رمان انتقام خون پارت ۶۶
بعد از خوردن شام هلما آوینا را برای خواب به اتاقش میبرد و من نشسته بر روی مبل به این فکر میکنم که چگونه با او صحبت کنم
چگونه به او بگویم
آنقدر در افکار بی سر و تهم غرق هستم که متوجه نمیشوم چگونه هلما آوینا را میخواباند و از اتاق خارج میشود
اما با قرار گرفتن دستی بر روی شانهام از اعماق فکر و خیال بیرون میآیم
نگاهم را به نگاه نگران هلما که کنارم نشسته است میدهم
هلما_چی شده آرمان؟……………..خیلی تو فکری
کلافه دستی به صورتم میکشم و با مکثی طولانی لب باز میکنم
_چند روزه وکیل رایان میاد پیشم
یکه خوردنش را میبینم و دستش از روی شانهام سر میخورد اما ادامه میدهم
_میخواد تورو ببینه………..نمیخواستم بهت بگم اما وکیله ول کن نیست…………..اما تو مجبور نیستی ببی…………….
حرفم را قطع میکند
هلما_میخوام ببینمش……….
مبهوت نگاهش میکنم
انتظار این حرف را از سمت او نداشتم که متعجب میپرسم
_میخوای ببینیش؟
خیره به روبهرو آرام زمزمه میکند
هلما_آره.……………فردا بریم………
منتظر حرفی از سوی من نمیشود
از جایش بلند میشود و به سمت اتاق میرود
من اما متفکر مسیر رفتنش را نگاه میکنم
هرگز فکرش را نمیکردم که دیدار با او را قبول کنم
فردا حتما باید همراه هم برویم تا بفهمم او چه کاری با هلما دارد
از جایم بلند میشوم و پس از خاموش کردن چراغها به سمت اتاق میروم
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم
به سمت تخت میروم و تن مچاله شدهاش را از پشت آرام در آغوش میکشم
تکان خوردن شانههایش را حس میکنم که آرام زیر گوشش زمزمه میکنم
_نترس خانوم
پتویی که تا بالای سرش کشیده را پایین میکشم و با نگاهی به نیمرخش متعجب میگویم
_هلما؟……………..چرا گریه میکنی؟
آرام در آغوشم میچرخد و چشمان پر آبش را در نگاه نگرانم فقل میکند
هق آرامی میزند و سرش را در سینهام پنهان میکند
هلما_دلم واسشون تنگ شده آرمان
صدای گریهاش بلندتر میشود و حلقه دستان من دور بدن لرزانش تنگتر
شاید هرگز نتوانم حالش را درک کنم اما میدانم دلش برای چه کسانی تنگ شده
بوسه محکمی بر روی موهایش مینشانم
_جون دلم……………گریه نکن اینجوری قربونت برم………….اونا جاشون خیلی از ما بهتره…………اونا مارو میبینن و میفهمن حال دخترشون رو………..انقدر غصه نخور دورت بگردم
صدای هق هقش کمی آرام شده اما اشکهایش همچنان جاریست
سرش را بالا میآورد و با چشمانی خیس نگاهم میکند
هلما_وقتی اسم اون بیشرف میاد یاد بلایی که سر خانوادم اورد میافتم………….نمیتونم فراموش کنم اون روز نحسو…………….میترسم از آزاد شدنش آرمان………..میترسم بلایی سر شماها بیاره
بوسهای بر روی لبهای لرزانش میزنم
_از هیچی نترس………….هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه…………..قول دادیم تا ته تهش مال هم باشیم…………….ته تهشم یعنی ته دنیا…………پس از هیچی نترس……………
موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزنم
_حالام بخواب که صب باید زود بیدار بشیم
بیحرف سر بر روی بازویم میگذارد و چشمانش را میبندد
من هم چشمانم را میبندم و کم کم به خوابی عمیق فرو میروم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
آوینا را به مامان فرشته سپردهام و حالا همراه هم در راه زندان هستیم
فکرم به شدت مشغول است
ترس دارم
ترس دارم از خبر آزادی او
ترس دارم از حرفهایی که قرار است بشنوم
نمیدانم چقدر به جاده نگاه میکنم و در فکر و خیال غرق هستم اما ایستادن ماشین مرا از دریای فکر و خیال بیرون میکشد
نگاهی به دور و اطرافم میاندازم و آرام پیاده میشوم
کنار ماشین میایستم
شال مشکیام را جلو میکشم چادر مشکی رنگم را بر روی سرم میاندازم
کیفم را برمیدارم و همراه هم به سمت درب بزرگ و آهنی زندان میرویم
کف دستانم به عرق نشسته است و هیچ چیزی از کارهایی که آرمان انجام میدهد نمیفهمم
تنها زمانی که وارد اتاق ملاقات میشویم را میفهمم
به آرمان اجازه ورود نمیدهند که من تنها وارد میشوم
قرار بود سالها در جاهایی مانند این اتاق کار کنم اما حالا ترسناکترین جای دنیاست برایم
در تاریک و روشنی اتاق میبینمش
نشسته بر روی صندلی فلزی با دقت نگاهم میکند
حمایت؟🥺😥
عههه چرا نصفه اومدههه😭😭💔
فقط کامنت رو دیدم
عجیبه که روی صفحه نیست!
یعنی چی؟
اصلا من اینو واسه ارسال نزاشته بودم نمیدونم چرا تاییدش کردن
وا!!!منم تازه دیدم روی سایت اومده
البته نصفه نیومده پارت کامله!
چرا اون اول که گذاشته بود نصفه اومده بود دو پاراگراف بود بعد من منتظر موندم دوباره بذاره یهو پارت کلا رفت دیلیت شد انگار
آره برش داشتم دوباره گذاشتمش
الان کاملش کردم اول نصفه بور
حالا الان سر تمرینم کارم که تموم شه کامل میخونم نظر میدم عشقم❤
منتظر نظرات قشنگت هستمم🥰🥰
عالی بود خیلی خوب تونستی به تصویر بکشی
🥰✨️🤍
حمایت عزیزم🩷🩷
قربونت حدیثییی🤍✨️🥰
عالی بود غزلی❤️😘
خوشحالم که دوس داشتی تارایی🥰🤍✨️
واقعا زیبا بود
مشتاقم ببینم پارت بعدی چی میشه و چه حرفایی قراره بینشون رد و بدل بشه.
خدا قوت
مرسی از لطفت عزیزم🤍🥰✨️
دیگه باید ببینیم چی میشه🤷♀️😁
واااییی غزلییی لطفا بلایی سرشون نیاد به خدا گلب نیوش میگیرههه😭😭😭😭😭💔
خیلییی ترسیدممم
عالیییی❤🥺
قول نمیدم🤷♀️😁
چراااااا؟هنوز که کاری نکردم☹️🤕
✨️🥰🤍
آرامششون بهم نریزه خوبه
غزل جان جدیدا دیر به دیر پارت میدی چرا؟؟
دیگه باید ببینیم چی میشه🤷♀️😁
یکم سرم شلوغ شده بخاطر درسا ولی تمام سعیم اینه که دیگه تهش یهروز درمیون بزارم🤕🥺🥺
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی