رمان ازدواج سنتی پارت یازدهم
پارت یازدهم
به دستام جون دادم و با چنگال تکهای از گوشت رو داخل دهنم گذاشتم و به سکوت اون رو راهی گلوم کردم، انگار به مزاج اکتای خوش نیومد و چشم غرهای بهم رفت.
ـــ اره رفتم
ـــ چیزی شد که اینقدر توی فکری؟!
سرم و بالا اوردم و بهش خیره شدم دوست داشتم سرش فریاد بکشم بگم اون دختره کیه؟! چرا هرچی که به اون ربط داره رو نگه داشتی! ولی فقط مهر سکوت روی لبام نصیبم شد.
ـــ دیدی یک لاک پشت پیدا کردم!
ازچشماش می شد فهمید که اصلا بحث عوض کردنم باعث منحرف شدن اون نشده!
ـــ از دست من ناراحتی؟!
لبام بهم فشردم اگر می گفتم نه حیاط عمارت و پیش می کشید!
ـــ اره
سرم و انداختم پایین تا بیشتر رسوام نکرده
ـــ متاسفم، این روزا زیاد کار دارم ولی از فردا کلا متعلق به توعم!
تلخی مایعی توی دهنم جوشید، اونقدر از صبح حرص و جوش خورده ام حالا با حرف اکتای، اخر معدهام کار دستم داد.
بدون توجه به اکتای دستم روی جلوی دهنم گرفتم از جلوی دیدگان ادمای داخل رستوران خودم به سرویس رسوندم.
هرچی عق میزدم جز دفعه اول که همان تکه گوشت بود هیچی دیگر نبود، ولی من سعی داشتم ان خوره های درون فکرم و بالا بیارم، همین طور پیش میرفتم اکتای بو می برد.
از سرویس بیرون امدم که چهره نگران اکتای پدیدار شد.
ـــ حالت خوبه؟!بریم دکتر؟
اب دهن جمع شده ام رو با چندشی قورت میدم و اروم لب زدم: نه، فقط بریم!
اکتای به سمت میز و من به خارج از رستوران رفتم امشب را برای خودم زهر کردم اگر حرفای امینه راست نباشه و بدتر از آن این بود که فردا قرار برملا شدن همه چیز و قایمکی رفتن به روستا توسط اکتای خراب شد.
با قرار گرفتن دستای اکتای دور کمرم به خودم می آیم از دست دادن این مرد تا این حد برای من جنون اوره ؟! یا فقط نگران غرورم ؟!
با کمک اکتای درون ماشین می شینم و اوهم کنارم جا می گیره هردومون انگار قصد داریم با سکوت علت رفتارمون و توجیه کنیم!
تک بوقی زد و بعد درهای عمارت باز شد، برای مراعات حال بدم ماشین رو تا ورودی عمارت روند.
در رو امینه باز کرد و کتفم رو گرفت تا من و تا خونه همراهی کنه.
وارد عمارت که شدیم انگار از قبل اکتای زنگ زده بود که هر کدوم دوای برای درمان حالت تهوع توی دستاشون بود.
که فقط به اصرار امینه اب لیمویی رو خوردم و خودم به اتاق رسوندم تا فکری برای ادامه شب کنم.
لباسام رو با لباس خواب همیشگیم عوض کردم که موقع بستن دکمه های پیراهن، لباس خواب هدیه عقد زیبا از بین لباس ها افتاد پایین، با یاد آوری چهره خنده دار زیبا موقع دادن کادو هنوز یادم نرفته، لباس رو جلوی خودم گرفتم و به آیینه خیره شدم چقدر باز بود.
هنوز درحال برانداز کردن خودم بود که اکتای وارد اتاق شد، از ترس قالب تهی کردم و خشک شده به چهره متعجباش خیره شدم.
ـــ اگ می خوای لباست و عوض کنی برم بیرون؟!
