رمان انتقام خون پارت ۶۰
کمی بعد ماشین را داخل پارکینگ پارک میکند
قبل از پیاده شدن مرا مخاطب قرار میدهد
آرمان_صبر کن بیام درو برات باز کنم
باشه کوتاهی زمزمه میکنم و تا او ماشین را دور میزند کمربندم را باز میکنم
در را آرام باز میکند و من پس از درآغوش کشیدن مجدد آوینا از ماشین پیاده میشوم
آرمان هم پس از برداشتن ساک و خریدها ماشین را قفل میکند و دوشادوش هم به سمت آسانسور میرویم
با آسانسور بالا میرویم و پس از ایستادن آن از آسانسور خارج میشویم
آرمان در را با کلید باز میکند کنار میایستد تا اول من وارد شوم
پس از درآوردن کفشهایم وارد خانه میشوم
به سمت اتاق آوینا میروم و چه خوب است که در اتاق بسته نیست
جلو میروم و اورا با احتیاط بر روی تخت میخوابانم
گونه نرمش را آرام میبوسم و عقب میکشم
از اتاق خارج میشوم و در را پشت سرم میبندم
آرمان با صدای در اتاق لیوان آبش را بر روی کانتر میگذارد
آرمان_خوابیده؟
با لبخند عمیقی سر تکان میدهم
_آره خوابیده
دستانش را باز میکند و لب میزند
آرمان_بیا اینجا ببینمت
با لبخند و درحالی که شال و مانتویم را بر روی مبل میاندازم به سمت آشپزخانه میروم
خودم را در آغوشش جا میدهم و دستهایم را بر روی سینهاش میگذارم
او دستانش را محکم دورم میپیچد
بوسه آرامی بر روی موهایم میزند و زمزمه آرامش گوشهایم را پر میکند
آرمان_هلما من تا آخر عمرم وجود این فرشته کوچولو رو مدیون توعم
سرم را بلند میکنم و از پایین نگاهش میکنم
اختلاف قد فاحشی نداریم اما باز هم تا زیر گلویش میرسم
یک دستش را از دور کمرم باز میکند و چیزی را از داخل جیبش بیرون میآورد
آن را به دستم میدهد و من نگاه متعجبم را بین سیاهچاله چشمانش و جعبه کوچک در دستم میچرخانم
_این………..این چیه؟
لبخند مهربانی بر لب مینشاند و بوسهای بر پیشانیام میزند
درحالی که با یک دست موهایم را پشت گوشم میزند میگوید
آرمان_همون روزی که به دنیا اومد خریدمش…………درمقابل چیزی که بهم دادی هیچی نیست اما تو کم منو زیاد حساب کن
نگاه مبهوتم را به جعبه میدوزم و او آرام زمزمه میکند
آرمان_بازش کن ببین دوسش داری یا نه
در جعبه را آرام باز میکنم
برق نگین زیبای انگشتر در نگاهم مینشیند و مبهوت صدایش میزنم
_آرمان
بوسهاش اینبار شقیقهام را نشانه میرود
آرمان_جان آرمان؟
زیبایی آن انگشتر بد به دلم نشستهاست که نمیتوان نگاه از نگین جواهری قلبی شکل و صورتی رنگش بگیرم
_خیلی قشنگه
جعبه را از بین دستانم بیرون میکشد و پس از برداشتن انگشتر آن را بر روی کانتر میگذارد
دستم را در دست میگیرد و انگشتر را آرام در انگشت حلقه دست چپم میاندازد
از زیباییاش چشمانم برق میزند و او بوسه آرامی پشت دستم میزند
حلقه دستش را مجدد دور کمرم تنگ میکند و مرا به سینهاش میچسباند
