رمان انتقام خون پارت ۴۷
بعد از خوردن غذایمان میز را جمع میکنم
ظرفها را داخل ماشین میگذارم و به سمت اتاق بادوم میروم
هلما پشت سرم میآید و آرام میگوید
هلما_نمیخوای یکم استراحت کنی؟
مانند خودش آرام جواب میدهم
_خسته نیستم
میگویم خسته نیستم اما فقط خدا میداند که برای فرار از فکر و خیالهای بیهوده قید استراحت را میزنم
نمیخواهم به او چیزی بگویم و به گفته دکتر استرس و نگرانی برایش مثل سم میماند
کارتن وسایل را یکی یکی باز میکنیم
نمیگذارم به جز عروسکها و لباسها به چیزی دست بزند
بعد از ساعتهای طولانی و چند بار جابهجا کردن وسایل هلما آخرین عروسک را میچیند و کنارم میایستد
هردو با لبخند به اتاق کامل چیده شده نگاه میکنیم
برای دقایقی آن پیام را فراموش میکنم اما یادآوری دوبارهاش لبخندم را پاک میکند
صدای پر ذوق هلما مرا از دریای فکر و خیال بیرون میکشد
هلما_خیلی قشنگ شده آرمان
تمام اتاق تم سفید و بنفش دارد و این دو رنگ به زیبایی در کنار عروسکهای رنگارنگ میدرخشند
جوابم در مقابل حرفهای ذوقزده هلما لبخندی کمجان و آره آرامی است
کمی همانجا میایستیم و بعد هردو از اتاق خارج میشویم
هلما هم دیگر لبخندی بر لب ندارد
کنارم بر روی مبل مینشیند و کمی بعد صدای آرامش در گوشهایم میپیچد
اما نمیشنوم چه میگوید
آنقدر درگیر آن متن کوتاه شدهام که حتی صدایش را نمیشنوم
گنگ نگاهش میکنم
_چی گفتی؟
نگاهش اینبار رنگ نگرانی به خود میگیرد
هلما_آرمان همش تو فکری………چیشده؟
کوتاه نگاهش میکنم و درحالی که از جایم بلند میشوم میگویم
_چیزی نیست…………میرم یکم استراحت کنم
هنوز چند قدم دور نشدهام که انگشتان ظریفش دور مچ دستم میپیچد
هلما_صبر کن ببینم
مرا وادار میکند که به سمتش برگردم
نگاهش کلافهاست و کمی عصبی به نظر میرسد
دستم را رها میکند و پر از حرص میگوید
هلما_چیزی نشده که حواست پرته؟…………….هیچی نشده که کلافهای،سردرگمی،تو فکری؟……….بهم دروغ نگو بگو چیشده
حجم فشار عصبی که از صبح تحمل کردهام فوران میکند
دست خودم نیست که فریاد میکشم
_بسه…….دست از سرم بردار…من بچه نیستم که همش نگرانی…وقتی میگم چیزی نشده یعنی نشدهههه
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
فریاد بلندش بند دلم را پاره میکند و شانههایم از ترس بالا میپرند
چشمانم را به نگاه سرخش میدوزم و اشک به چشمانم نیش میزند
بغض راه گلویم را میبندد و او به سمت اتاق میرود و پس ار وارد شد در را محکم میکوبد
صدای کوبیده شدن در اتاق مساوی میشود با چکیدن اولین قطره اشک بر روی گونهام
من کلافهاش کردم؟
من نمیخواهم اورا کنترل کنم فقط نمیخواهم اورا کلافه و عصبی ببینم
او نمیداند زمانی که کلافه است و ذهنش درگیر دلم میگیرد
با صورتی خیس از اشک به سمت اتاق بادوم میروم
در را پشت سرم قفل میکنم و صدای هق هقم اتاق را پر میکند
او هرگز صدایش را برایم بلند نکرده بوده و شاید همین باعث شده کمی دل نازک بشوم
به سمت تخت کوچک گوشه اتاق میروم و کنارش بر روی زمین مینشینم
اشکهایم بند نمیآید و فکری مانند خوره به جان مغزم افتاده است
فکر اینکه از من خسته شده است و ممکن است دیگر مرا نخواهد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
نگاه اشکبارش از جلوی چشمانم کنار نمیرود
صدای هق هقش که بلند میشود کلافه موهایم را به چنگ میکشم
از جایم بلند میشوم و درحالی که به سمت در اتاق میروم زیر لب زمزمه میکنم
_تف به غیرتت که بخاطر یه پیام که راست و دروغش مشخص نیست سر زن حاملت داد میزنی
پشت در اتاق بادوم میایستم و دستگیره را پایین میکشم
چند بار دیگر هم تکرار میکنم
لعنتی
در را از پشت قفل کرده است
چند تقه آرام به در میزنم
_هلما؟ببخشید……….چرا درو قفل کردی قربونت برم………..بیا بازش کن……..هلما؟……….حداقل یه چیزی بگو بفهمم خوبی
صدای پر بغضش قلبم را آتش میزند
هلما_ولم کنن
لعنتی نثار خود میکنم و به سرعت با تعویض لباسهایم از خانه بیرون میزنم
هوا تاریک شده است اما من بیهدف در خیابانها میچرخم
اگر آن پیام دروغی بیش نباشد دیگر چطور میتوانم در چشمانش نگاه کنم
اگر راست باشد……….