از چشماش شیطنت می بارید، هراسون لباس رو مچاله کردم داخل کمد انداختم و تند تند کلمات رو کنار هم چیندم
ــــ اوم…من..فقط..نگاه
از ناکام موندن جمله ام دستی به صورت داغم کشیدم که اکتای خندهای سر داد و روبه روم ایستاد.
ـــ وقتی خجالت می کشی لپات سرخ میشه بیشتر از موقعی که توی اون لباسی تحریک میشم!
صورتم بیشتر گر می گیره مخصوصا وقتی که دستای کشیده سردش روی شونه لختم و با سرانگشت کاملا شونه افتاده لباس رو میندازه!
به خودم لعنتی میفرستم که از لباس نیمه کاره کلا یادم رفته بود، لباس زیر قرمزم بدتر از همه با بدنم سفید در تضاده می درخشه.
با گره شدن و خوردن بینی اکتای، پلکم پرید!
لباش رو اروم به لبای هاج و واجم هدیه و به ارومی لباش رو حرکت میده خالص و بدون هیچ عجله ای سعی داره از لبام بهترین لذت رو ببره.
ولی همکاری نکردنم زیاد به کارش نمیاد و گره دور کمرم سفت می کنه، دندون ریزی از لبام می گیره.
جرعت ندارم به صاحب لباهای که تا الان قصد داشت تمام لبم را به کام بگیرد نگاه کنم.
ـــ نمیخای؟!
صداش انقدر خماره که خوب منظورش را بین حس های گمشده ام درک می کنم، نگاه به ان سینه های سفیدم که با فشرده شده به سینه ستبرش بیشتر خودنمایی می کنه خیلی خوب درکاش می کنم ولی فکرای صبح امانم نمیده.
ــــ ببخشید خودم بهت گفتم دست نمیزنم ولی….
برای خاموشی سر و صدای افکارم یا برای نشان دادن به قلبم که حکم ان لب ها و تمام وجود ان مرد منم لب هایم رو مهر سکوتش می کنم.
از کارم حسابی لذت می بره و که پایش رو پشت پایم بند می کنه و تنم همانطور که چنگال داره روی تخت و بیشتر خیمه می زند که مبادا قسمتی از بدنم رو تناش تصاحب نکرده باشه.
انقدر لبم رو میک میزنه که احساس می کند لبام بی حس شده و با کم اوردن نفس و لباش از روی لبام بر میداره و حتی اجازه تحلیل و وقفه بین هورمون های ناشناخته درونم که بیشتر از لحظه قبل که در بدنم انتشار پیدا می کنه نمیده، سرش رو توی گردنم فرو می بره پوست گردنم رو به دهن می کشه، انگار قصد داره انتقام شکم گرسنهاش رو از من بگیره!
با بسته شدن چشمام از احساس های درآمیخته که بدنم هجوم اوردن ناخواسته آه مانند اسمش از زبونم جاری میشه:ا…کتای
ـــ جوون
جوون کش دارش حس استرس بیشتر توی بدنم سرازیر می کنه ، با رفتن رد بوسه هایشه به نیم تنه برهنهام که اصلا نفهمیدم کی از تنم لباس هاخارج شد و پیچ از لذت در درونم پیچید احساس می کردم این احساسات عجیب و غریب من رو در برابر هرچیزی خلع صلاح کرده بودن.
ـــ آه
شمارش آه خارج شده از دهنم از دستم در رفته بود!
اگر بیشتر به میک زدن سینه ام ادامه بده تمام حس های درونم مثل یک کوه اتشفشان فووران می کنه تو لحظه ای که واقعا حس هارو توی اعماق وجودم احساس کردم دهن خیسش رو کشید و من رو معلق در هوا نگه داشت!
دستش به سمت شلوارم رفت و صورتش را مقابل صورتم نگه داشت.
ـــ مطمئنی؟!
