رمان بخاطر تو پارت بیست و هفت
متعجب به در باز شدهنگاه میکنم
که کاوه با قدم های بلند میاد درو هل میده و میره تو اتاق و میگه:بیا…بیا خانم مارپل .این از تخت این از میز مطالعه و اینم از تابلو عکس رضایی …اینجا اتاق شخصی رضاییه…چیش مشکوکه
کاوه یه بند حرف میزنه اما منتمام حواسم پی عکسِ عکسی که بالای تخت نصب شده
و حرفای کاوه نشون میده که عکس رضایی یعنی دست راست و شریک و رفیق مالکیه
با دیدن این عکس یه سری چیزا یادممیاد
“شاید اگه زودتر زنگ می دم الان زنده بودن”
“ولی خب حقش بود”
“با دم شیر بازی کرد”
“روز خوش خانم جوان”
پاهام شل میشه و تا میام بیوفتم آرش زیر بغلمو میگیره و میگه:خوبی دلارام
_این در رو چجوری باز کردید؟
زیبا میگه:اون روز داشتم کمد اتاقمو مرتب میکردم تو یکی از کشو ها کلید بود این در تنها دری بود که قفل بود کلید به قفلش خورد اتفاقا میخواستم بهت بگم چون تو خیلی کنجکاو بودی
آرش اروم میگه:چیشده؟
تو چشاشنگاه میکنم و به تابلو اشاره میکنم و میگم:من…من…مناینو میشناسم
صدای فرزاد میاد کهکلافه شده میگه:اهههه…بابا مسخره بازی درنیار دیگه..این رضایی وکیل و دست راست مالکی کسی که تو تو شرکتش کار میکنی معلومه که میشناسیش
آرش میگه:زر نزن فرزاد اون تاحالا رضایی رو ندیده اصلا
فرزاد و کاوه متعجب میگن:پس از کجا…
زیبا و نوشین و هم کلافه میگن:واییی کشتید
مارو قضیه چیه آخه
آرش به من نگاه میکنه و با ملایمت میگه:از کجا میشناسیش..هوم؟
اشک جلوی چشامو میگیره …امروز همه چی دست به دست هم دادن تا من اون روز کذایی رو دوباره مرور کنم
_اون…اون…
دست آرش میشینه رو لبامو میگه:هیشش بریم بشینیم …آب بخور بعد بگو خب؟منم قول میدم همه چیو برات بگم خب؟؟…
سر تکون میدم و میرم میشینم و تمام فکر و ذهنم میره سمت پنج سال پیش ..روز تصادف مامان و بابا و دانیال
فلش بک(پنج سال پیش)
داشتم ۳۶ مین تست شیمی رو میزدم
…لعنتی سیر نمیشم ازش
…..همزمان هم زیر لب اهنگ رو زمزمه میکنم….با صدای زنگ تلفن دست برمیدارم
و میدوام از اتاق بیرون میرم و شوقم از اینه که بابا اینا باشن…
اولین سفری که من باهاشون نرفتم و بهونه ام هم دانشگاه بود
امروز قرار بود برگردن
صدایی که بخاطر خوندن گرفته رو درست میکنم و تلفن رو برمیدارم و میگم:بله؟
صدای غریبه ای میاد که میگه:سلام خانم جوان
با احتمال اینکه شاید از دوستای باباست جوابشو به گرمی میدم و میگم:سلام خوب هستید.ببخشید من به جا نیاوردم
_از دوستان پدر هستم
درست حدس زده بودم
_عام …ببخشید پدر نیستن ال…
_بله بله درجریانم کارم با خودتونه
_با من ؟بفرمایید
_متاسفم بابت این خبر بد اما پدر و مادرتون تصادف کردن شما اگه میخواید ببینیدشون بیاید به آدرسی که میگم
دیگه نشنیدم چی گفت اشکی از چشمام چکید آدرس رو نوشتم و رفتم سمت خونه ی حاج رضا در زدم و خمینطور که گریه میکردم صداشون میزدم:حاج رضا
…ستاره…حاجی تروخدا باز کن
فاطمه خانم با عجله در و باز کرد و با دیدن من ترسیده گفت:چیشده دخترکم چیشده
با گریخ خودمو میندازم تو خونه و میگم:بابا بابا اینا تصادف کردن …تروخدا تروخدا منو ببرید اونجا
صدای یا فاطمه گفتن حاج رضا بلند میشه
صدای گریه ام باعث میشه امید از
اتاق بیاد بیرون و در آخر منو حاج رضا و امید راهی آدرس میشیم
……
(حال)
زیبا آب قند به دست از آشپزخونه میاد بیرون
جَو خونه خیلی سرده …انگار که یه بمب اومده باشه و ترکونده باشه و رفته باشه
نوشین نشسته بود کنار فرزاد و فرزاد دوتا دستاشو گذاشته بود رو پاهاشو و قفل هم کرده بودشون
کاوه آرنجشو تکیه گاه چونه اش کرده بود و آرش بود که با آرامش منو نگاه میکرد
و منتظر بود براش توضیح بدم
یکم از آبقند خوردم و وقتی به خودم اومدم رو به آرش گفتم:میخوام برام همه چیو توضیح بدید…لطفا!
