رمان انتقام خون پارت ۷۳
دستانم به طرز عجیبی میلرزند و حتی نمیتوانم آوینا را درست بغل بگیرم
کلید را درون قفل رها میکنم و درحالی که آوینا را بر روی زمین میگذارم میگویم
_مامانی یه دیقه وایسا دوباره بغلت میکنم
ترس و اضطراب صدایم را هم میلرزاند
دستم را به سمت کلید دراز میکنم
هزاران فکر و خیال مختلف در ذهنم چرخ میخورد
قلبم خود را محکم به در و دیوار سینهام میکوبد
نگاه لرزانم را به آوینا که با چشمانی متعجب سرگردانیام را نگاه میکند میاندازم
اگر کسی در خانه باشد و بلایی سر دخترکم بیاید چه کنم؟
سردرگم موهایم را زیر شال میفرستم و چنگی به کلید میاندازم
آن را داخل کیفم پرت میکنم و با درآغوش گرفتن آوینا سوار آسانسور میشوم
با قدمهای سریع از ساختمان خارج میشوم
نمیدانم توهم است یا واقعا کسی دنبالم میکند اما نگاهی بر رویم سنگینی میکند
آوینا خسته شده که سر بر روی شانهام گذاشته خوابش گرفته
داعم برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم
آنقدر ترس بر جانم افتاده که قدم های تندم را نمیفهمم
صدای زنگ موبایلم که بلند میشود بلاخره میایستم
نفس عمیقی میکشم و آنرا از داخل جیبم بیرون میآورم
آوینا سرش را از روی شانهام برمیدارد و به صفحه موبایلم نگاه میکند
آنقدر با تلفن من با آرمان صحبت کرده که نامش میشناسد و با ذوق سعی دارد گوشی را از دست من بکشد
موبایل را عقب میکشم و میگویم
_بچه یه دیقه صبر کن با توعم حرف میزنه
تماس را وصل میکنم و موبایل را کنار گوشم میگذارم
_جانم؟
صدای مهربانش در گوشم میپیچد
آرمان_جانت بیبلا عمر من……خوبی؟
با شنیدن صدایش ترسم را فراموش میکنم
لبخند عمیقی بر لبم مینشیند
_خوبم تو خوبی؟
صدایش با مکث بلند میشود
آرمان_خوبم……….آوینا خوبه؟…..اذیتت نمیکنه؟
نگاهم را به دخترکم که گوشش را به پشت موبایلم چسبانده تا صدای آرمان را بشنود میدهم و لبخندم عمق میگیرد
بر روی پله یک ساختمان مینشانمش و در همان حال میگویم
_نه بابا بچم چه اذیتی کنه کاری با من نداره که…………بزار یه دیقه گوشی رو بدم باهاش حرف بزنی همش بالا پایین میپره
گوشی را کنار گوش آوینا قرار میدهم
آوینا_بابا
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
صدای پر از ذوقش در گوشهایم میپیچد و جانی دوباره بر تنم سرازیر میکند
_سلام قربونت برم من…….خوبی عمر بابا
آوینا_آله……..بابا بیا بلیم بازی……..دل آویا کوچولو سده
نفس در سینهام میشکند
افکار مثبت و منفی در سرم چرخ میخورند
بغض گلویم را میبندد
اگر آخرین باری باشد که صدایشان را میشنوم چه
لرزش صدایم را کنترل میکنم
_میام بابا………..میام دورت بگردم فقط تا من بیام مامانتو اذیت نکنیا
آوینا_باچه
آب دهانم راپر سر و صدا میبلعم
_آفرین دخترم……گوشی رو میدی به مامان
آوینا_باچه…تودافظ
خداحافظ کوتاهی زمزمه میکنم و صدای هلما درگوشم میپیچد
هلما_جونم آرمان؟
قلبم بیقراری میکند
دلنگرانم
حس خوبی به امشب ندارم
_هلما؟
هلما_جان؟
نمیدانم چرا صد چشمانم پر میشود
نفس عمیقی میکشم
_دلم خیلی واست تنگ شده
کوبش بیامان قلبم هر لحظه بیشتر میشود
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
قلبم تکان محکمی میخورد
لحنش
صدایش عجیب بوی بیقراری میدهد
_دل مام واست تنگ شده آقا……..زودی برمیگردی پیشمون
مکثش طولانی میشود اما صدای نفسهای سنگینش را میشنوم
آرمان_برمیگردم……….عملیات امشبه زودی برمیگردم پیشتون
دلنگرانی که از صبح گلویم را گرفته بیشتر میشود
قلبم گویی از بلندی سقوط میکند
زبانم بند میآید
سعی میکنم اهمیتی به قلب بیقرارم ندهم اما نمیشود
قلبم در گلویم میزند
آرمان_میدونی جونم به جونتون بنده دیگه؟…………همیشه عاشقت بودم و تا لحظهای که نفس دارم عاشقتم
حرفهایش
لحن صدایش
ترسناک است
حس جدایی میدهد
ته دلم را خالی میکند
_آرمان خوبی؟……….چیشده؟…..اتفاقی قراره بیافته مگه؟………..برمیگردی دیگه؟
لرزش صدایم را نمیتوانم کامل کنترل کنم
پیداست که ترسیدهام
از نبودش ترسیدهام
آرمان_نترس فدات بشم………..برمیگردم……..قول دادم برگردم دیگه…..زودی میام پیشتون
لحنش اطمینان ندارد
هم من هم او خوب میدانیم هیچ تضمینی نیست
باشه کوتاهی میگویم
صدای او هم بغض دارد
خداحافظی کوتاهی میکنیم و به تماس پایان میدهیم
موبایلم را به سینهام میچسبانم و در دل خدا را صدا میزنم
همه جانم را
همه کسی که برایم مانده را به خدا میسپارم
نمیتوانم بغضم را کنترل کنم
کنار آوینا بر روی پیله مینشینم و قطره اشکی بر گونهام سرازیر میشود
نمیدونم تو عملیات آرمان کشته میشه یا باباش غزل جان تند تند پارت بده ممنون گلم
میخوای چی کارش کنی؟😥 آوینا چه مظلومه خداااا😟