگم. دلسا تو منو به آرزوم رسوندی میفهمی دختر؟
+باشه باشه آروم باش.
حرفامو نمیشنید تو یه دنیای دیگه بود اصلا.
از جاش بلند شد و با صدای بلند یکی از خدمتکارا رو صدا زد.
وقتی وارد اتاق شد رو بهش گفت:
_ چند تا تست بارداری بگیر و بیار
خدمتکار چشم گفت و سریع رفت.
جواب آزمایش رو داشتم اما می خواستم پاشا و خودم این لحظه ها رو تجریه کنیم و خاطره بسازیم.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش کردم.
خدمتکار با چندتا تست بارداری وارد اتاق شد.
یکی رو برداشتم و گفتم همین کافیه.
راضی نشد و همه رو به دستم داد و گفت:
_پنج تاشو با هم امتحان می کنی شاید یکی شون اشتباه باشه
کلافه جواب دادم:
+پاشا من آزمایش خون دادم میدونم که حامله ام یکیش کافیه
به سمت حموم هولم داد و گفت:
_برو انجامش بده
وقتی جواب هر پنج تا تست مثبت شد منو بغل کرد و پشت سر هم صورتمو بوسه بارون می کرد.
منو روی تخت خوابوند و گفت:
_ دیگه قرار نیست از جات تکون بخوری.
عشق من فقط استراحت می کنه و به خودش و بچه مون می رسه. باشه ؟ همه چیز رو بسپار به من فقط و به هیچی فکر نکن.
همون طور که گفت جشن بزرگی گرفت و این خبرو به همه داد.
اول از همه داخل رستوران جشن گرفتیم و به مامان و بابا و آروان و هیرمان گفتیم.
خیلی خوشحال شدن. مامان لیلا که کلی گریه کرد و از خدا تشکر میکرد.
بابا شهریار برای اولین بار چشماش اشکی شده بود.
هیرمان هم میگفت دیگه به من بگید عمو هیرمان تا عادت کنید.
آروانم که از خوشحالی کلی بغلم کرد و تبریک گفت.
همه ی اعضای خانواده همیشه حواسشون به من بود.
به خصوص پاشا که اصلا نمیزاشت کاری انجام بدم.
با باز شدن در اتاق خودم رو بالا کشیدم و روی تخت نشستم و گفتم:
+خواهش می کنم من که اینجا زندانی نیستم دلم میخواد برم بیرون قدم بزنم با کسی حرف بزنم چرا منو اینجا نگه می داری؟
لیوان آب پرتقال توی دستشو کنار تخت گذاشت و گفت:
_ باشه بیرونم میری .
اول آبمیوه تو بخور بعدن ویتامیناتو بعد بیرون میریم. میدونی که دکتر گفت حتما باید اینارو بخوری.
بی حوصله آب پرتقالو سر کشیدم و گفتم
+این از این اینم ویتامینا.
میدونم تا اینارو به خوردم نده نمیذاره برم بیرون.
+دیگه برم بیرون؟ داره حالم اینجا بد میشه بابا همه آدما بچه دار میشن همه زن ان باردار میشن. هرکی باردار میشه مثل ما از کارا نمیکنه.چون نیاز نیست. دکتر پیش خودت گفت که من کاملا صحیح و سالم قرار نیست هیچ اتفاقی برای بچه بیوفته.
دستمو گرفت و کمکم کرد از روی تخت بلند بشم و گفت:
_همه دنیام هرچی میخوان بگن برای من یکی اصلا ارزشی نداره. هیچکس زنش مثل من نیست. تو تمام دنیای منی و باید همه روزت مثل پرنسسا بگذره.
با پاشا از عمارت بیرون رفتیم و توی حیاط قدم میزدیم و از کنار درختای بزرگ نخل زینتی میگذشتیم.
دستمو گرفته بود. حتی مواظب بود که سنگریزه زیر پام نره؛ این کاراش عصبیم میکرد.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم
+ولم کن پاشا اذیتم می کنی.
من پاهام چشمام کاملا سالمن و قرار نیست با قدم زدن اتفاقی برای من بیفته. من میتونم خودم راه برم.
آروم لبخند زد و گفت:
_ دل منم به همین کارو خوشه بانو. اینم برای من زیادی میبینی؟ بذار هرکاری که دوست دارم بکنم. دوست دارم این روزا توی ذهن هردومون برای همیشه بمونه. خاطرات خوبی بشه برامون که با یاد آوریشون لبخند بزنیم.
