رمان او خدایم بود پارت ۹
# پارت ۹
(سروش)
مقابل تی وی، رو کاناپه دراز کشیده بودم.
با سینی غذا کنارم نشست.
_ این دیگه چیه؟
_ سوپ مخصوص سرآشپز.
اخم کردم.
_ سوپ هم شد غذا آخه؟
_ شما مریضی، و غذای مریض هم سوپه.
_ غذای خودت چیه اون وقت؟
با بدجنسی نگاهم کرد.
_ لازانیا.
قاشق را درون سینی انداختم.
_ اصلا منصفانه نیست.
خندید
_ شوخی کردم جناب کیانی. من هم سوپ میخورم.
_ باز این شد یک چیزی.
قاشق را پر کردم و هردو شروع به خوردن کردیم.
مزه اش حرف نداشت
_ ترشی نخوری یک چیزی میشی؛ سوپ که حساب نیست باید ببینم قرمه سبزی بلدی بپزی یا نه!
بالشتک را از کنارش برداشت و به طرفم پرتاب کرد.
_نخیر ، اصلا هم از این خبرها نیست. به شکمت صابون نزن.
_ شاید لازمه یک لیست برات بنویسم. خورشت بادمجون هم دوست دارم.
داشت حسابی حرص میخورد. و من از اذیت کردنش لذت میبردم.
_ دیگه چی؟ تعارف هم نداری که شکر خدا.
چشمکی زدم.
_ خودت هم خوشمزه بنظر میای.
دولا شد و مشت ظریفش را به بازویم کوبید.
_ وایی چقدر تنت داغه!
نزدیک تر شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت.
در چهره اش دقیق شدم.
صورت گرد و پوست سفیدی داشت با چشم های قهوهای رنگ و لب های قلوهای.
ساده بود و کوچک ترین آرایشی نداشت.
شاید همین سادگی او را متمایز کزده بود.
_ حواست هست؟ تب داری فکر کنم.
_ چیزی نیست خوب میشم.
_ مطمعنی؟ نمیای بریم دکتر؟
_ دکتر برای چی! من خوبم عزیزم.
جا خورد، خودم هم از به کار بردن این کلمه جا خوردم.
از جایش بلند شد
_ من میرم بخوابم، اگه چیزی لازم داشتی صدام کن.
_ باشه، بابت شام هم ممنون.
_ خواهش میکنم نوش جان.
سینی را برداشت و به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
چشم هایم داشت کم کم بسته میشد و نفهمیدم کی خوابم برد.
………………….
(جانان)
نیمه شب با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم.
سلانه سلانه به سمت آشپزخانه حرکت کردم.
لیوان آب را پر کردم و بی مهابا تا ته را نوشیدم.
از آشپزخانه که بیرون آمدم، سروش در سالن نبود ، به طرف اتاقش رفتم تا خیالم راحت شود که حالش خوب است.
روی تخت خوابیده بود و در خواب هذیان میگفت.
دستم را روی پیشانی اش گذاشتم بدنش یه شدت داغ بود.
چاره ای نبود باید تبش را پایین می آوردم.
فوری از جایم بلند شدم و از آشپزخانه دستمال تمیز و لگنی آب آوردم.
یکی یکی شروع به باز کردن دکمه های لباسش کردم.
تن سفت و ورزشکاری اش به شدت وسوسه کننده بود.
سعی کردم توجهی نکنم و پارچه را خیس کردم و روی شکم و سرش گذاشتم.
گرگ و میش صبح بود که تبش کامل قطع شده بود.
بی رمق از جایم بلند شدم ، دستم را به سمت دکمه های لباسش بردم تا آنها را ببندم که بیدارشد.
آب دهنم را قورت دادم.
_ ببخشید بیدارت کردم.
به حالت نیم خیز نشست.
_ داشتی چی کار میکردی؟
_ هیچی، از نصفه شب خیلی تب داشتی مشغول پرستاری بودم.
