نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 9

4.3
(63)

با اخم نگاهم کرد و جدی گفت:
_چیشده دلسا، گریه کردی؟
خیلی جدی داشت تو چشمام نگاه میکرد.حالا باید چیکار میکردم. تو همین فکرا بودم که سریع خندیدم و گفتم:
+گریه؟ نه دیشب نخوابیدم شاید به خاطر اونه. میشه بریم سریع تر؟
_باشه
بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم. پاشا سریع رفت تو اتاقش منم هاج و واج نگاهش کردم یکم و بعد بیخیال شدم رفت تو اتاقم.
اصلا حوصله ی کار کردن نداشتم، گوشیمو از تو کیفم در اوردم و زنگ زدم به آروان.
+سلام بی معرفت خوبی؟
_سلام، چرا بی معرفت. دست شما درد نکنه دلسا خانم
+دیشب چرا یهو گذاشتی رفتی؟
_گفتم که دوستم حالش بد شد
+باور نکردم، ثابت کن
_باشه تسلیم، رفتم که شما دو نفر تنها باشین.
بعد با لحن مرموزی گفت
_بوسیدین دیگه همو؟
+نه
_دلسا خیلی مسخره ای، میرم از پاشا می‌پرسم.
+بپرس دروغ نمیگم بهت. دیشب پاشا هم به خاطر تماس مارال رفت.
_چییی؟
+آروان خیلی ناراحت شدم، حتی معذرت خواهی هم نکرد.
_باورم نمیشه. ای بابا این پسره دیوونس من از غذاهای خوشمزه ی تو گذشتم رفتم پیتزا خوردم بعد این آقا زد همه چیزو خراب کرد.
+بیخیال دیگه گذشت. کجایی؟
_دانشگاه
+اوکی. آروان من باید برم از صبح که اومدم انقدر ذهنم درگیر بود کار نکردم
_باشه پس فعلا خداحافظ.
تماسو قطع کردم و هرجوری بود خودمو مجبور کردم کارامو انجام بدم که از برنامه کاری عقب نیوفتم.
بعد از اتمام ساعت کاری دوباره پاشا رو جلوی در ورودی دیدم.
_خسته نباشی
+متشکرم. شما هم خسته نباشید.
_دلسا بابت دیشب معذرت می خوام. باید می‌رفتم حتما. برای عذر خواهی هم می خوام امشب دعوتت کنم برای شام.
+خواهش میکنم مشکلی نیست به هر حال رابطه این چیزا را هم داره. شب هم…
می خواستم بگم که نمیام برو با مارال جونت که گفت:
_من با مارال تو رابطه نیستم.
شک شدم. سرمو چرخوندم سمتش و اونم برگشت سمت من . تو چشماش نگاه کردم. چی می‌گفت این؟
یهو خندم گرفت و چند بار محکم زدم به شونش.
+تو مگه طنزم بلدی؟ وای پاشا خیلی خوب بود.
وسط خنده دیدم با اخم داره نگاهم می‌کنه. خودمو جمع و جور کردم
+چیزه یعنی میگم جالبه تو رابطه نیستین اما تو یه خونه زندگی میکنید.
بیخیال سریع رفت به طرف ماشین که سوار بشه.
هول شدم که چیکار کنم. داد زدم:
+پس قرار شام شب چی میشه؟
بی تفاوت سوار ماشین شد و حرکت کرد.
ای بابا انگار بچس که قهر می‌کنه. برو به جهنم پاشای گراوند مغرور.
داشتم بهش فحش میدادم که دنده عقب گرفت و برگشت
_چیزی می خواستی بگی که دست تکون دادی؟
+نه داشتم دعا میخوندم سلامت برین خونه.
_ممنون. شب لوکیشن می‌فرستم برات و منتظرتم.
لبخنده دندون نمایی زدم و گفتم باشه.
رفتم خونه یکم استراحت کردم. به مامان و بابا هم زنگ زدم که یه مدت برن خونه ی من بمونن که یه وقت دزدی چیزی نره تو خونه. حالا درسته مجتمع نگهبان داشت اما نمی‌تونستم زیاد اعتماد کنم.
بعد از تماسم رفتم که آماده بشم و یکی از لباس های لیلا خانم که برام فرستاده بود رو پوشیدم.
آماده شدم که برم دیدم راننده منتظرمه. خیلی دلم برای رانندگی تنگ شده بود. بهش گفتم می‌تونه بره استراحت کنه و خودم با ماشین میرم.
چقدر لذت بخش بود این کار برام مخصوصا تو یه همچین کشوری و با این ماشین مدل بالا. رفتم سمت لوکیشنی که پاشا برام فرستاده بود.
هم‌زمان باهم رسیدیم.
با تعجب اومد سمتم.
_راننده نداری؟
+دارم اما دوست دارم خوندم رانندگی کنم.
_اوکی
دستشو گرفت جلوم که راحت از پله های ورودی برم بالا. منم دستمو گذاشتم تو دستش و تشکر کردم. دفعه سوم هم دستشو لمس کردم و خر ذوق رفتم داخل رستوران.
نشستیم و غذا سفارش دادیم، من صدف سفارش دادم با سس مخصوص.
_خیلی علاقه داری به غذاهای دریایی؟
+عاشقشونم
_شراب؟
+گیلاس باشه.
پاشا هم یه غذای عجیب غریب سفارش داد که فقط منتظر بودم بیارن ببینم چیه.
_دلسا من بازم بابت دیشب ازت عذر خواهی میکنم.
+خواهش می‌کنم پیش میاد. اما یه چیزی ذهن منو درگیر کرده، اگه فضولی حساب نمیشه میتونم بپرسم.
_میدونم چی می خوای بپرسی، ببخشید اما دلیلشو نمیتونم بهت بگم فقط در همین حد بدون که ما با هم تو رابطه نیستیم.
+باشه من اصرار نمیکنم هرجور راحتی.
_دیشب داشتی درمورد خودت می‌گفتی نصفه نیمه موند، امشب ادامه میدی.
+انقدر جذابه
_جذاب و متفاوت
+زیاد میشه ها بعد خسته میشی میگی این دختره چه خودشیفتس
_گفتم که هم جذابه برام هم متفاوت پس مشکلی پیش نمیاد.
+اصلا بزار یه کاری کنیم. من چند تا حقیقت در مورد خودم میگم تو هم چندتا حقیقت درمورد خودت بگو
_باشه
+بزار یکم فکر کنم پس..آآآآمممم
۱. من هیچ وقت چای سبز و این چیزا نمیخورم. ساده و مشتی فقط.
۲.عاشق غذاهای دریایی هستم.
۳. آدم هایی که روی درست بودن حرف خودشون پافشاری میکنن رو نمی فهمم و هرگز باهاشون بحث نمیکنم.
۴.وقتی کسی ناراحت و غمگینه نمی‌دونم باید چیکار کنم و چطوری دلداریش بدم.
