رمان انتقام خون پارت ۷۴
دخترکم خود را به سمتم میکشد و با دستان کوچکش سعی میکند اشکهایم را پاک کند
آوینا_ماما….دره نه
دست کوچکش را میگیرم و اورا بر روی پایم مینشانم
بوسهای پشت دستش میزنم و آرام به خود میفشارمش
_قربونت برم مامان………….بابایی زودی میاد پیشمون……..قول داده که بیاد…………زود میاد
کنترل اشکهایم دست خودم نیست
نمیدانم چقدر اشک میریزم و آوینا تنها چسبیده به سینهام چشمانش را میبندد اما زمانیاشکهایم ته میکشد که دخترکم آرام در آغوشم به خواب رفته
دستی به صورتم میکشم
آوینا را محکم نگه میدارم و از جایم بلند میشوم
سر آوینا را بر روی شانهام تنظیم میکنم و با قدمهای آرام حرکت میکنم
نمیدانم کجا میروم
مقصدم را فراموش کردم و سرگردان خیابان ها را متر میکنم
قلبم بیقراری میکند و در مغزم هزار و یک فکر و خیال میچرخد
فقط راه میروم
نمیدانم کجا
نمیدانم تا کی
آنقدر نگرانی در دلم هست که سنگینی آن نگاه را فراموش میکنم
فراموش میکنم حس تعقیب شدن را
فکر اینکه اگر آرمان نباشد چه میشود
چه بلایی بر سرم میآید
اگر اتفاقی برایش بیافتد من میمیرم
کاش میشد زمان را به عقب برگرداند
به آن زمانی که هنوز در کنارمان بود
کاش زمان در آن لحظهها قفل میشد و آنقدر از هم دور نمیشدیم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
دل نگرانم
نگران هلما و دخترکم
دلتنگی گلویم رو میفشارد
با بغض هلما سد چشمان من هم پر شده
بغض نفسم را تنگ کرده
اگر دیگر نتوانم ببینمشان چه
اگر نتوانم بزرگ شدن دخترکم را ببینم چه
اگر دیگر نتوانم هلما را با تمام وجود درآغوش بگیرم چه
قلبم جوری محکم میکوبد که صدایش گوشهایم را کر میکند
آنقدر حرفهای بابا ذهنم را بهم ریخته که فراموش کردم از هلما بپرسم کجاست
فکرم هزار جا میرود
با صدای در اتاق رشته افکارم پاره میشود
دستی به صورتم میکشم و با نفسی عمیق میگویم
_بیا تو
در آرام باز میشود و سارا با لبخند بزرگی وارد میشود
هوف کلافهای میکشم به صندلیام تکیه میدهم
نگاهم هرجایی میچرخد جز او و لباس یک وجبیاش
سارا_انگار ازدیدن من خوشحال نشدی
خود را سرگرم وسایل بر روی میز نشان میدهم
_معلوم نیست؟
با عشوه جلو میآید و دستهایش را بر روی میز میگذارد
سارا_چقدر سفتی بابا یکم شل کن
نگاه خشمگینم را به چشمان آرایشکردهاش میدهم و با خود فکر میکنم هلما فقط شب عروسیامان آنقدر آرایش داشت
_شل کنم که امسال تو از سر و کولم میرن بالا
تکخندی میزند
سارا_بده مگه؟
کلافه دستی به صورتم میکشم
_خوبه مگه؟
کمی به سمتم خم میشود
سارا_آخرش که مجبور میشی شل کنی…………اون موقع بهت میگم دنیا دست کیه
عصبی و به ضرب از جایم بلند میشوم
خیره در چشمهایش کمی به سمتم مایل میشوم و صدایم هر لحظه بالاتر میرود
_گمشو برو بیرون……….دلم میخواد یک بار……..فقط یکبار دیگه دور و بر من بپلکی اون وقت یه بلایی سرت میارم خودت بری جایی که عرب نی انداخت……………….گمشووو
ترسیده از صدای بلندم عقب میرود و به سرعت از اتاق خارج میشود
خود را مجدد بر روی صندلی میاندازم و زیر لب پر از حرص میغرم
_زنیکه جنده
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
نمیدانم چقدر راه میروم
حتی نمیدانم کجا هستم
برداشته شدن سر آوینا از روی شآنهام مرا از دریای فکر و خیال بیرون میکشد
قدمهایم را آرام میکنم و نگاه سرگردانم را به چهره خوابآلودش میدهم
با مشت کوچکش چشمانش را مالش میدهد و با صدای خوابآلودی صدایم میزند
آوینا_ماما
گونهاش را محکم میبوسم
_جان مامان……بیدار شدی دخترم
خوابآلود سرش را بر روی شانهام میگذارد
آوینا_آبینا دشنه……..ماما گذا
لبخندی میزنم و بوسه آرامی بر موهایش مینشانم
شیشه شیر کوچکش را به زحمت از داخل کیفم بیرون میآورم
با دیدن شیشه شیر پر از آبمیوه با ذوق آن را از دستم میگیرد و مشغول خوردن میشود
خسته از پیاده روی های طولانی موبایلم را از داخل جیب بیرون میآورم
برنامه اسنپ را باز میکنم
درحال پیدا کردن ماشین است که آوینا شیشه شیرش را به سمتم میگیرد
آوینا_میسی
بوسهای بر گونهاش میزنم و شیشه را داخل کیفم میگذارم
_نوش جونت عشق مامان
نگاهی به صفحه موبایل میاندازم
همچنان مشغول جست و جوست
از پیادهرو خارج میشوم و قصد دارم به آن سمت خیابان بروم
نگاهم بر روی ماشینهاست تا کمی خلوت بشود
موبایلم را درون جیبم سر میدهم و آوینا را محکمتر نگه میدارم
هنوز قدمی جلو نرفتهام که صدایی فریاد میزند
+خانم مراقب باش
نمیدانم با چه کسیست و نگاهم تنها آن موتور مشکی را که به سمتم میآید را میبیند
تنها فرصت میکنم آوینا را محکم به سینهام بچسبانم
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد
دیدن آن آبئهای نفرتانگیز
بسته شدن چشمانم
صدای جیغ ترسیدهام و ریختن مایه گرمی روی صورتم
صدای جیغ پر از ترسم آوینا را به گریه میاندازد و شیشهای در نزدیکیام میشکند
چشمانم هنوز بستهاست اما از ترس اسکهایم میبارد
صدای جلز و ولزی میشنوم
جرعت باز کردن چشمانم را ندارم و دور و برم پر از صداست
حتی جیغهای ترسیدهام هم دست خودم نیست
ممیدانم چه اتفاقی افتاده و فقط دخترکم را محکم به سینهام میفشارم
گفتم این هلما اصلا عقل تو سرش نیست خوبه پلیس بوده خودش
چه ربطی داره هم بچه پیششه هم حتی اگر پلیس هم باشه ترسیده اونم موقعی که حالش خوب نیست😶🌫️🤕
گناه داره بچم🥺🥲
باید احتیاط میکرد وقتی شرایط خودش و خونوادش حساسه
الووووو کجاییی غزلللل
😮😱😰 خدای من! بیچاره هلما، انواع و اقسام بلاها رو سرش آوار کردی، دیگه چرا اسید؟
این سارای عفریتع از کدوم قبرستونی پیداش شد🤬
خداقوت بابت پارت طولانی و منظمت.
دست مریزاد😍👌
سلام ببخشید دیگه پارت نمیزارین