چیزی نگفت، دستم را کشید و هر رو روی تخت افتادیم.
گیره سرم باز شد و خرمن موهایم روی بالشت ریخت.
به نشانه اعتراض لب گشودم.
_ چی کار میکنی سروش؟
خندید.
_ میخواهم بابت زحماتت ازت تشکر کنم.
_ لازم نیست، در راه رضای خدا بود.
در آغوشش حبس شده بودم.
_ این قدر پنجول ننداز گربه کوچولو ، آروم بگیر.
جیغ میزنم الان همه همسایه ها بریزن سرت.
_ نگران نباش، صدات رو کسی نمیشنوه.
تلاش برای فرار بی فایده بود.
گرمای تخت و حرارت تنش برای چشم های خسته ام آرامش بخش بود.
پتو را رویمان کشید و نفهمیدم که چگونه خوابم برد.
………………….
(سروش)
کت و سارافون بلند سبز رنگی پوشیده بود و جلوی آیینه داشت آرایش میکرد.
به طرفش رفتم.
_ بجنب دیگه حوصله موندن تو ترافیک رو ندارم.
مداد مشکی اش را برداشت و داخل چشمش کشید.
_ هولم نکن الان تموم میشه.
پوفی کردم و منتظر شدم.
کمی عطر به خودش زد و شال اش را سرش کرد.
_ بریم من آماده ام.
_ چخبره این قدر آرایش کردی؟
خندید
_ خوبی سروش؟ یک رژ لب و مداد از کی تا حالا شده آرایش!
_ عطرت چی؟ انگار باهاش دوش گرفتی!
من حوصله ایراد گرفتن های مرضی رو ندارم.
چپ چپ نگاهم کرد.
خودم هم میدانستم که داشتم ایراد بنی اسرائیلی میگرفتم.
_ بیا دیگه چرا وایسادی!
کیفش را برداشت و همراه هم از خانه بیرون زدیم.
خط در خانواده ی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریش های چکمه ایش
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم
زلزله نیز مثل گاز
مثل تلفن
خطش را از زیر و روی خانه ی ما عبور داد.
عاشق که شدم
زدم به خط شاعری
و حالا سالها است
خوشنویش خط نستعلیق شدم.
با رسیدن به مقصد، ماشین را پارک کردم و هردو پیاده شدیم.
از،صندلی عقب جعبه شیرنی را که خریدهبودیم برداشت و جلوتر از من به راه افتاد.
زنگ در را زد و به من چشم دوخت
_ چرا نمیای؟
انگار پاهایم روی زمین قفل شده بود. سال ها بود که از این خانه و آدم هایش دل کنده بودم.
_ الان میام.
در باز شد و جانان داخل رفت، دستم را مشت کردم و لگد محکمی را نثار لاستیک ماشین کردم.
نفسم را فوت کردم و داخل رفتم
…………………….
( جانان)
از وقتی آمده بودیم سروش ساکت بود و اخم کرده بود.
توی آشپرخانه نشسته بودم و همراه مرضیه سالاد درست میکردم.
مرضیه: خبری نیست عروس؟
گازی به تکه خیار در دستم زدم.
من: چخبری؟
مرضیه: نمیخواهی برامون یک نوه بیاری.
تکه خیار در حلقم پرید و به سرفه افتادم.
معصومه خانم فوری لیوان آبی را به دستم داد.
من: آبجی ما تازه ازدواج کردیم.
مرضیه: تازه و کهنه نداره، خود من چند ماه بعد از عروسی ام باردار شدم.
معصومه خانم همان طور که روغن را درون ظرف می ریخت خطاب به دخترش گفت:
معصومه: چخبره مرضیه، این ها حالا حالا وقت دارند به خودت نگاه نکن که هول بودی.
خنده ام گرفته بود و مرضیه چپ چپ به من و مادرش نگاه میکرد.
طفلک نمیدانست که بردارش حتی تنم را لمس هم نکرده و حالا او از من توقع آوردن نوه ایی را برایشان داشت.
