رمان انتقام خون پارت ۲۵
دو مرد سیاهپوش از ماشین پیاده میشوند
وحشت زده چند قدم دیگر عقب میروم
یکی از آنها جلو میآید و دیگری همانجا جلوی ماشین میایستد
تمام بدنم از وحشت میلرزد و عجیب است که نگران جنین بینوایم میشوم
آنقدر عقب میروم تا پشتم به دیوار سیمانی برخورد میکند
آن مرد باز هم جلو میآید و در یک قدمیام میایستد
یک دستش را کنار سرم بر روی دیوار میگذارد و من وحشتزده نگاهش میکنم
صدای بم و آرامش بیشتر ترس بر دلم میاندازد
ناشناس_نترس خانوم کوچولو…………… من واسه اون چیزی که توی مغز کوچیک میگذره اینجا نیستم
دستم بر روی پارچه مانتویم چنگ میشود و صدایم از بغض و وحشت میلرزد
_چی از جونم میخوای؟
چیزی نمیگوید و کمی بعد جسم تیزی را بر روی شکمم حس میکنم
نگاه ترسیدهام را به چاقوی زامندارش که درست بر روی شکمم قرار وارد میدهم و صدای آرامش برایم مبهم است
ناشناس_یه کوچولو فشارش بدم خودتو بچت باهم نابود میشین
در این هوای گرم تابستان بدجور بدنم سرد است
قدرت تکلم ندارم
منی که سالها برای شرایط سخت آموزش دیدهام توان هیچ کاری را ندارم
بدنم مثل بید میلرزد
ناشناس_اون سرگرد کله خر شوهرته،دوس پسرته،هرکی که هست……………….بهش هشدار داده بودم اگه بیخیال پرونده نشه خودتو بچت رو باهم نابود میکنم
گوشهایم پر شده است از صدای کوبش وحشتناک قلبم و خاطره مرگ هلیا و کوروش در مغزم زنده میشود
سوزشی را بر روی شکمم حس میکنم و جیغ خفهای میکشم
_آیییی
جان از بدنم میرود و حرفش را گنگ و مبهم میشنوم
ناشناس_بهش بگو این خراش کوچولو یادگاری بمونه…………..اما اگه بازم به کارش ادامه بده جنازه تورو براش میفرستم
عقب میکشد و به سمت ماشینش میرود
من بیجان و لرزان همانجا کنار دیوار سر میخورم
روی شکمم میسوزد و مشخص است خراشش کمی عمیق است
زیر دلم درد میکند و خیسی خون را بر روی محل بریدگی حس میکنم
جانی در پاهایم نیست زمانی که دستم بر دیوار میگیرم،بلند میشوم و با پاهایی لرزان از کوچه خارج میشوم
کیفم بر روی شانهام سنگینی میکند و گوشهایم زنگ میزند
سرگیجه دارم و هرلحظه منتظر بیهوش شدنم هستم
نمیدانم چقدر درحالی که دستم بر روی شکمم قرار دارد راه میروم اما زمانی به خود میآیم که وارد کوچه خانه میشوم
حالم هر لحظه بدتر میشود و به زحمت دستم را به دیوار میگیرم
زمانی که جلوی در خانه میرسم دیگر جانی در پاهایم نیست و بیجان بر روی زمین میافتم
در لحظه آخر صدای پایی میشنوم و بعد سیاهی مطلق
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
برای بار چندم زنگ را میفشارم
باز هم کسی جواب نمیدهد
اینبار با تلفنش تماس میگیرم اما با بی پاسخ ماندن تماسم ناامید به سمت ماشین میروم
مادرم برای او غذا فرستاده اما من از نگرانی نمیدانم به کدام ریسمان چنگ بزنم
داخل ماشین مینشینم و سرم را بر روی فرمان میگذارم
چند بار دیگر هم شمارهاش را میگیرم اما باز هم بیجواب میماند
اگر بلایی سرش آمده باشد من چه کنم
اگر خودش بلایی بر سر خود آورده باشد من میمیرم
نزدیک به یک ساعت همانجا میمانم و نگاه خیرهام از در خانه جدا نمیشود
با وارد شدن کسی به داخل کوچه چشمانم را ریز میکنم
