رمان انتقام خون پارت ۷۲
صدایش اینبار کمی کلافه است زمانی که میگوید
آرمین_نه شرکتم چیشده آرمان……….اتفاقی افتاده؟
درحالی که به سمت پنجره میروم آرام جواب میدهم
_نگران نباش میگم بهت فقط هیچ کس نباید بفهمه مخصوصا هلما
عصبی شدنش را حس میکنم
آرمین_آرمان میشه عین آدم بگی چیشده ……….هلما چیو نباید بفهمه
گوشه پرده را کنار میدم و نگاهی به باغ میاندازم
با دیدم ماشین رهام که وارد باغ میشود پرده را میاندازم و به سرعت جواب میدهم
_رایان آزاد شده…………حکم رو خریده اومده بیرون…….من خیلی نمیتونم حرف بزنم آرمین فقط نزار هلما تنها جایی بره بیشتر مراقبشون باش…………….من باید قطع کنم اما باهات در تماسم هر اتفاقی افتاد خبرشو بهم بده…….مراقب خودتون باشید
میگویم و با قلبی بیقرار تماس را قطع میکنم
قصد بیرون آوردن سیمکارت را دارم که چند تقه کوتاه به در اتاق میخورد و صدای بابا بلند میشود
بابا_فلشو میاری برام
حرف رمز
این حرف یعنی فعلا کسی در ویلا نیست یا اگر هست خطری برای ما ندارد
به سمت در میروم و قفل را باز میکنم
بابا با نگاهی به طول راهرو وارد میشود و در را مجدد قفل میکند
_چیزی شده بابا؟
نگاهش را به چهره و چشمان نگرانم میدهد
بابا_باید عملیات رو زودتر شروع کنیم
اخمی بر چهرهام مینشیند
_زودتر یعنی کی؟
کلافگیاش را میفهمم زمانی که میگوید
بابا_یعنی همین امروز
ابروهایم عمیقتر یکدیگر را درآغوش میکشند
_اما هنوز خیلی مونده از تایم مأموریت
با قدمهای محکم به سمت تخت میرود و میگوید
بابا_میدونم اما خبر رسیده فردا میخوان از ایران برن…….باید همین امشب تمومش کنیم حتی با اینکه خیلی خطرناکتره…………………..آرمان حواست باشه تحت هیچ شرایطی از کنار من تکون نخور
به سمتش میروم و کنارش بر روی تخت جای میگیرم
_چه اتفاقی قراره بیافته مگه؟……………داری ته دلمو خالی میکنی بابا
دستم را بین دستانش میگیرد و خیره در چشمهایم میگوید
بابا_هر اتفاقی ممکنه بیافته…ته دلت خالی بشه بهتر از اینه که پشتت خالیبشه بابا
نگاه لرزانم را به چشمانش میدهم
چیزی در چشمانش است که نمیفهمم اما میدانم که هرگز این حالت را در چشمانش ندیدهام
_داری میترسونیم بابا
دستم را نرم میفشارد و میگوید
بابا_نترس بابا جان….همه چیز هماهنگه امشب که میرن سوله تو به محض اینکه پیامم رو دیدی از در پشتی سوله میای بیرون پیش ما………………..فقط اینو بدون بعد از من شماها باید مراقب مامانت باشید………تو باید مراقب زن و بچت باشی…………قبل از عملیات با مامانت و هلما حرف بزن منم باهاشون حرف میزنم………..حواستم باشه هلما بیشتر از هر کسی توی این شغل آسیب دیده……الان فقط تورو داره نخواه که تورو هم از دست بده
گویی قدرت تکلم ندارم که اینگونه مبهوت نگاهش میکنم
حرفهایش زبانم را بند آورده که تنها نگاهش میکنم
از جایش بلند میشود و بوسه آرامی بر پیشانیام میزد
از اتاق خارج میشود و مرا با دنیایی از فکر و خیال تنها میگذارد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
