نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۲۶

4.2
(28)

# پارت ۲۶

( جانان)

در ایوان عمارت ایستاده بودم و در افکار خودم غرق بودم که دانیال صدایم زد.

_ مزاحم نیستم؟

به طرفش برگشتم

_ نه، خواهش می‌کنم

لیوانی که حاوی شکلات داغ بود را به طرفم گرفت

_ بگیر که تو این سرما بدجور می‌چسبه.

لبخند زدم و لیوان را از او گرفتم.

_ خوشبحال دنیا.

چشم هایش را گرد کرد.

_ اون وقت چرا؟

_ داداشی مثل تو داره، مطمئنا مثل کوه پشتشی.

_ نگران نباش، تو هر تصمیمی که بگیری من کنارتم حتی بیش‌تر از یک برادر.

با گنگی تکه آخر حرفش را زمزمه کردم.

_ حتی بیشتر از یک بردار، یعنی چی!

دست هایش را درون جیب هایش گذاشت

_ نمی‌ دونم گفتش درسته یا نه! اما میگم.

حسی که من به تو دارم فرار تر از یک دوست داشتن فامیلیه.

نگاهم را از او گرفتم.

_ خواهش می‌کنم ادامه نده.

_ می‌دونم که الان زن سروشی، شنیدن این حرف ها چقدر می‌تونه عذاب آور باشه. اما این هم می‌دونم که سروش تو زندگی تو جایی نداره و احساس تو نسبت به اون دیگه عشق نیست پس تا زمانی که تصمیمت رو بگیری صبر می‌کنم.

از حرف هایش جا خورده بودم و نمی‌دانستم باید چه می‌گفتم.

نگاهم به حلقه درون انگشتم افتاد.

خودم هم نمی‌دانستم چه مرگم شده بود.

این روز ها هجوم خاطرات امون بهم نمی‌داد

یاد خاطرات شمالمون افتادم که براش شکلات داغ درست کرده بودم

دستم رو محکم تو دستش فشار داد

آخم که در اومد چشم هاش از شیطنت برق زد

دستم رو بوسید و پشت بندش گاز گرفت.

دستم رو کشیدم و گفتم من رو نداشتی چی‌کار می‌کردی؟

ابروهاش رو بالا انداخت و با نگاهِ عاقل اندر سفیه زل زد تو چشم هام.

_این اعتماد به نفسُ از کجا خریدی گربه کوچولو؟

بعدش هم‌ زد زیرِ خنده، لپاش چال افتاد و دلم براش اون لحظه ضعف رفت.

با مشت اروم به بازوش کوبیدم و”زهرِ مار”ِ کشداری حواله اش کردم.

_ تو که نباشی یکی هست که خوب جات رو پر می‌کنه.

دلم هُری ریخت

اخم کردم و به حالت قهر دستمُ از دستش در آوردم.

محکم‌تر دستمُ می فشرد.

سیگارش رو از جیب کتش درآورد و گفت:

_ ایشون رو میگم، فکر کردی واسه چیه وقتی پیشِ تواَم نمی کشم هوم؟

نکنه فکر کردی به خاطر ریه های توعه گربه کوچولو؟ تو باشی به کارم نمیاد که .ولی امان از روزی که نباشی…انقد می‌کشم می‌کشم می‌کشم تا خودمم با دلتنگیام دود شم برم هوا.

با صدای دانیال به خودم اومدم

_ جانان حالت خوبه؟

اشک روی گونه ام را با دست پاک کردم.

_ خوبم، ببخشید یک لحظه…

_ اشکال نداره، ببخشید اگه ناراحتت کردم.

_ نه طوری نیست، راستی دنیا کی میاد؟

_ پس فردا

_ چقدر خوب.

_ آره، دلک براش تنگ شده، شاید به مناسبت اومدنش یک مهمونی دورهمی گرفتیم.

_ چه فکر خوبی.

_ نوشیدنیت یخ کرد .

لیوان را به لب هایم نزدیک کردم و کمی از آن را نوشیدم.

…………………….

( سروش)

با صدای زنگ در به خودم آمدم.