او هلماست؟
زمانی مطمئن میشوم هلماست که جلوی در خانه میایستد
هول زده از ماشین پیاده میشوم
اما جلو نمیروم
زمانی که بیجان بر روی زمین میافتد وحشتزده به سمتش میروم
کنارش بر روی زمین زانو میزنم و دستم را پشت شانهاش میگذارم
کمی بالا میکشمش و چند ضربه آرام به گونهاش میزنم
_هلما؟…………..هلما چیشدی؟
بدن داغش وحشتم را بیشتر میکند
نگاهم را به دست خونآلودش میافتد قلبم از حرکت میایستد
نگاهم به لباس خیس از خونش میافتد و پر از تشویش اورا بر روی دستانم بلند میکنم
به سمت ماشین میدوم و دست خودم نیست که دستانم از وحشت میلرزد
اورا بر روی صندلی عقب میخوابانم و به سرعت پشت فرمان جای میگیرم
با تمام سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان میروم و تنها یک سوال در ذهنم چرخ میخورد
این ساعت از شب کجا رفته است و چه بلایی بر سرش آمده؟
نگاهم حتی در حین رانندگی هم بر روی چهره رنگ پریدهاش مینشیند
کمی بعد ماشین را جلوی بیمارستان نگه میدارم و از ماشین پیاده میشوم
مجدد او را در آغوش میکشم و به سمت اورژانس میدوم
زمانی که او را بر روی تخت میگذارند و من وحشتزده به پرستار میگویم که او باردار است قلبم محکم خود را به دیواره سینهام میکوبد
دستت درد نکنه نویسنده جان عالییی
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
خیلی قشنگ بود واقعا رمانت رو دوست دارم
😘🥰😍
دیازپامم خیلی خوب بودتشکرلطفازودبه زودپارت بده غزل جان میشه لطفاازادمین رمان وان بپرسی چرارویاهای سرگردان روپارت گذاری نمیکنع من نمیتونم اونجاکامنت بزارم
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘🥰
فردامیزارم🙃
اما خودتون نگاه کنید امتیازهای پارت ۱۲۶،۵۲تاست اونوقت مال پارتای قبلی به زور به ۵۰ تا میرسه
اگه همیشه حمایتها همینجوری باشه خب منظم پارت میزارم دیگه🥺🤕
چشم میپرسم ازش🥰🥰
از ادمین پرسیدم یه مشکلی پیش اومده، چند وقت دیگه میزارن
ممنونم خوشگل خانم موفق باشی
موفق باشی..
#حمایت
ممنون هم عزیزم🥰😘
ای بابا حالا ای کاش بچه اش نمیره ک دختره سلیطه مو رو سر ارمان نمیذاره🤣🤣🤣🤣
عالی بود غزلی😘❤
بچم کجاس سلیطس🥺🥺
دخترم مظلومه🥲🤕
خوشحالم که دوسش داشتی ستی خله🥰😘
هوف یه روز خوش به دل این بیچارهها موند😤🤧
خیلی خوب بود عزیزم خداقوت😊
به روزای خوبشون هم میرسیم😉
البته اگه بقیه بزارن😮💨🤕
مرسی از لطفت لیلایی😘🥰
#حمایت💋
😘🥰
#حمایت_از نویسندگان
😘🥰
عالی بود غزلیی
🥰😘
عالی 👏👏
#حمایت از نویسندگان مدوان
خوشگل فقط هلن قربونش چرا کشتیش؟
بقیه اشون خوشم نیومد😎
خوشحالم که دوسش داشتی تانسو جانم🥰😘
دیگه اگه شبیه تصوراتتون نیستن با تصورات خودتون پیش برید🤕
اخه چرا نمیزاری هلما یه نفسراحت بکشه😑☹️
دیگه دیگه😁😁😁😝😝
دستت درد نکنه هم بابت این رمان هم دیازپام 🌹🌹🌹🌹
وظیفه عزیزم😘🥰
مچکرم عالی بود
😘🥰
مرسیییییی عالی بود
🥰😘
عالی بود غزلی❤️
قربونت سوگولی🥰😘
عالی بود غزاله جووونم🧡🤗
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی🥰😘
عالییی و بی نقص
خوشحالم که دوس داشتید😘🥰
ممنون غزل جون پرقدرت ادامه بده
😘🥰
بچش بالاخره سقت میشه دیگهههه؟