به ناچار سکوت کردم و دوباره دستمو گرفت راه افتادیم و حرف میزدیم.
_ به نظرت اسم بچه رو چی بزاریم؟
خشکم زد سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:
+ این بچه فقط یه ماه یه ماه و نیمشه فقط.
اسم میخواد یه بچه یک ماه و نیمه؟ اصلا تو میدونی دختره یا پسر؟
اخم کرد و گفت:
_ من که میدونم دختره باید دختر باشه یه دختر مثل تو.
شونه بالا انداختم و گفتم حالا هر چی زوده برای اسم، فعلا بهش میگیم بیسکوییت.
_اگه دختر باشه من اسمش میزارم و اگه پسر بود اسمش تو انتخاب کن.
+خوشمزه ی مامانشههه
پاشا منو مثل یه بچه بغل زد که از
ترس از گردنش آوییزون شدم.
چیکار میکنی دیوانه الانه بیوفتم.
_نترس دیگه کافیه راه رفتن خسته شدی یه کمم تو بغل من باش.
……
ماه ها می گذشت و من باورم نمیشد عادت کردم به پیگیری ها و حساسیت های پاشا.
به دوست داشتن های بیش از حدش به نگرانی های صبح تا شبش و به شب بیداری ها بالای سرم نشستناش برای اینکه اتفاقی برای من نیفته.
تمام عشقی که نثار من می کرد بیش از اندازه بود اینقدر زیاد بود که حتی خودم باورم نمیشد.
تنها مشکلی که وجود داشت گذشته ی تلخی بود که همیشه دنبالمون بود.
کاری که پاشا توش بود.
میخواستم توی فرصت مناسب باهاش در مورد کارش حرف بزنم. اینکه باید کارش رو کنار بذاره و یه کار درست حسابی داشته باشه.
احساس می کردم دیگه وقتشه که ازش بخوام کارش رو بذاره کنار، اگر می خواست که من و پسرم کنارش بمونیم باید همین کارو میکرد.
شرطم برای اینکه تا ابد بتونم کنارش باشم این بود.
وقتی که فهمیده بود بچمون پسره، روز اول خیلی ناراحت شد اما از فردای اون روز اینقدر کلمه پسرم رو به زبون اورده بود که دیگه خودش هم خندش میگرفت و باورش نمیشد انقدر داره برای دیدن پسرش عجله میکنه و لحظه هارو می شماره.
ماه آخر بارداریم بود و دیگه قرار بود امروز و فردا به دنیا بیاد و من از این همه فشار عشق و علاقه که به خاطر بارداریم روم بود خلاص بشم.
سلام خوشگلا
حدودا ده پارت داخل چنل تلگرام گذاشتم میتونید اونجا جلوتر بخونید.
اینجا هم میزارم اما یکم زمان میبره.
https://t.me/roman_delsa
الهه اوضاع رمان گذاشتن تو تلگرام چطوره؟
استقبال میشه؟
اگر وقت بزاری براش آره ساحل جون خوبه.
من روز های اول که مرتب پارت میزاشتم و فیلم و عکس هم میزاشتم خیلی بازدید داشت.
البته اگه اونجا هم تبادل داشته باشی خیلی بهتره.
اگر چنل زدی به منم لینک بده🙂
من واقعا اعصابم خورد میشه چنل بزنی بعد ممبر نگیره خیلی حس بدیه
آره دیگه رفتی دانشگاه سرت شلوغ شده من خداروشکر نیمه دو ام🤦🏿♀️
حتماااا❤
وای اولش که گفت جواب بارداریم مثبت بود فکر کردم از دانیال باردار بوده 😂😂 الهه خانم دیر پارت میذاری گلم ممنون و خسته نباشی
اگه از دانیال بود افسردگی میگرفتیم😂 خداروشکر نیست.
شرمنده شما هستم. زندگی خوابگاهی باعث افسردگی شده💔
خیلی پارت گذاشتم داخل چنل و سعی میکنم زودتر داخل سایت هم بزارم
دقیقا همینطوره گفتم اون همه عشق پاشا به فنا رفت😂
الهه اسم پسره تو عکس چیه 😂
نمیدونم نرگس جون هر اسمی داشت دیگه مهم نیست الان پاشای ماس😂