نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۲۵

4.6
(33)

# پارت ۲۵

( جانان)

در را باز کردم و سوار ماشین دانیال شدم.

گرمای داخل ماشین سرمای تنم را داشت آرام آرام در خودش حل می‌کرد

دانیال با نگرانی به صورت رنگ پریده ام چشم دوخته بود.

_ نمی‌خواهی بگی چی شده دختر خاله؟

آب دهنم را به سختی قورت دادم و همه‌ی توانم را جمع کردم

_ متنفرم ازشون دانیال، حالم از همه شون بهم می‌خوره.

با گنگی نگاهم کرد.

_ از کی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده.

بغضم شکست و سیل اشک گونه ام را خیس کرد.

_ سروش اذیتت کرده؟ حرف بزن جانان ،بخدا گردنش رو می‌شکنم

گریه ام شدت گرفت و به هق هق افتاده بودم.

از درون داشبورد آب معدنی کوچکی را بیرون کشید و به طرفم گرفت.

انگار نفسم داشت بند می‌رفت، چند قطره از محتوای درون بطری را نوشیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم.

ضبط روشن بود و آهنگی از سامان جلیلی در حال پخش شدن بود.

منو گریه و قلب کلافه

توی پاتوقمون ته کافه

هنوزهم مثل قبلا اینجا

چند تا صندلی کرده اضافه

جای خالی چشات عزیزم

داره واسم غصه می‌بافه

زیر چشمام گود شده دیگه

میشه فهمید از رو قیافه

عوض شدم بخاطرت

هنوز عزیزه خاطرت

می‌بخشمت همه کسم

باشه برو فدا سرت

اما قول داده بودی

تو به من قول داده بودی

صد بار تو همین کافه بهم

گل داده بودی.

چی کار کردی با من

چیکار کردی با آرزو هام

پریشونه قلبم

درست مثل موهام

چی کار کردی با من

چی کار کردی با خاطراتم

تو نیستی ولی من هنوزم باهاتم

اما قول داده بودی

تو به من

قول داده بودی

صد بار تو همین کافه به من

گل داده بودی

با رسیدن به عمارت، دانیال ماشین را درون حیاط پارک کرد.

در را باز کردم و پیاده شدم. خاله پوری فوری به طرفم آمد

خودم را در بغلش انداختم و زار زار شروع به گریستن کردم.

خاله پوری: چی شده دورت بگردم؟

با عجز نالیدم

من: باهام بازی کردن ، نمی‌بخشمشون

موهای خوش رنگم از زیر شال بیرون ریخته بود و پریشان روی صورتم ریخته بود.

دانیال: اینجا سرده بریم تو، باید همه چیز رو برامون تعریف کنی.

سرم را پایین انداختم و همراه خاله و دانیال به داخل عمارت رفتیم.

…………….

( سروش)

از آسانسور بیرون آمدم و در واحد را باز کردم.

همه‌ی چراغ ها خاموش بود

دسته گلی که برای جانان خریده بودم را روی کانتر گذاشتم و به دنبالش تمام خانه را شروع به گشتن کردم ؛ اما خبری از او نبود.

عصبانی گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و شماره اش را گرفتم ؛ اما خاموش بود.

نفسم را فوت کردم و نگاهم به یادداشت کوچکی که روی آینه چسبانده شده بود افتاد.

دست خط خودش بود.

کوتاه و صریح گفته بود که دنبالش نگردم و از من متنفر است.

مشتم را درون آینه کوبیدم و پوستم سوخت و خون از میان انگشتانم جاری شد.

چنگی به سوئیچ زدم و با عجله از آپارتمان بیرون آمدم.

…………………..

(جانان)

خاله پوری با دهانی باز به من خیره شده بود.

باورش نمی‌شد که زندگی تنها خواهر زاده اش این‌قدر دستخوش اتفاقات ناگوار شده باشد.

دانیال بلاخره سکوت را شکست.

دانیال: تا دیر نشده یاید طلاقت رو از سروش بگیری

خاله پوری به کاناپه تکیه داد

خاله پوری: چی میگی دانیال؟‌ طلاق بگیره! مگه الکیه

دانیال: تا همین جا هم زندگی جانان تباه شده، از قدیم گفتن جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته

خاله پوری نگاهش را به چشم هایم دوخت

خاله پوری: نظر خودت چیه دخترم؟

هاج و واج بودم واقعا نمی‌دانستم باید چه تصمیمی می‌گرفتم

من: نمی‌ دونم، باید فکر کنم.

صدای زنگ در تنم را لرزاند

خدمتکار آیفون را برداشت.

_ خانم، یک آقا هستند میگه اسمش سروشه.

از جایم بلند شدم.

دانیال: بشین سرجات ، خودم می رم دم در.

خاله پوری با نگرانی به پسرش چشم دوخت

خاله : دانیال جان

دانیال: نگران نباشید مامان، فقط می‌خواهم باهاش حرف بزنم.

………………..

(‌روای)

با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و منتظر به در تکیه زده بود.

بلاخره در باز شد و قامت دانیال در چهار چوب در جا گرفت.

_ به به سروش خان، یاد ما کردی

_ بگو جانان بیاد باهاش حرف دارم.

_ هر حرفی داری بمونه برای دادگاه.

نگاه متعجب را به دانیال دوخت

_ دادگاه! این حرفت رو نشنیده می‌گیرم برو صداش کن

_ هر حرفی داری به من بزن.