نوشین از جا پاشد و خمیازه ای کشید و گفت:من از کار شما سر در نمیارم میرم بخوابم …فردا خوب شو .عادت ندارم ناراحت ببینمت
و بعد چشمکی بهم زد و رفت
با اشاره ی آرش فرزاد و کاوه هم پاشدن و زیبا هم دنبال کاوه رفت
حالا من بودم و آرش…منتظر بودم شروع به صحبت کنه:
_شرکت ما…یعنی شرکت مالکی فقط تولید دارو نمیکنه…تولید …تولید شیشه هم داره
همین یه جمله کافیه برای بند شدن نفسم
آفرین دلارام رفتی رفتی رفتی عاشق یه خلافکار شدی
_اما من …من دلیل دارم برای توی این گروه بودن…من مثل اونا نیستم منم قربانیم… زندگیم بخاطر مالکی و کارخونه ی مزخرفش عوض شد..نه فقط من بلکه کاوه و فرزادم دارن کمک میکنن تا مالکی رو به زمین بزنیم
نفس عمیقی کشید و گفت:
تو امشب یه چیزی گفتی..
حرفشو قطع کردم:قرار نیست بخاطر این کار به خودت ببال..
اونم حرفمو قطع کرد:منم همینطور
متعجب گفتم:چی؟
_منم…منم ازت خوشم میاد..
میخوام اجازه بدی به این دوست داشتن جوونهزده تو دلمون اجازه ی رشد بدیم..
منم کم کم همه چی رو میگم برات
دروغ نبود اگه بگم قلبم تو حلقم میزد ناخود آگاه لبخندی زدم و نیشم باز شد
لبخندمو که دید خندید و گفت:کی فکرشو میکرد درست تو اوج ۳۳ سالگی از یه دیوونه خوشم بیاد
پوکر فیس نگاه کردم و گفتم:همینطوری که من بعد ۲۴ سال زندگی عقاب طور از یه مغرور خوشم اومد
متعجب گفت:من مغرورم؟مننن؟
چشمامو ریز کردم و با حرص و دهن کجی گفتم:میزاشتی دو روز بگذره بعد تریپ عشق و عاشقی بریز روهم
اشاره ی کاملا مستقیمی به روز اولی که براش قهوه بردم کردم
اونم منظورمو فهمیدید که خندید و گفت:خب اون موقع که ازت خوشم نمیومد اگه باهات خوب رفتار میکردم سوارم میشدی
کاملا حرصی شده گفتم:منو باش به یه بز کوهی بی حس اعتراف کردم
بازم خندید و گفت:اصلا بی حس نیستم خیلیم رمانتیکم ولی فعلا برو بخواب تا من تا فردا فک کنم چجوری دلتو ببرم
الان باید خیلی رمانتیک میگفتم:تو همینجوریشم دلمو بردی ولی نه هنوز زوده
پس متقابلا لبخندی زدمو گفتم:باوشه پس .منتظر سوپرایزت هستم.
راستی قبل از این قضیه ی احساسی باید قضیه ی امشب و مالکی روشن شه و گرنه من حتی اگه دیوونه و مجنونتم باشم بفهمم خلاف کاری حتی یه دقیقه هم نمیمونم
و به سمت اتاقم رفتم
وقتی رو تخت دراز کشیدم فکر کردم به ارتباط رضایی و مالکی به ارتباط آرش و مالکی
من از خیلی چیزا خبر نداشتم اما میتونم به آرش اعتماد کنم.
کمکش میکنم بخاطر بابا بخاطر مامان و دانیال .رضایی دست راستِ مالکی پس اگه اتفاقی هم افتاده باشه
دستورش از طرف مالکی بوده
.برای پیدا کردن راز های گذشته باید کمکشون کنم
بالاخره تایید شد
عالی بود
بالاخرهه♥️
بچه ها یه رمان دیگه هم توی سایت رمان وان آپلود کردم
رمان تو برای او
خوشحال میشم اونم بخونید
سلام عزیزم
چجوری تو رمان وان گذاشتی؟
برید توی رمان وان و زیر یکی از رمان ها از ادمین بپرسید خودشون شمارو ثبت میکنن و بهتون توضیح میدن
منم میخوام بزارم اونجا
میشه بگی چطوری گذاشتی؟
والا باید ادمین ثبتت کنه و برو تو سایت زیر یکی از رمان ها درخواست بده و با ادمین صحبت کن
اسم ادمین فاطمهاس؟
من با یه قاصدک نامی حرف زدم
فاطی تو که اینو قبلا گذاشته بودی🤔
هَی وای اصلا حواسم نبود
ی جاهایی فک کنم قاطی شده!
ی خورده منم قاطی کردم🙂
آره دیدم آخراش رو نذاشته بودی
واقعا ببخشید من فکر کردم که این پارت رو نزاشتم و حس کردم چون کمه تایید نمیشه یه پارت اضافه کردم
اره عب نداره دیگه حالا 😊
🙏❤️
سلام فاطمه جآن چطوری؟رمانت چرا از تو سایت وان برداشته شده؟
سلام عزیزم
آخه گفتن که اونجا کامنت و حمایت کمه منم که اینجا تازه رمانم داره معروف میشه تا تو یه سایت دیگه طرفدار جمع کنم طول میکشه گفتم همینجا بزارمش
اینجا شماها هستید میخونید ایراد میگیرید انرژی میدید اونجا طول میکشه دوست پیدا کنم
من تازه متقاعدشون میکردم که منم ادمین کننن
به نظرم نکن اونجا اصلا کامنت نداره جز رمان دلارای زیاد خواننده نداره رمان ها
خب اینجا نمیشه رمان دیگام پارت گذاری کنم
خب منتظر میمونیم این رمان تموم شه بعدی رو بعدش پارت گذاری کن یه چند تا رمان که تموم شه سایت دیگه شلوغ نیست و میشه رمان جدید گذاشت