نمیتوانم
حتی نمیتوانم به آن فکر کنم
نزدیک به یک ساعت بعد دسته گلی میگیرم و به خانه برمیگردم
زمانی که در را با کلید باز میکنم و وارد میشود در آشپزخانه مشغول انجام کاریست
از پشت نزدیکش میشوم و دستهایم را آرام دور کمرش حلقه میکنم
متوجه حضورم شده بود که جا نمیخورد دسته گل را روبهروش میگیرم و زیر گوشش آرام پچ میزنم
_ببخشید عمر من…………ببخشید سرت داد زدم…….دیگه تکرار نمیشه……..میبخشیم؟
دستهایم را کنار میزند و درحالی که با قدمهای آرام و پنگوئن وار از آشپزخانه خارج میشود میگوید
هلما_مهم نیست
تا آخر شب هم هرچه سعی میکنم از دلش دربیاورم تنها کمی نرم میشود و فایدهاس ندارد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●
نگاهی به مطالب روی مانیتور میاندازم و بار دیگر بازجویی امروز را مرور میکنم
هلما تا صبح سرسنگین بود اما صبح بالاخره توانستم از دلش در بیآورم و با بوسه گرمش راهی اداره شوم
با چند تقه آرامی که به در اتاق میخورد نگاهم را از صفحه مانیتور میگیرم و اذن ورود میدهم
در بار میشود و یکی از سرباز ها درحالی که پاکتی در دست دارد وارد میشود
احترام نظامی میگذارد و من آرام میپرسم
_چیشده محسنی؟
چند قدم جلو میآید و پاکتی را بر روی میزم میگذارد
محسنی_قربان پیک این بسته رو آورد گفت که برای شماست
اخم کمرنگی بر پیشانیام مینشیند
_نگفت از طرف کیه؟
_نه قربان
سری تکان میدهم و درحالی که پاکت را در دست میگیرم میگویم
_خیله خب میتونی بری
احترام نظامی دیگری میگذارد و به سرعت از اتاق خارج میشود
کنجکاو پاکت را باز میکنم
انتظار هر چیزی را دارم به جز یک فلش
فلش نقرهای رنگی داخل پاکت قرار دارد
آن را برمیدارم و تکه کاغذ کوچکی هم بیرون میافتند
متن کوتاهی که میگوید
**********
یوهووووووو😛😛
فکر کردین الان میگم چی نوشته 😜
عمرا😌
اصلانم بدجنس نیستم😁🥺
هم دوس دارم یکم تو خماری بمونید🤭
هم اینکه میخوام پیشبینیهاتون رو بدونم🧐
به نظرتون چه اتفاقایی میافته؟؟؟؟🧐🤔🤭🥲
چقدر قشنگ می نویسی اینقدر تو متن رفتم که باور کن با یوهو جا خوردم زیبا بود
خیلی لطفت دارید و خوشحالم که دوسش داشتید✨️🤍🥰
اگر این گند زدن تو زندگیشون نیست پس چیه!؟
یه شوک جذاب😁😁
وای برای شمام اینجوریه هر چی میخوام کامنت بذارم مینویسه مورد نامعتبره به زور تایید میشه🤒
اول اینکه پارت عالی بود خستهنباشی غزاله جون 😊
هردوشون خیلی خوبن حیفه زندگیشون خراب شه هر چی هست مطمئنم فلش از طرف آرمینه ولی چه فیلمی براش گذاشته خدا میدونه زودتر پارت بعدی رو بذار تا از فضولی نمردم😤
فیلمه photo shop و الکی که میگه هلما خیانت کرده
بعضی اوقات اینجوری میشه
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی🥰🤍✨️
دیگه باید ببینیم چی میشه😛😁
خسته نباشی عزیز دلم🥰😻
#حمااایت🐈⬛🤍
قربونت نیوشیییی✨️🤍😃
نیوشیییی میگم تو تا وقتی پارت بعدی رو بزاری کامنتهای پارت قبل رو چک میکنی؟
بعضی وقتا آره
چطور😂
هیچی همینجوری پرسیدم
کی پارت میدی؟
آهان
فردا احتمالا🥲
وای عالی بود هرچی کامنت میزارم نمیشه میزنه مورد نا معتبر
هیچی ارمان هر چی رو دیدیه باور میکنه هلما رو کتک میزنه بعد درو از جونتون عین خر پشیمون میشه میگه غلط کردم بعدش ارمین پشیمونمیشه ازدواج میکنه و در اخر قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید و
شاید 🤷♀️
باید ببینیم چی میشه😁😁
شاید نیست مطمئنم 🤣
واییی دیوونم کرد هر چی کامنت میزارممیزنه نا معتبرر و بعد تائید نمیشههههه
مال منم اینجوری میشه اما برای بار دوم که میزنم ارسال میشه
👍🏼
حمایتتتتتتتتتتتت
قربونت ضحی جونیییی🥰🤍✨️
غزااااله خیلیم بدجنسی آخه چرا همیشه سر صحنه های حساس تموم میکنی پارت رو😱😭
به نظرم هر چی که هست اون فلش ربط به هلما داره🥺
خسته نباشی غزلی💜😍
اصلانم بدجنس نیشتم😁🥰😃
شاید🤷♀️
قربونت تارا جونیی✨️🥰🤍
#حمایت از غزلی🥺🌷
قربونت سعیدیییی🥰🤍✨️
عالی بود مثل همیشه
✨️🤍😃