۵.من فوبیای آسانسور و آب دارم.
۶.عاشقه موتور سواریم
۷.غذا رو به خاطر دسر بعدش میخورم. عموما هم ناامید میشم چون دسری در کار نیست.
۸.شنا بلد نیستم اما خیلی دوست دارم یاد بگیرم.
۹.کمد و کشوهام و کتابخونه و اتاق جوری چیدم و مرتب می کنم که اگه یکی چیزی برداشت بفهمم.
۱۰. دست هام زور زیادی ندارن برای همین همیشه افراد موقع دست دادن یا بغل کردن ناراحت میشن ازم.
۱۱. فقط آدم های مهم زندگیم میتونن باعث ناراحتیم بشن.
۱۲.عاشق آسمون، ماه، کهکشان، سیاره و این چیزام.
۱۳. اگه بزارین میتونم همیشه بخوابم.
۱۴. خدا نکنه من روزی عصبی بشم.
۱۵. احترام گذاشتن، صداقت و اعتماد برام ارزشه.
۱۶. به نظرم خودخواه بودن هیچ اشکالی نداره، خود پسندی بده.
۱۷. این یکی پیش خودم بمونه مثل راز تو.
نگاه کردم به خودم دیدم دارم با انگشتای دستم میشمارم و براش میگم. سریع تکیه دادم به صندلی و نگاهش کردم.
خندش گرفت.
+نخند. خودت گفتی بگو. اصلا پشیمون شدم
_نه نه ببخشید ولی خب دختر یه نگاه به خودت بنداز، همه چیزتو بهم گفتی.
ناراحت نشستم و چیزی نگفتم. اونم تک سرفه ای کرد و دستمو گرفت.
+دلسا قصد مسخره کردن نداشتم. اما برام بین بقیه دخترا متفاوت تری و مهم از همه خودتی و این نسخه ی خودت بیش از حد کامله.
ته دلم یه جوری شد از حرفاش با لبخند نگاهش کردم.
سکوتو شکستم و گفتم: خب حالا تو باید بگی
_من حقیقتی ندارم بهت بگم بجز بجز اون راز.
همیشه مشغول کار کردن یا درس خوندن بودم و تنها سرگرمیم وقت گذروندن با خانواده بود. خانواده خط قرمز منه.
تو این مدت که اومدی تو زندگی هممون با خودت خوشحالی هم اوردی و این ذهنمو خیلی درگیر کرده.
+من یا خوشحالی خانوادت؟
_تو
+پس خوش به حالم.
ساکت شدم تا بگه دوست دارم اما هیچی نگفت و مشغول غذا خوردنش شد. چقدر مغرور بود این بشر. یکم بعد سرشو اورد بالا و گفت: دلسا میدونم که یه حسایی درونت هست که مربوط به من میشه اما باید بگم که من آدم امنی نمیتونم باشم برات. من ممکنه بهت صدمه بزنم یا هرچیزی که باعث آسیب رسوندن به تو میشه.
همه چیزو گذاشتم کنار و گفتم: خودت چی؟ تو هم حسی به من داری؟
تو سکوت فقط به چشمام نگاه کرد.
_اگه بگم نه دروغ گرفتم.
+خب پس این وسط هیچ چیزی نمیتونه باعث بشه به من یا هردومون آسیب بزنه.
_نه دلسا شدنی نیست. تو جوونی و آینده خیلی روشنی داری
+ بزرگ‌ترین قسمت زندگی من،بخش عظیمی از رویاهای من کنار تو رنگ میگیره مابقی هم برای تو ساخته شدن من چشم‌هام رو می‌بندم و سفر زندگیم‌رو کنار تو متصور میشم؛توی جاده کنار تو، عشق من به “تو” انگیزه برای ادامه ی این سفره.توی سفر زندگی تو همسفر من و تمام اشتیاق منی.
_نمیشه، دلسا شدنی نیست.
دیگه چیزی نگفتم. پنج دقیقه بعد گفتم خستم و از رستوران اومدیم بیرون.
سرد و خشک ازش بابت شام امشب تشکر کردم و سوار ماشینم شدم.
تا یکم ازش دور شدم شروع کردم به گریه کردن. چرا همیشه بعد هربار خوشحال کردنم ناراحتم میکرد؟ احساس بدی داشتم که اعتراف کردم دوستش دارم و اون گفت نباید اینجوری باشه. سریع رفتم خونه و به اتاقم پناه بردم و دوباره گریه کردم.
دو شب پشت سر هم دل منو شکوند و من تا صبح گریه کردم. فردا صبح هم زنگ زدم شرکت گفتم نمیام و به آروان گفتم کارای مرخصیمو انجام بده.
نگرانم شده بود بهش گفتم چیزه مهمی نیست و یکم انگار تب دارم. واقعا هم تب داشتم.
انقدر حالم بد بود که توان بیرون اومدم از تختم نداشتم. خیلی گرسنه بودم اما از تب زیاد بیشتر می خوابیدم.
نزدیک ظهر از گرسنگی زیاد معدم درد گرفت. زنگ زدم به نگهبان گفتم برام غذا سفارش بده و بیارش بالا.
بنده خدا سوپ و یه چندتا غذای دیگه سفارش داد و آورد برام
_خانم حالتون خوبه؟
+خوبم خوبم ممنون
_اما اصلا خوب نیستید
+نه خوبم میتونی بری
اون رفت و یکم از سوپ خوردم و دوباره بیهوش شدم.
مثل حالت توهم گاهی چشمامو باز میکردم و می‌دیدم که پاشا پیشمه.
دستمو گرفته و کنارم نشسته.
با حال زار اون روزو گذروندم و صبح از خواب بیدار شدم. حالم بهتر بود و انگار تب نداشتم دیگه.
تا به خودم اومدم دیدم پاشا روی مبل داخل اتاقم خوابیده. فکر کردم خواب میبینم. چندتا نیشگون از خودم گرفتم اما نه انگار جدا پاشا تو اتاقم بود. اما چطوری؟ داشتم مات و مبهوت نگاهش میکردم که بیدار شد. سریع اومد سمتم و دستشو گذاشت رو پیشونیم.
_تب نداری دیگه. خوبی؟ چیزی می خوای بیارم برات؟
+نه خوبم فقط شما از کی اینجایین؟
_از دیروز بعدازظهر، نگهبانت زنگ زد گفت حالت بد شده. دیشب که خوب بودی؟
غمگین نگاهش کردم.
_به خاطر حرفای دیشب تب کردی؟
+نمیدونم، خودت چی فکر می‌کنی؟
_دیگه نمیزارم اتفاق بیوفته. بلند شو برو دست و صورتتو بشور و بیا برات صبحانه حاضر کنم.
+نه پاشا نیازی نیست
_مخالفت نکن بلند شو برو و سریع بیا، مامان لیلا و بابا شهریار موقع اومدن گفتن دلسا امانت پیش توعه.
بلند شدم رفتم سمت سرویس. رفتار پاشا برام عجیب غریب بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