هوا تاریک شده بود روی مبل نشستم و نگاهم به بطری های خالی الکل روی میز افتاد.

تلو تلو خوران به سمت در رفتم و در را باز کردم.

دلارام بود، کنارم زد و وارد سالن شد.

_سروش؟ هیچ معلومه کجایی؟

_ تو این جا چی کار می‌کنی؟

_ نگرانت شدم، جانان کجا است؟ دعوا تون شده؟

دستش را گرفتم و به طرف در هلش دادم.

_ به تو ربطی نداره، برو بیرون.

_ چته، چرا این طوری می‌کنی؟

_ بیا برو دلارام، وقت خوبی رو برای مصاحبت انتخاب نکردی.

با قهر رویش را گرفت.

_ بدبخت منم که با یک بچه تو شکمم نگران تو شدم تا این‌جا اومدم.

_ کسی مجبورت نکرده بود که بیای

_ سروش، واقعا باورم نمی‌شه که داری با من این طوری حرف می‌زنی.

پوزخند زدم

_ بار آخرت باشه که میای این جا

_ دیگه نمیشناسمت، اون هفت خط بد جوری مغزت رو شست و شو داده.

به طرفش هجوم بردم و دستم را روی گلویش گذاشتم

_ چه زری زدی؟

پشت سر هم پلک زد

_ گفتم چه زری زدی هان!

_ ولم کن ..خفه شدم…

_ بار آخرت باشه که اون دهنت رو وا می‌کنی و هرچی که لایق خودته رو به جانان می‌چسبونی.

دستم را از روی گلویش برداشتم و رهایش کردم.

روی زانو هایش نشست و تند تند نفس می‌کشید

بریده بریده لب زد.

_ اگه بلایی سر بچه ام بیاد میکشمت.

روی کاناپه نشستم و سیگارم را روشن کردم.

از جایش بلند شد و کیفش را روی شانه اش انداخت.

_ رفتار امشبت رو هیچ وقت یادم نمیره.

پوزخند زد و شیشه جدیدی را باز کردم.

سرش را تکان داد و بدون حرف از آپارتمان بیرون رفت.

بلند بلند شروع به خندیدن کردم. عجیب بود که این همه تنها بودم

هیچ زنی را کنار خود نداشتم.

چمدان را که دستم دید

چارقدش را دور کمرش پیچید

یا علیِ لرزانی گفت و بلند شد.

نزدیکم که رسید گفت:

هر جا بروی اگر دلت کوک باشد

آسمانت فیروزه ای است و زمینت ارغوانی!

دلت را کوک نگه دار مادر ..

یادت باشد کوک بودنِ دلت را به بود و نبود آدمها وصل نکنی ..!

آدم‌ها تخصص دارند کارهایی کنند که بلد نیستند !

گفتم مثل چی خانم جان

گفت مثلِ عاشقی !

……………………

(‌راوی)

سوئیچ را با حرص روی میز پرت کرد و روی زمین نشست.

_ چرا این جا نشستی؟ چی شده؟

نگاهش را به ستاره دوخت

این روز ها خواهرش شاد تر و‌ سر زنده تر بنظر می رسید

_ چیزی نیست.

_ قیافه ات که این رو نمیگه! با سروش دعوا کردی؟

_ دعوا! امشب کم مونده بود از نفس کشیدن محرومم کنه.

ستاره کنارش نشست و با نگرانی به او چشم‌دوخت

_ چی شده دلارام؟

_ نمی‌دونم ولس امشب خیلی برزخی بود، فکر کنم جانان ترکش کرده یا یک چیزی تو همین مایه ها تو از جانان خبر نداری؟

_ نه خیلی وقته که ازش بی خبرم، فردا بهش زنگ می‌زنم.

از روی زمین بلند شد و موهای ابریشمی اش را بالای سرش جمع کرد

_ خوبه، من می‌رم دوش بگیرم.

…………………..

( جانان)

همراه دانیال در فرودگاه منتظر بودیم

نگاهم را به رهگذرانی دوخته بودم که هر کدام با دغدغه خاص خود مشغول رفت و آمد بودند.

