رمان بخاطر تو پارت بیست
با صدای آرش به خودم میام:خوشت اومده؟
لبخندی میزنم و میگم:خیلی قشنگه خیلیم بزرگه معلومه توش پول چاپ میکنن
یکم نگام میکنه و میگه:فعلا زوده ولی یکم دیگه میشه مال ما
مشکوک نگاه میکنم که با چشماش به جلو اشاره میکنه و حرکت میکنه دستی به لباسم میکشم و راه می افتم
وارد که میشیم سه تا نگهبان جلوی درن که به احترام افخم بلند میشن
رنگ طوسی دیوارا با مبلای مشکی ترس عجیبی بهم وارد کرد
البته این ترس فقط تا طبقه ی دوم باهام بود چون رنگ دیواراش فرق داشت
.رنگ سبز تیره با مبلای قهوه ای
دیگه به طبقه ی دیگه ای نرفتیم و همونو رفتیم سمت میز منشی
منشی با موهای بلوند لباسی که انگار لباس کار شرکت بود
چون تن نگهبانا هم همین رنگ بود بلند شد و به زبون هلندی گفت:تو اتاق منتظرتونن
البته من اینو نفهمیدم تا وقتی که وارد شدیم و دیدم منتظرمونن
به چند نفر روبه روم نگاه کردم دوتا مرد و دوتا زن سنشون زیاد بالا نبود جز کسی که بالای اتاق نشسته بود و موهاش جو گندمی بود
نگاهشون رو رو خودم حس کردم.چرا حس بدی دارم؟
بی اختیار به آرش نزدیک شدم. ترسم حس کرد چون دستشو گذاشت پشتم و شروع کرد به معرفی کردن من
من که چیزی از هلندی حرف زدنشون نمیفهمم
اما صرفا جهت جلوگیری از هر نوع بی احترامی به انگلیسی میگم:hi I’m Habiby im glad to see you (سلام حبیبی هستم .خوشحالم از اینکه میبینمتون)
اوناهم با محبت خوشحالی شون رو از دیدن من ابراز میکنن و بهمون تعارف میکنن که بشینیم
.منو افخم درست بغل هم و روبه روی مرد نسبتا جوونی نشسته بودیم شروع کردن به صحبت کردن و تقریبا چیزی ازشون فهمیدم این بود که داشتن اعلام نارضایتی میکردن از مقدار دارو ها.
《آرش》
وقتی دیوید گفت که مقدار داروهای فرستاده شده کمه انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود
.خداروشکر هنوز نمیدونستن که رابطمون دورشون زده و تقریبا نصفشو برداشته برای خودش
مالکی گفته بود که هنوز از امستردام خارج نشده پس اگه یکم دست بجونبونیم میتونیم بگیریمش
صحبتمون خیلی طولانی نبود چون بودن اونا صرفا جهت تبریک و خوش آمد گویی بود و خیلی سریع شرکت رو ترک کردن
وقتی که رفتن بلند شدمو کتمو دراوردم ودکمه ی اول لباسمو باز کردم
به دلارام نگاه کردم که تقریبا پخش شده بود رو صندلی از زیر میز که نگاه میکردی پاهاش میرسید به صندلی روبه روش
بس که اومده بود جلو و فقط سرش رو صندلی معلوم بود
نگاه خیرمو که دید خواست خودشو جمع و جور کنه اما چون صندلی چرخ دار بود نتونست خودشو کنترل کنه و افتاد
.
