رمان آیینه شکسته تلخ …..
داستان کوتاه
نویسنده : zoha
دخترک با چشم های درشت زل زده بود به جنازه ی مرد روبه رویش، مردی که تمامش را می پرستید
_ خوشت اومد عرووووس خانوم؟
نگاه اشکی اش را به آن طرف دوخت و در چشمان مشکی اش خیره شد و خفه شوی بلندی گفت . انقدر بلند که دیوار های ویلا لرزیدند . آرام به سمت جنازه رفت و سر مردش را توی دستان کشیده اش گرفت و زمزمه کرد
_ پاشو علی . پاشو . مگه نگقتی تا صبح میخوای به صدام گوش کنی این بود . این بود قول و قرارت ها
و اشک هایش یکی پس از پس دیگری روی گونه اش فرو می امد . و صدای هق هق فضا را پر کرده بود
_ صداتوو ببرررر
اما دخترک فقط سر شوهرش را درون دستانش می فشرد و بلند بلند می گریست
_ میگم صداتو ببرررررر
و یکدفعه به سمت جنازه هجوم برد و سرش را از دستان نحیف دخترک جدا کرد و چند ثانیه بعد فقط صدای ضربه می آمد . صدای اصابت سر مردِ دخترک با اُپِن . اما دخترک چیزی نمیگفت انگار لال شده بود و دیگر صدای هق هق اش هم در نمی آمد و مات و مبهوت به جنازه عشقش نگاه می که حالا سری هم برایش باقی نمانده بود
_ چیه ؟ دوست داشتی عروس خانووووم . خوشت اومد؟؟؟
ناخودآگاه این اشک بود که در چشمانش جای گرفته بود و ولی هیچ حرکت فیزیکی از خودش نشان نمی داد . فقط و فقط با چشمانی که حالا هاله ی اشک دیدشان را تار کرده بود زل زده بود به مردی که تا ساعاتی پیش کنار هم بگو و بخند داشتند . و حالا یکی در این دنیا بود و یکی در آن دنیا .
_ میدونم خوشت اومد گلم . میدونم…
ولی دخترک انگار که تازه موضوع را درک کرده از ته قلبش جیغ می کشید و علی علی از دهانش نمی افتاد. و یکدفعه سر انگشتان خونی مرد را تک به تک بویید . دیگر بوی همیشگی اش را نمی داد . فقط و فقط بوی خون بود .
_ عروس خانوووم ؟ عروس خانوووم؟
صدای مرد را می شنید اما چیزی نگفت . چون او به هر چیزی شباهت داشت جز عروس . آخِر کجای این دنیا به دختری که لباس های سفیدش قرمز شده بود عروس می گفتند .
_ عروس خانووم .
نگاه سخره آمیز مرد به نگاه دخترک روبه رویش افتاد و وقتی دید انگشتان مرد را گرفته باز خون جلوی چشمانش را گرفت . و در یک حرکت ناگهانی چاقویش را از جیب پشت شلوارش بیرون آورد و به سمت انگشتان جنازه خیز برداشت .
_ خب ؟ تموم شد . چه قشنگ شد دستانش نه؟
دخترک آنقدر درد داشت که دندان هایش روی هم ساییده می شد و پلک هایش تند و تند تکان می خورد . هی دستش را روی صورتش می کشید و چشمانش را باز می کرد و می بست به امید اینکه همه اینا ها یک کابوس باشد….
_ چیشد عروس خانووم ؟ جوابتون چیه بله؟
و بعد خنده های بلندی از دهانش خارج کرد الحق که لقب ماروملک برازنده اش بود چون خیلی آرام و بدون قابل توجه شب عروسی دو فرد قبل از انه ها وارد خانه شان شده بود و نقشه قتل داماد را به عهده داشت و دخترک ذهنش حوالی این بود که چطور هنوز زنده است و قلبش می زند . آخر احساس میکرد دیگر قلبش سر جایش نیست ولی حالا نه از سر عاشقی و دلدادگی بلکه از سر درد …
_ ببند دهنتوووو مرتیکه ک.ی.ر.ی . ببنده دهن کثیفتو ببند . خفه شوووو
مرد خونسرد روی مبل روبه رویش جا گرفت و همانطور که پا روی پا می انداخت لب زد
_ راستی به نطرم یه قبر خانوادگی بگیری برات بهتره ها .
دخترک چشمانش از این گشاد تر نمیشد و گیج منگ بود .
_ چی میگی؟
آنقدر صدایش لرزان و درد کشیده بود که دل سنگ هم برایش اب می شد اما انگار دل مرد از فولاد بود .
_ اومم خب بنطرت زشت نیست اگه بخوای بری . قبر مامانت یه جا ، قبر بابات یه جا . قبر شوهرت هم یه جا . خب خانوادگی بگیر دیگه . آخه وقتی خانوادت ، پدر و مادر من و کشتن من هم براشون قبر خانوادگی گرفتم
دخترک با این حرف مرد خون در رگهایش یخ بست . هنوز جمله ی مرد را کامل درک نکرده بود و اینطور اشک می ریخت . یعنی واقعا…
با فکر به چنین چیزی دستش را روی دهانش گرفت و برای مردش و خانواده اش از ته دل زار زد و انقدر خون عشقش را دید که احساس کرد خودش هم دارد خون بالا می آورد و چند دقیقه بعد فواره ای از خون از دهانش خارج شد و عق زد . و تمام لحظه های زندگیش داشت از جلوی چشم رد می شد . صداهایی از اطراف هم حس می کرد
_ اقا آقا سریع باشید پلیس داره میاد
و از آن نامردِ به اسم مرد هم صدایی شنید
_ باشه اومدم
و در لحظه ی آخر فقط به لبخندی بسنده کرد . چون به مردش گفته بود اگر تو نباشی من نیستم . به خانواده اش گفته بود اگر نباشید من نیستم . و خرسند بود از اینکه حداقل به قولش عمل کرد ………
پایان
(دوستان امیدوارم که این داستان مورد پسند واقع شده باشه . خیلی ممنون از نگاه های زیباتون . Zoha)
ادمین اینو پاک کن لطفا🤗