نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۱۶

4.2
(29)

# پارت ۱۶

( جانان)

شیر آب را بستم و پیش‌بند را به لبه کابینت آویزان کردم.

خانم جان اضافه غذا را درون یخچال گذاشت

_ دخترم برو بشین از وقتی اومدی همش سرپایی.

_ کوه که نکندم، دو تا تیکه ظرف بود.

_ خیر ببینی مادر.

لبخند روی لب هایم جا خوش کرد.‌

در آن اوضاع قمر در عقربی که من داشتم دعا های خانم جان دلم را گرم می‌کرد.

همراه خانم جان از آشپزخانه بیرون آمدم و کنار حاج بابا نشستم.

حاج بابا: چخبر بابا جان ؟ پسر ناصر که اذیتت نمی‌کنه؟

دلم می‌خواست دهانم را باز می‌کردم و می‌گفتم از وقتی پایم را از این خانه بیرون گذاشته ام یک روز خوش هم ندیده ام ؛ اما نمی‌دانم چرا زبانم در دهن نمی‌چرخید.

شاید دلم می‌خواست اول کمی آرامش را تقدیم این روح فرتوت و عصا به دست کنم و با قوایی تازه دوباره رنج زندگی را به دوش بکشم.

_ نه، آدم بدی نیست.

حاج بابا دستی به ریش هایش کشید.

_ هرچی نباشه پسر اون خدابیامرزه، باباش که آدم خوبی بود.

سرم را پایین انداختم.

_ فقط چون باباش خوب بود، شوهرم دادید به پسرش؟

همین که حاج بابا خواست جوابم را بدهد.

صدای زنگ در حیاط به گوش رسید و حاج بابا سکوت کرد.

در دل به این مزاحم ناخوانده لعنت فرستادم.

خانم جان فوری از جایش بلند شد تا در را باز کند.

از جایم بلند شدم.

_ شما بشینید خانم جان، با این پا درد کجا راه افتادید.

چادر را روی سرم انداختم و راهی حیاط شدم.

هوا کمی سرد بود و باران بند رفته بود. کف حیاط خیس شده بود و حوض کوچک که نزدیک باغچه بود از آب باران داشت لبریز می‌شد.

در را که باز کردم، با نگاه خشمگین سروش مواجه شدم.

معلوم بود که به شدت عصبانی است ؛ اما سعی می‌کرد صدایش را کنترل کند.

_ تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ واسه چی گوشیت رو جواب نمی‌دی؟

آب دهانم را قورت دادم.

_ نفهمیدم زنگ زدی.

بازویم را محکم در دستش گرفت.

_ کم اراجیف تحویل من بده، واسه چی اومدی این‌جا؟ باز اون حروم زاده چی بهت گفته؟

آه از نهادم بلند شد.

قطره اشک آرام از گوشه چشمم چکید.

از کجا می‌دانست که امیر را دیده بودم؟ شاید هم داشت یک دستی می‌زد.

_ ولم کن، دستم رو کندی!

_ حرف بزن جانان تا بی آبروت نکردم.

صدای خانم جان در حیاط پیچید.

خانم جان: جانان جان، کیه مادر؟

سروش سرش را داخل آورد و به خانم جان سلام کرد.

خانم جان: تویی پسرم، چرا دم در وایسادی بیا تو.

خون، خونم‌ را می‌خورد.

کنار رفتم و سروش وارد حیاط شد.

در را بستم و پشت سرش وارد خانه شدم.

همگی دور هم نشسته بودیم که خانم جان فنجان چایی را مقابل سروش گذاشت.

خانم جان: شام خوردی مادر؟ جانان گفت امشب پرواز داری، اگه می‌دونستیم میای صبر می‌کردیم تا باهم شام بخوریم.

سروش کمی خودش را جمع و جور کرد.

سروش: دستتون دردنکنه،‌ پروازم کنسل شد، هرچقدر زنگ زدم به جانان خانم خبر بدم جواب نداد.

حاج بابا: امان از این ماسماسک های امروزی.

صدای تلوزیون را زیاد کردم. سریال جدیدی در حال پخش بود.

سروش فنجان خالی چای اش را درون نلبکی گذاشت.

سروش: جانان جان آماده شو، دیر وقته رفع زحمت کنیم.

خانم جان: این حرف ها چیه خونه خودته پسرم.

مشغول بازی با ریشه‌ی فرش شدم.

من: من دیگه امشب این‌جا می‌مونم، می‌خواهم فردا خانم جان رو ببرم دکتر.

سروش با نگاهش برایم خط و نشان کشید.

می‌دانستم اگر امشب با او می‌رفتم یک بلایی سرم می آمد.

حاج بابا تسبیح‌اش را در دست چرخاند.