چشمام از اوج لذت بسته بود، توی خماری از شهوت به سر می بردم ولی انگار حرفش برام یک زنگ خطر شد.
حرفای امینه توی ذهنم نقش بست، من هنوز مطمئن نشدم!
فقط دارم خودم به یک روش کثیف از یک مهلکه نجات میدم.
سریع چشمام و باز کردم، و دستام روی سینه اش میزارم و زمزمه می کنم:نه.
اکتای تکونی به بدنش میده، جرعت ندارم به چشمای پر از نیازش نگاه کنم که مبادا دوباره از حرفم برگردم.
باصدای در اتاقم دستام روی چشمام گذاشتم و اروم هق زدم.
بالاتنه نیمه برهنه ام و نبض احساسات ناشناخته بیشتر هق های ارومم صدا میداد.
صبح با چشمای پف کرده ام روی تخت نشسته بودم و به دیوار زل زده بودم، ساعت ۹ بود به احتمال زیاد اکتای رفته روستا!
اه عمیقی کشیدم حتی نیومد بهم سر بزنه!
خواستم دوباره به زیر پتو برم که تقه ارومی به در خورو و بعد قامت اکتای نمایان شد.
سریع چشمام و دزدیدم هنوزم ازش خجالت می کشیدم می دونستم دیشب چقدر بهش سخت گذشته!
پتو رو سعی کردم جوری روی صورتم بکشم که اصلا من و نبینه.
صدای قدم هاش و بعد بالا و پایین شدن تخت اومد.
ـــ سرما خوردی؟!
اشک توی چشمام حلقه زد، اکتای هربار که من به بن بست می رسیدم یک چیز عجیب از خودش نمایش میذاشت.
ـــ ساقی
اشکام روی صورتم جاری شدن و اروم گفتم:ببخشید اکتای!
ـــ من اشتباه کردم خودم قول دادم بهت دست نمیزنم ولی این کار و کردم، توام آمادگی شو نداشتی!
لبام به دندون گرفتم و هق ارومی زدم دلم میخاست بگم من خیلی لمس تو رو دوست داشتم ولی نمی تونم فکرای توی ذهنم و قایم کنم.
ـــ نمی خوای از پشت سنگرت بیای بیرون؟!
دماغم و پر سر و صدا کشیدم بالا که اکتای بلند خندید و پتو رو کنار زد.
ـــ اوه ببین چقدر زشت شدی!
نیم خیز شدم و بدون حرف دستام دور شونه اش حلقه کردم و سرم به ریتم قلب اش سپردم.
ـــ من نمی خواستم این کار و بکنم اکتای من و ببخش!
دستاش دور کمرم حلقه کرد و نفس عمیقی توی گردنم کشید.
ـــ انشالله جبران می کنی!
بعد با شیطنت ریز خندید، از اکتای جدا شدم و که صورتم با دستاش گرفت.
ـــ تو اولین زنی هستی که اینقدر خودم بهت نزدیک می دونم.
با بوسهاش روی لبام ، چشمام گرد شد این اولین حرف عاشقانه اکتای بود.
با حرکت لباش، به خودم اومدم و دستام دور گردنش حلقه وباهاش همکاری کردم.
با نفس کم اوردن لباش برداشت و بهم خیره شد.
ـــ لبات از یک گیلاسم بدتره!
مستانه خندیدم تکونی به گردنم دادم و گفتم:توام که زیاد گیلاس دوست داری؟
چشماش روی گردنم چرخید و گفت:امروز زیبا و بختیار میان،به اینا یکم کرمپودر بزن.
با حرکت دستش روی پوست گردنم فهمیدم منظورش کبودی هاست!
ـــ باشه.
چشمکی بهم زد و گفت: برو حاضر شو که الان میان.
سلام پارت بعدی و کی بارگذاری میکنید ؟
رمانتون خیلی قشنگه😍
چرا پارت بعد رو نمیگذارید؟
عزیزم من فرستادم منتظر تاییدم