مرضیه: مگه دروغ میگم مامان؟ یک بچه میتونه سروش رو به زندگیش دل گرم تر کنه. شاید اصلا با تولد یک بچه گذشته و فراموش کنه و دست از این قهر بچگانه برداره.
حسابی کنجکاو شده بودم.
من: آبجی، داستان این گذشته چیه؟؟
معصومه خانم: دخترم بهتره ما حرفی نزنیم.
اشک در چشمان مرضیه حلقه زد.
مرضیه: مامان راست میگه ، اصلا حرف زدن درمورد گذشته چه چیزی داره جز یک مشت غم و خاطرات تلخ.
چیزی نگفتم و در فکر فرو رفتم.
بعد از صرف شتم و شستن ظرف ها همگی دورهم نشسته بودیم و من مشغول صحبت با نرگس (دختر مرضیه) بودم که گوشی ام زنگ خورد
تماس از طرف امیر بود.
نگاهم را به سروش دوختم که مشغول صحبت با حسین آقا شوهر مرضیه بود.
از فرصت استفاده کردم و به بهانه دستشویی به سمت حیاط رفتم.
_ سلام جانان خوبی؟ بد موقع که زنگ نزدم!
_ سلام ممنونم ، نه جانم بگو.
_ با اون دوستم صحبت کردم ، فردا میتونی بری شرکتش؟
_ اره، چه ساعتی؟
_ ۱۰ صبح
_ باشه اشکال نداره.
_ خودم میام دنبالت.
_ نه نمیخواهد زحمت بکشی خودم میرم.
_ باشه پس اون جا میبینمت.
_ می بینمت خداحافظ.
_ با کی حرف میزدی؟
صدای سروش بود.
به طرفش برگشتم.
_ هیچی ستاره بود.
_ چی کارت داشت؟ چرا داخل جواب ندادی؟
_ وای چه حرف هایی میزنی سروش. بیا بریم تو هوا سرده.
_ تو برو من هم میام.
سیگارش را روشن کرد و گوشه لب هایش گذاشت.
چیزی نگفتم و به داخل رفتم.
خداروشکر که بخیر گذشته بود.
……………………
( راوی)
در حال برگشت به خانه بود و پروازش به علت شرایط جوی آب و هوا کنسل شده بود.
نزدیک خانه بود که جانان را سر خیابان دید که منتظر ماشین ایستاده بود.
به او شک داشت و چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود که او را دنبال کرد.
عینک دودی اش را روی صورتش جا به جا کرد و تصمیم گرقت جانان را تعقیب کند.
خیلی نگذشت که تاکسی گرفت و سوار شد و او هم به دنبالش ماشین را به حرکت در آورد.
مسیری که میرفت شبیه به مسیر دانشگاه جانان نبود و همین مسله بیش تر سروش را جری تر میکرد.
بلاخره ماشین را متوقف کرد و به جانان چشم دوخت که از ماشین پیاده شده بوده بود و جلوی ساختمانی بزرگ انگار منتظر کسی بود.
با دیدن امیر که داشت با زنش احوال پرسی میکرد و باهم به داخل ساختمان رفتند
عصبانی شد و مشت اش را محکم روی فرمان کوبید.
ماشین را پارک کرد و به طرف ساختمان حرکت کرد.
نگهبان جلویش را گرفت.
_ با کی کار دارید آقا؟
آرام لب زد.
_ همراه آقای افخمی هستم، الان با یک خانم اومدند داخل.
نگهبان که ظاهرا باور کرده بود روی صندلی اش نشست و سروش دکمه آسانسور را که روی عدد ۶ مانده بود را فشار داد.
………………….
جانان و امیر هر دو در دفتر حسام ( دوست امیر ) نشینه بودند و مشغول خوش و بش بودند که در اتاق باز شد و قامت سروش در چهار چوب در نمایان شد.
حسام از جایش بلند شد.
حسام: این جا چخبره ؟
سروش: این سوال رو من باید از شما ها بپرسم.