با دست به سینه مرد مقابلش کوبید

_ تو! تو دیگه کدوم خری هستی ، من حرفم رو یک بار می‌زنم برو صداش کن بیاد

_ من وکیلشم، جانان دیگه تمایلی به ادامه زندگی باهات نداره، الان هم بهتره از این جا بری

دانیال رو به سمت دیوار هل داد و وارد حیاط عمارت شد.

_ جانان، کجایی؟ می‌دونم صدام رو می‌شنوی

من دوستت دارم، طلاقت نمی‌دم

دانیال از پشت یقه کتش را کشید. و باهم درگیر شدند.

جانان از پشت پنجره شاهد دعوایشان بود.

فوری از عمارت بیرون آمد و در ایوان ایستاد.

جانان: بسه، تمومش کنید.

دانیال نفسش را فوت کرد و دست مشت شده‌اش را به درخت کوبید

سروش از روی زمین بلند شد و مقابل جانان ایستاد.

_ بهت حق می‌دم که ناراحت باشی، بهت حق می‌دم که نخواهی من رو ببینی ؛ اما بی انصاف این حق من نیست که بری و حرف از نخواستنم و طلاق بزنی من دوستت دارم جانان.

جانان مات مبهوت انگشتش را به طرف لب سروش برد و زخم گوشه لبش را پاک کرد.

_ برو سروش

_ بدون تو هیچ جا نمی‌رم.

_ خواهش می‌کنم، من .. من.. باید فکر کنم.

بغضش را قورت داد و شال روی سر جانان که عقب رفته بود را جلو کشید

_ از من نخواه که بزارم این‌جا بمونی، محاله ممکنه.

دانیال پوزخند زد.

دانیال: جانان تمایلی به ادامه زندگی باتو نداره، زندگیش رو تباه کردی چرا راحتش نمی‌زاری؟

سروش با خشم غرید

سروش : آدم زنده وکیل بسی نمی‌خواهد.

دانیال: حرف من ، حرف جانانه.

بغض جانان شکست

سروش روی زانو هایش نشست

سروش: به من نگاه کن جانان، من دوستت دارم

جانان: برو سروش.. خواهش می‌کنم. من و تو دیگه نمی‌تونیم باهم ادامه بدیم

شکست و هرچقدر تقلا می‌کرد بیشتر در منجلاب نخواستن جانان فرو می‌رفت.

دستش را مشت کرد

سروش: حتی اگه موهات هم رنگ‌ دندونات بشه طلاقت نمی‌دم. این پنبه رو از گوشت در بیار. تو مال سروشی من تو بهم محکومیم می‌فهمی محکوم.

از روی زمین بلند شد و بدون نگاه به پشت سرش از عمارت بیرون زد.

حالش خراب بود، به محض نشستن پشت فرمان، سیگارش را روشن کرد.

زندگی بی رحم تر از آن بود که روی خوشش را به او نشان دهد.

دوباره گذشته در برابر چشم هایش داشت جان می‌گرفت

صدای ساره، التماس هایش در گوشش می‌پیچید.

شاید نفرین ساره بود که دامنش را گرفته بود.

آهنگی که از ضبط پخش می‌شد عجیب حال آن لحظه اش را باز گو می‌کرد

زیر لب با خواننده شروع به زمزمه کرد

غمگین ترین آهنگ دنیا را اگر جایی شنیدی

یا ابر سرگردان غم را بی قرار دیدی

آهوی زخمی را اگر از جوی خون بیرون کشیدی

دلدارت از عشقت گذشت و تو همچنان دلداره ماندی

مثل مسافر های خسته در غروب جاده ماندی

هر جا شبیه ماهی بر خاک ها افتاده ماندی

یادی از این غربت نشین تنها ترین مرد زمین کن

یادی از این غمخواره آواره ی سرزمین کن.

پاییز ما را با خیال راه دوری دل نشین کن.

شب های طولانی اگر با درد دلتنگی نشستی

هرلحظه ای که بی صدا با بغض تنهایی شکستی

یا پا به پای آسمان های خدا رگبار بستی

در کوچه های آشنای عاشقی دیوانه دیدی

یا اشک سردی را اگر در حسرت یک شانه دیدی

هرجا رفتی غم تنی را باخودت بیگانه دیدی

اشک از گوشه چشمش شروع به غلتیدن کرده بود.

بعد از سال ها دوباره بغضش شکسته بود، سال ها بود که به خودش قول داده بود قوی باشد و بجنگد.

سیگار را پشت سیگار روشن دود کرد و باورش نمی‌شد که به همین راحتی داشت جانان را از دست می‌داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمیرا
سمیرا
14 ساعت قبل

این جا دلم برای سروش کباب شد

بانو
بانو
14 ساعت قبل

متن رمان همش شد آهنگ و شعر … لطفاً. بیشتر پارت بده

خواننده رمان
خواننده رمان
13 ساعت قبل

خسته نباشی مائده خانم لطفا پارتا رو یا بیشتر کن یا فاصله پارت گذاری رو کم کن ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  مائده بالانی
8 ساعت قبل

چشمت پرفروغ عزیز😍

زهرا
زهرا
13 ساعت قبل

دانیال هیچی نشده پریده وسط ماجرا دلم برای سروش مور مورم شدش فردا هم پارت بده متشکر

لیلا ✍️
39 دقیقه قبل

زیبا بود عزیزم🙂💔 منتظرم ببینم سروش چیکار می‌کنه، شاید دوری جانان باعث شه یه تجدیدنظری توی اخلاقش کنه و گذشته رو جبران کنه.

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x