دانیال اولین نفری بود که از میان جمعیت دنیا را دید و برایش دست تکان داد

چشم هایم را کمی ریز کردم تا او را ببینم.

تقریبا هم قد من بود و ورژن دخترانه دانیال.

پوست سفیدی داشت با چشم های عسلی رنگ موهای رنگ شده اش دورش ریخته شده بود و چهره اش خندان بود.

به محض اینکه به ما رسید مشغول دیده بوسی با دانیال شد.

نوبت من که شد، سخت در آغوشم کشید طوری که انگار خواهرش را در آغوش می‌فشرد.

_ خیلی خوش حالم که از نزدیک می‌بینمت، پس جانان خانم خوشگلی که دانیال ازش می‌گفت تویی

سرم را با شرم پایین انداختم

_ ممنونم، دانیال جان لطف دارن

دانیال: نیومده داری جانان رو برای خودت تصاحب می‌کنی

دنیا بلند خندید

دنیا: آی حسود، جانان از این به بعد مال خودمه ، آجی جونه منه دلت بسوزه.

دانیال نگاه اندرسفیهانه‌ای به خواهرش انداخت.

دانیال: همین جا بمونید تا ماشین رو برم بیارم. نزدیک شدم زنگ می‌زنم

بعد از رفتن دانیال همراه دنیا روی صندلی نشستم

دنیا نیشگونی از بازویم گرفت

_ اون خلبانه رو نگاه کن چقدر جیگره، فکر کنم خلبان پروازیه که باهاش اومدم همین گوگولی بود.

نگاهم را به سمتی که دنیا اشاره کرده بود دوختم.

آب دهنم در گلویم شکست و به سرفه افتادم

_ چی شدی جانان جون! خوبی

_ آره ،طوری نیست.

_ عه چرا این خلبانه داره میاد سمت ما

با دیدت سروش که به طرف ما می آمد نفسم را فوت کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.

سروش: سلام عرض شد خانوما

دنیا لبخند ملیحی زد

دنیا: سلام، خسته نباشید کاپتان.

سروش از آن لبخند های دخترکشش را نثار دنیا کرد

سروش: ممنونم

نگاهش را به من دوخته بود

دنیا مشکوک نگاهمان می‌کرد

آرام لب زدم

من : ببخشید ما دیگه باید بریم

دست دنیا را در دستم فشردم و راه افتادم

سروش: جانان.

نفسم را عمیق فوت کردم

دنیا از حرکت ایستاد

دنیا: توهم شنیدی؟ تو رو صدا کرد! از کجا می‌دونست اسمت جانانه

نفسم را فوت کردم

من: چون اون شوهرمه

دنیا با بهت بهم زل زد.

_ چی شوهرت؟ دانیال گفت تو مجردی

ابرویم را بالا انداختم

_ همه چیز رو برات تعریف می‌کنم. چند دقیقه به من فرصت بده الان برمی‌گردم.

به طرف سروش که کمی آن طرف تر از ما ایستاده بود حرکت کردم.

به محض تنها شدن مان همان سروش همیشگی شد

_ این جا چی کار می‌کنی؟ اون دختره کی بود همراهت!

_ دختر خاله پوریه

_ تنها اومدی دنبالش؟

ابرویم را بالا انداختم

_ نه با دانیال اومدم چطور ؟

نفس عمیقی کشید و کلاه را از روی سرش برداشت.

_ می خواهم باهات حرف بزنم

_ باشه برای یک وقت مناسب

_ جانان

_ من باید برم سروش خداحافظ.

از او جدا شدم و به طرف دنیا گام برداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
5 ساعت قبل

یعنی واقعا جانان دیگه سروش نمیخواد؟ ممنون بابت پارت امروز

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ساعت قبل

چرا سروش تا عاشق میشه طرف از دستش در میره ساره یجور جانان هم یجور فقط دلارام عفریته مونده کاش ستاره از ترس اینکه امیر نره طرف جانان نذاره جانان جدا شه از سروش ممنون مائده خانم بابت پارت گذاری زود هنگامت😂😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x