جانان با ترس به سروش خیره شده بود قدرت هیچ کاری را نداشت. کمی به خودش جرعت داد و به حرف آمد.
جانان: بزار من برات توضیح میدم عزیزم.
سروش با خشم در چشم های او نگریست.
سروش : تو یکی فعلا به نفعته خفه خون بگیری.
و بعد به طرف امیر هجوم برد و یقه اش را گرفت و با او گلاویز شد.
جانان جیغ خفیفی کشید.
سروش : بهت گفته بودم که دخالت نکنی! نگفته بودم؟ کارت به جایی رسیده که برای زن مندنبال کار میگردی؟
مشتش را محکم در صورت امیر کوبید.
امیر: بزن، نوش جونم، داداشمی ، رفیقمی بزن. ولی بدون باز هم داری زود قضاوت میکنی.
سروش: اگه میزارم زنده بمونی به حرمت نون و نمکی که باهات خوردم، ولی اگه یک بار دیگه دور و ور جانان ببینمت خودت میدونی.
جانان از حرف هایی که شنیده بود، شکه شده بود و نمی توانست آن ها را باور کند.
سروش دستش را گرفت و او را به دنبال خودش به سمت آسانسور کشید.
آنقدر در اعماقِ سکوت فرو رفته بودم
که اشیاء را می شنیدم
صدایِ سوختنِ کاغذ سیگارم را
صدایِ نفس هایِ تو در کلمات
صدایِ هم آغوشیِ انگشتانت با موهایت
حتی صدایِ به من فکر نکردن هایت را .
( کامنت فراموش نشه)
سروش هم خیلی مهربونههااا
یه پارچه آقاست!😂 خلبان، ورزشکار، جذاب
فقط من موندم این امیر نقشش چیه🤣 ملیجکی بیش نیست!
افکار مرضیه هم به شدت حرصدراره😒 حالا تو تخم دو زرده کردی قرار نیست که همه از تو الگوبرداری کنن.
اینقدر پارت پر و پیمونی بود که نمیدونم از کجا بگم. این گذشتهی سروش هم شده قوز بالا قوز!
سروش عالیه
امیررهم خوبه فقط بین عشق و رفیقش گیر کرده
دقت کردی مرضیه خیلی رومخه
ممنونم از نظرت گلم
همه چیز خوب پیش میرفت تا جانان خانم گند زد🥲 حالا بیا و درستش کن🙄 برای اولین بار طرف سروش رو میگیرم
به به طرفدار های سروش ببین
ممنونداز نگاهت🌹🌹🌹
بعد میگی چرا برای دایان لطافت نداشتی من از اولم طرفدار پسرای رمان بودم ای دخترا همیشه آدمایی دورو درمیان🤣
میزد دک و دهن امیرو میآورد پایین چه معنی میده با زن رفیقش بره
یک مشت نثارش کرد
بیشتراز اون نشد
جنتلمن برخورد کرد
یه مشت؟خیلییییی کمه باید خلبانی میزد
عالی حرف نداشت خیل خوب بود مرسی گلم...بیصبرانه منتظرم ببینم جانان قراره چطوری تاوان این خریتش روبده
قربون نگاهت🌹❤️
عالی بود🌹
❤️❤️
سروش داشت خوب جلو میرفتا جانان نذاشت کاش قبلش در مورد کار کردنش باهاش صحبت میکرد ناسلامتی شوهرش بود ممنون مائده خانم قشنگ بود
وافعا کاش حرف میرد
ممنون از نگاهت گلم
خیلی شخصیت ها رو دوست دارم امیر، سروش، جانان رو اما خب حرفم اینکه که باید عشاق به هم برسند بعد ازدواج شکل دیگه ای میگره که خدا ناخواه ذهن در گیر می کنه
ممنون مهربون
اینجا عشاق زیادن 😂
سوپرایزم کردی مائده جون مرسی ازت خیلی قشنگ و شیک بود مهربونم