سرش را جلو میآورد و درست در چند سانتی لبهایم زمزمه میکند
آرمان_خیلی عاشقتم
فرصت جواب دادن نمیدهد و با ولع لبهایم را به کام میکشد
خیس میبوسد و حرکت لبهایش بر روی لبهایم تکان محکمی به قلبم میدهد
دستم را دور گردنش حلقه میکنم و سعی در همراهیاش دارم
یک دستش دور کمرم محکمتر میشود و دست دیگرش بالای باسنم مینشیند
میفهمم که قصد پیشروی دارد
اما با بلند شدن صدای گریه آوینا هر دو از خلسه شیرینمان بیرون میآییم و لبهایمان از حرکت میایستد
قلبم طاقت نمیآورد
از آرمان که حلقه دستانش بر دور کمرم شل شدهاست جدا میشوم و به سمت اتاق آوینا پا تند میکنم
وارد اتاق میشوم و به سرعت اورا در آغوش میکشم
کمی در آغوشم تکانش میدهم
_جانم……………جان دلم مامان…………..دختر قشنگم گریه نکن دورت بگردم
کم کم آرام میشود
درحالی که اورا در آغوش دارم از اتاق خارج میشوم
بوسهای بر گونهاش میزنم او را آرام بر روی مبل میگذارم
در تمام مدت با چشمان درشت آبیاش نگاهم میکند
تنها چیزی که در فرزندمان به من شباهت دارد رنگ چشمانش است
با صدای آرامی آرمان را مخاطب قرار میدهم
_آرمان یه لحظه مراقبش باش من لباسم رو عوض کنم
درحالی که از اتاق بیرون میآید میگوید
آرمان_باشه تو برو لباست رو عوض کن من حواسم بهش هست
حمایت؟🥺😥
ممنون غزل جان قشنگ بود خوبه که آرامش به زندگیشون برگشته کاش ادامه دار باشه و ممنون بابت پارت زیبایی قانون عشق
خوشحالم که دوس داشتی عزیزم🥰🤍✨️
دیگه باید ببینیم چی میشه🤷♀️😃
خواهش میکنم قشنگم🥰🤍✨️
#حمایت
موفق باشی غزل جان✨
قربونت سعیدییی✨️🤍🥰
حسم میگه یه بلایی سره بچه میاد………
هر چیزی ممکنه🤷♀️😁😁
راستی سحری گفته بودی اگه بچه به دنیا بیاد اسمت رو عوض میکنی🤣🤣
حالا چی میخوای بزاری اسمتو؟؟🤣🤣🤣
ای خدااا
چرا انقد اوینا خوشمزه اس
عالی بودد
هنوز که کاری نکرده چجوری فهمیدین خوشمزست 😅😅😅
خوشحالم که دوس داشتی فاطمه جانممم🥰🤍✨️
چرا سایت امروز آنقدر خلوته🥺🥺🥺
افسردگی گرفتم بابا😥😥
غم خورید عشقتون ، نفستون ، گل گلابتون ، بر طرف کننده ازتون اومده😂😂
تو کجایی آخه دختر
انرژی سایت خیلی افتاده یکم شیطونی کن 🥺😥😅
سایت خیلی وقته دیگه خلوته 🤦🏻♀️
آره دیگه عین قبل نیست اما امروز واقعا هیچ کس نیست😥
تازه فهمیدی😂🤦♀️
از مدرسه اومدم خورد تو ذوقم الانم از باشگاه اومدم خستگی موند تو تنم🥺
الهیییی بگردم😂😂
بدجور خورد تو ذوقم😭😭😭😭🥺
حالا اینا رو ول کن بابا
دوستم امروز بهم گفت عصبانیت توی لهجه ی شیرازی میشه اِز
حالا تو از نشووو
قفل شدم روی کلمه از🤕😂
🤣🤣🤣🤣
چه عجیب😃
عصبانی نیستم اما نالاحتمممم🥺🥺🥺🥺🥺
🤣🤣🤣👍
آوینا رو بده بغل من یه کم ازش نگهداری کنم هلما یه کم استراحت کنه😂😂😂🥲🥲🥲💖
بزار داستان تموم بشه میدم بغل خودت🤣🤣🤣🤣
باشههه🥺🥺🥺😂😂😂😂😂