سریع رفتم بالا سرش و دستشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم:خوبی؟ هم خندم گرفته بود و هم نگران بودم ته مایه های خندم تو صدام هم بود و همین باعث حرصی شدنش شد و گونه هاش قرمز شده بود همین خنده مو شدید تر کرد
چشماشو تنگ و باریک کرد و حرصی گفت:مرسی.تو خوبی
دستشو از دستم کشید بیرونو یه بار نشست رو صندلی و چند بار بالا و پایین کرد و پاشد و گفت:خرابه.همون موقع که نشستم فهمیدم فقط نخواستم جلوی اونا بگم
و همین باعث بلند تر شدن خندم شد و میون خندم گفتم:پولمون تموم شد این صندلی و سرامیک و جنس خوب نگرفتیم
پر حرص خندید و رفت و پشت میز من نشست همونی که دیوید روش نشسته بود
چرخی زد و گفت:حالا اینا و ولش افخم جان .هلند چقد قشنگه نه
از اینکه انقد ناشیانه و بچگانه بحثو پیچونده بود بازم لبخند کوچیکی رو لبم اومد و دیگه ادامه ندادم و گفتم:آره.حس خوبی میده بهم
همون زمان تلفنش زنگ خورد و حرف زدنش مانع شد که من ادامه بدم منم گوشیمو درآوردم و به کاوه پیام دادم و بهش خبر دادم که جلسه تموم شده و برنامه بچینه برای امروز
آنلاین نبود و جواب نداد وقتی از جا بلند شدم نگاه دلارام اومد روم که گفتم:همینجا بمون برم یه سر به بقیه ی جاها بزنم برمیگردم
سر به معنی باشه تکون داد و مناومدم بیرون و به خونه زنگ زدم
اوضاعشون خوب بود و از آرمین هم خبری نبود و این یعنی حال اونم خوبه
با صدای بوقی که اومد متوجه پشت خطیم شدم و با مامان فروغ خداحافظی کردمو جواب کاوه رو دادم:
_الو
_الو آرش.دادا بدو پایین بریم بیرون
_الان؟
_آره دیگه از دوسه روز دیگه باید بیوفتیم دنبال کارا .همین چند روزو وقت داریم بدو منتظرم پسر
باشه ای میگم و بدون خدافظی قطع میکنم
و بدون درزدن وارد اتاق میشم و دلارام انگار داره تصویری حرف میزنه و از صورت قرمزه معلومه کلی خندیده منو که میبینه خودشو جمع و جور میکنه و میگه:افخم جان .حالا درسته شما رئیسی ولی خب …و بعد با ابرو هی به در اشاره میکنه
با خنده میگم:شرمنده .کاوه اینا پایینن بدو بریم
پلکاشو محکم میبنده و باشه ای میگه و بعد گوشی رو میاره بالا و میگه:نرگسم من دیگه باید برم .خیابونای هلند مرا میطلبد .کاری نداری؟
_نه دیگه قلبم رحمتو کم میکنم
_از طرف من صورت نیما رو ببوس
_توهم …تهدیدی به گوشی نگاه میکنه و نمیزاره حرفشو کامل کنه و خدافظی میکنن و کیفشو ورمیداره و با ببخشید طول کشیدی منو همراهی میکنه
از آسانسور بیرون میایم و کاوه ای میبینم که به ماشین تکیه داده و زیبا هم تا نصف خودشو از شیشه بیرون آورده و تا مارو میبینه سریع دست تکون میده و جیغ میکشه اومدن
کاوه از جیغ زیبا تکونی میخوره و بعد لبخند مسخره ای میزنه و میگه:زیبا جان.اروم تر
زیبا میخواد چیزی بگه اما با رسیدن ما پشیمون میشه
همچین ذوق میکنه که اگه نمیگرفتیمش از شیشه بیرون میومد تو همون حال میگه :نوشین پیاده شو کورس بزاریم
و اینبار دلارامه که ذوق میکنه و میگه :اینبار من میشینم
. میخوام بهتون سرعت بالا رو نشون بدم و حالت مغروری میگیره و ریز ریز میخنده
و بعد با همون حالت میگه:کی جرعتشو داره با من مسابقه بده
فرزاد از شیشه سرشو میاره بالا و میشینه رو در ماشینو میگه:من
نوشینم انگار دست فرمون داداششو قبول داره که میگه:وای راست میگه کاوه بده فرزاد بشینه
دلارام نگاهی به من میکنه و زیر لب میگه:پس فرزاد میشینه
شونه ای بالا میندازه و میگه:باشه پس نوشین بپر پایین
حس خوبی ندارم به این صمیمیت اما خب عقلم نهیب میزنه:تو سر پیازی یا ته پیاز؟
بسی زیبا..
عالی بود فاطمه گلی
♥️
عالی❤☺
تشکر💙
خیلی زیبا بود فاطمه جان
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم♥️
قربونت برم ❤
یعنی آرش داره سر شرکت هلندی کلاه میزاره؟
نمیدونم🥲😂