شالم را بر روی سر میاندازم و با بغل گرفتن آوینا از اتاق خارح میشوم
مامان فرشته با دیدنم از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید
مامان فرشته_کجا میری مادر؟
درحالی که به سمتش میروم میگویم
_یهسری مدارک و وسیله میخوام از خونه برم هم یه سری به خونه بزنم هم وسایلم رو بیارم
سری تکان میدهد و دستی به سر آوینا میکشد
مامانفرشته_باشه عزیزم ولی کاش این بچه رو میزاشتی پیش من اذیتت میکنه
نگاهی با آوینا که با گوشه شالم درگیر است میاندازم و با لبخند میگویم
_دید دارم آماده میشم شروع کرد گریه کردن با خودم نبرمش همش میخواد نق بزنه و اذیتتون کنه
مامان_باشه مادر مراقب خودتون باشید
بوسهای بر گونهاش میزنم و میگویم
_چشم نگران نباشید………خدافظ
به سمت در میروم و به سلامت گفتن آرامش را میشنوم
از خانه خارج میشوم و با قدمهای آرام مسیر خانه خودمان را در پیش میگیرم
نگرانم
از صبح دلشوره بدی بر جانم افتاده و قصد رها کردن ندارد
آوینا که نق میزند نگاهم را به او که قصد دارد از آغوشم بیرون برود میدهم و دستم را پشت کمرش میگذارم
_خیله خب الان میافتی وروجک
زانو خم میکنم و آرام بر روی زمین میگذارمش
لباسش را درست میکنم و بلند میشوم
دست کوچکش را در دست میگیرم و قدمهایم را با قدمهای کوچک او هماهنگ میکنم
تا رسیدن به خانه آنقدر محو قدمهای کوچک و بامزه دخترکم میشوم که طولانی بودن راه خسته ام نمیکند
با رسیدن به خانه جلوی در میایستم و نگاهم را به شیطونک کوچکم که انگشتم را محکم گرفته میدهم
در را که با کلید باز میکنم دستم را رها میکند و با ذوق درون پارکینگ میدود
خنده آرامی میکنم و پشت سرش وارد میشوم
_میخوری زمین شیطونک ندو اونجوری
برمیگردد و با خنده بانمکی نگاهم میکند
به سمتش میروم که دستانش را بالا میگیرد و با لحن کودکانهاش میگوید
آوینا_ماما بخل
با خنده در آغوشم بلندش میکنم
_خسته شدی عشق مامان
سرش را بر روی شانهام میگذارد
آوینا_آله
بوسهای بر موهایش میزنم
_قربونت برم من
به سمت آسانسور میروم
قبل از زدن دکمه آسانسور در آن باز میشود و خانم ناصری از آن پیاده میشود
خانمناصری_عه سلام خانم مجد خوب هستین؟
با لبخند سری تکان میدهم
_ممنون شما خوبید؟
ناصری_خداروشکر میگذرونیم………به سلامتی آقا آرمان برگشتن؟
اخمی بر چهرهام مینشیند
_نه آرمان هنوز برنگشته
چهرهاش متعجب میشود و میگوید
ناصری_دیشب یه آقایی رفت تو خونه شما…………امروزم یه نفر اومده بود سراغ شما رو میگرفت
اخمهایم غلیظتر میشود
_ممنون که گفتید
سریع از کنارش میگذرم و پر از تشویش وارد آسانسور میشوم
خدا میداند با حرفش چه آتشی بر نگرانی دلم انداخت
با ایستادن آسانسور تکانی به پاهای لرزانم میدهم
آوینا را محکم به سینهام میچسبانم و با دستانی لرزان کلید را درون قفل میاندازم
هلما هنوز دست از کارای خودسرانش بر نداشته خوبه بهش گفت یکی رفته تو خونشون استرس گرفتم
خودشم ترسیده بچم🥺🥲
حالا استرس رو نگه دار واسه جاهای بهتر😜😁
کجایی غزلی قرار بود هر روز باشی
اینجا نیستی رمان وانم نیستی