ممنون وخسته نباشی خیلی قشنگ بود

امید
امید
پاسخ به  الهه داستان
4 ماه قبل

فکر کنم با مارال یه سروسری داشته باشه ومانع این رابطه میشه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
4 ماه قبل

شاید مارال رو از شیخای عرب خریده حالا مارال ولش نمیکنه دیگه

راحیل
راحیل
4 ماه قبل

خیلی عالی بود عزیزم، دستمریزاد عالی بود قلمت پر توان، افکارت وسیع، قدرت تخیلت هم بی انتها، فک میکنم دلیل برخودشم هم این هست چون دلسا رو دوست داره و حالا یه جریان تو گذشتش بوده و با فهمیدن دلسا به روحیش لطمه وارد میشه سرد برخورد می کنه؟ که بی خال بشه

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط راحیل
لیلا
لیلا
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم😍 این دلسا ماشااالله چه سر‌زبون‌دار و پرانرژیه! مخ پسره رو خورد🤣
نگارشت عالیه نویسنده‌جان

لیلا
لیلا
4 ماه قبل

نازنین کجا غیبت زده؟ نگو لیلا خبری نمی‌گیرع‌ها

بچه‌ها اگه اومد بگین لیلا احوالت رو گرفت

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

سلام لیلا جان یکی بنام نازنین برا اووکادو کامنت گذاشته بود چن روز قبل نمیدونم همین نازنین خانم باشه یا نه

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x