حاج بابا: حالا که شوهرت تا این‌جا اومده دنبالت باهاش برو، خوب نیست تنها بزاری بره.

سروش با لبخند پیروزمندانه‌ای نگاهم کرد.

خون، خونم را می‌خورد. بالاجبار لبخند کج و کوله‌ای زدم و به طرف اتاق راه افتادم.

……………………….

(سروش)

در را باز کردم و پشت سرم وارد خانه شد.

کیفش را گوشه‌ای انداخت و راهش را به طرف آشپزخانه کج کرد.

دستم را به دیوار زدم و طلبکارانه نگاهش کردم.

_ می‌شنوم.

بطری آب را درون یخچال گذاشت و از کنارم رد شد.

به طرفش خیز برداشتم و دستش را محکم کشیدم.

_ مگه کری، با تو بودم.

سرتقانه در چشم هایم زل زد.

_ کر نیستم ؛ اما حوصله حرف زدن باهات رو ندارم.

هیستریک خندیدم.

_ حوصله حرف زدن با امیر جونت رو که خوب داری راست میگی دیگه من رو می‌خواهی چی‌کار؟

پوزخند زد.

_ دیگ به دیگ میگه روت سیاه‌. خواهشاً طوری حرف نزدن که احساس کنم یک قدیس جلوم وایساده!

_ من با تو فرق می‌‌کنم چرا نمی‌فهمی ؟

_ کور خوندی ، فکر نکن هر غلطی دلت خواست می‌تونی بکنی و‌ تهش پیش خودت بگی چون مردی چون با من فرق داری حقته و می‌تونی هر کثافت کاری که خواستی بکنی. خیال کردی آقا سروش هرزگی هات رو ای‌قدر راحت ماست مالی نکن.

_ حرف دهنت رو بفهم. واسه چی سوار ماشین اون کثافت شدی؟

_ شدم که شدم، مگه حرف زدن جرمه ؟
نگران نباش من مثل تو نیستم که ته تهش از یکی دیگه بچه دار بشم.

سیلی محکمی در گوشش خواباندم.

_ این اراجیف چیه که تحویل من میدی؟

اشک از گوشه‌ی چشمش شروع به غلتیدن کرد.

_ اراجیف؟ خودم با گوش هام شنیدم همون روزی که دلارام خانمت زنگ زده بود تا خبر بابا شدنت رو بهت بگه.

عصبی نفسم را فوت کردم.

_ قضیه اون طور که تو فکر می‌کنی نیست. من اون بچه رو نمی‌خواهم.

_ دیگه برام مهم نیست، این یکی رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. همین فردا می‌رم تقاضای طلاق می‌دم.

_ طلاق بگیری که بری تو بغل اون هفت خط ؟‌ مرده باشم اگه بزارم دستش بهت بخوره.

جیغ کشید

_ خفه شو ، فکر کردی همه مثل خودت هستن؟ فرق من یا تو این‌که ، من برای خودم ارزش قائلم‌، شبم رو تا صبح تو بغل دیگران نمی‌گذرونم.

با خشم غریدم.

_ اصلا من کثافت ، من لجن، من بی همه چیز، تو خواب ببینی که طلاقت بدم.

تو اگه زنی ، اگه وفاداری
بشین سر خونه زندگیت، خودم‌این موضوع رو حلش می‌کنم.

گریه‌اش تبدیل به هق هق شد.

کنارش روی زمین نشستم.‌

رد انگشتانم روی صورتش مانده بود.

خواستم صورتش را لمس کنم که خودش را عقب کشید.

_ چطور حلش می‌کنی ؟ فکر کردی اون زن از بچه‌ی توی شکمش می‌گذره؟‌ خودت چی؟ الان می‌گی نمی‌خواهیش ؛ اما همین که دنیا بیاد اوضاع عوض میشه چرا نمی‌خواهی قبول کنی؟

شاید حق با او بود و درست می‌گفت. در بد شرایطی گیر افتاده بودم.

عرقی که روی پیشانی ام نشسته بود را با دست پاک کردم.

_ نمی‌دونم چطوری ولی بهم اعتماد کن قول می‌دم اوضاع رو درست کنم.

_ این همه اجبارت برای بودن با من چیه؟

با کلافگی لب زدم.

_ چون..‌چون ..

_ چون چی؟

_ چون فکر می‌کنم که حسی که به تو دارم رو تا حالا به هیچ زنی نداشتم، چون فکر می‌کنم که دوستت دارم.

بلاخره حرفی که نباید می‌زدم را به او گفتم.

گیج نگاهم کرد و بعد مشتش را درون سینه‌ام کوبید.

_ دروغ نگو ، این‌قدر من رو بازی نده.

دست هایش را در دستانم گرفتم .

_ هیس، آروم باش.

نگاهم را در چشمان اشک آلودش دوختم.

_ دروغ نیست، دوست دارم. به روح ساره که برام خیلی عزیز بود دروغ نمی‌گم.

آرام پلک زد

چشم هایش روی تمام اجزای صورتم می‌چرخید.

این دختر عجیب می‌توانست آرامم می‌کند‌

صورتم را جلو بردم و نرم شروع به بوسیدن لب هایش کردم.

نازی ها تانک داشتند

روس ها توپ

انگليسی ها با لبخند، گندم زارهايمان

را درو کردند.

و تو

از کدام کشوری

که با دستِ خالی، مرا غارت کردی؟!

……………….

( جانان)

مشغول آشپزی بودم که زنگ در را زدند.

کفگیر را درون بشقاب گذاشتم و به طرف در رفتم.

همین که در را باز کردم با قیافه خندان ستاره مواجهه شدم.

_ سلام سلام عروس خانم.

دسته گلی که برایم آورده بود را از او گرفتم.

_ سلام به روی ماهت، خوش اومدی.

در را بستم و گلدان خالی را از کابینت بیرون کشیدم و آبش کردم.

ستاره کیفش را روی مبل انداخت و با نگاهش همه‌ی خانه را زیر نظر گرفته بود.

_ چه گل های خوشگلی ، به زحمت افتادی عزیزم.

_ قابلت رو نداره. چخبر شمال خوش گذشت؟

گلدان را روی کانتر گذاشتم و مشغول ریختن چای شدم.

_ هیجان انگیز بود.

به طرف سالن رفتم و سینی را روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.

_ مشتاق شدم بشنوم.

_ با دست گلی که جناب عالی آب دادی واقعا دیدنی بود.

به مبل تکیه داد.

_ من ؟

_ چرا به امیر گفتی رفتم شمال.

_ بخدا من اصلا بهش نگفتم، یعنی گفتم ولی نه مستقیم. تو دانشگاه من رو دید گفت ازت خبر دارم یا نه! استاد ملکی یک کار واجب باهات داره من هم گفتم جانان تهران نیست رفته شمال.

_ عیبی نداره .

_ معذرت می‌خواهم جانان، به خدا …

_ ول کن ستاره، تموم شد و رفت.

_ بهت زنگ زد؟

پوز خند زدم و فنجان چای را در دستم گرفتم.

_ زنگ ؟ اومد شمال. نمی‌دونی سروش وقتی دیدش به قصد مرگ کتکش زد.

با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد.

_ چقدر پر روعه، با وجود این‌که می‌دونه شوهر داری هنوز دنبالته!

_ تو از خیلی چیز ها خبر نداری.

_ ای بابا، از اول هم از این پسره خوشم نمی‌اومد.

_ ولش کن، چایی ات سرد شد.

شالش را دور گردنش انداخت و فنجان را از درون سینی برداشت.

با صدای زنگ‌ در هردو بهم نگاه کردیم.

_ شوهرته؟

از جایم بلند شدم.

_ نه ، سروش سرکاره.

به طرف در رفتم و همین که در را باز کردم خشکم زد.

دلارام بود.

بدون این‌که تعارفش کنم، کنارم زد و وارد خانه شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
12 ساعت قبل

چقدر این پارت قشنگ بود
توصیفاتت عالی بود، توصیف ظاهری رو هم اضافه کنی بهتر هم میشه😍 کلاً همیشه رمان‌هات دلنشینه اما این یکی از قبلی‌ها بهتره و معلومه که پیشرفت مضاعفی کردی👌👏
امیر یه نره غول زورگو و زبون‌نفهمه که قلب مهربونی داره😁 این تناقص جالبیه
حق جانانه که خوشبخت شه و به اون هدف‌هایی که می خواد برسه
دلارام عوضی😑

خواننده رمان
خواننده رمان
12 ساعت قبل

یا خدا دلارام اومده چکار؟کاش سروش میرسید تو خونش میدیدش ممنون مائده جان لطفا فردا هم پارت بده

زهرا
زهرا
11 ساعت قبل

واییی این دلارام ورپریده ول کن نیست.
جانان بیچاره گیر کیا افتاده

راحیل
راحیل
1 ساعت قبل

چقد از آدمایی که به زور خودشون رو می چسبونه وآدمای ولنگاری رو و بی خاصیت که ادعای عاشقی می کنند بیزارم معصومیت جانان رو دوست دارم کلا یه تناقض و پارادوکسی هست که محبوب می کنه داستانت عزیزم دلم مائده جون بی نظیر بود فقط اگه ممکنه هر روز و یکم پنیر پیتزای رمان زیاد کن تا کش بیاد گلم قربونت عزیزی

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x