رمان بخاطر تو پارت بیست و یک
سه هفته بعد
کلافه از زیبا و نوشین که از خنده دلشونو گرفته بودن
و نرگسی که داشت از اونطرف گوشی از دوست پسر جدیدش تعریف میکرد
داد میزنم:بسه دیگه عه
نوشین ترسید و زیبا هم یکم صدای خنده شو میاره پایین و میگه:وقتته؟
اخمی میکنم بهش و رو به نرگس که پشت خط به ما گوش میکنه میگم ؛خاک تو سرت .صبر میکردی با علی کات کنی بعد بری با محمدی بریزی رو هم
نرگسم که انگار نه انگار سه ساعت داشت ازش تعریف میکرد دوباره شروع کرد:وای دلا نمیدونی این پسر چقد خوبه آخه. اصلا اینو با علی مقایسه میکنم انگار خرو با طاووس مقایسه میکنه
به تشبیهش میخندمو میگم:چی داره اخه این رسول محمدی .آخه احمق رسول؟واقعا الان دور زمونه ی رل زدن با رسولاست؟
صداشو صاف میکنه و جدی میگه:اتفاقا رسولا بگیرن.الان همین اشرف خانوم اینا همسایه ی طبقه ی پایین ما اسم شوهرش رسوله .دختره بود محسنی سانازو میگم اونم اسم شوهرش رسوله
بعد با تیکه و خنده میگه:ولی کی رو دیدی اسم شوهرش فرزاد باشه
نوشینو زیبا پخش میشن از خنده و من عصبی اسمشو صدا میزنم
اصلا نباید تعریف میکردم هیچ کدوم از توجه های زیر پوستی این چند وقت فرزادو
انقدر ضایع بود که نوشین و زیبا هم فهمیده بودن و هی منو اذیت میکردن
تو این سه هفته رفتارم با آرش هم فرق کرده .
دیگه افخم جان صداش نمیکنم و (آرش)کلمه ای که اینروزا باهاش اونو صدا میزنم
الان میتونم اعتراف کنم توی این تقریبا دوماه دوستش دارم
عاشقش نیستم .اما اگه همینطوری پیش بره شاید عاشقشم بشم .
رفتار آرش هم فرق کرده .آرش روز اول کجا و این آرش کجا.دیگه تو گارد نیست مهربونه محبت میکنه طوری که بعضی وقتا حس میکنم اونم روم کراشه
اما دقیقا وقتی که این فکرو میکنم یه چیزی میشه که کاملا نشون میده که همچین چیزی نیست
کارای شرکت هم خوب داره پیش میره مراسم افتتاحیه شرکت انجام شد
و بعد هم جلساتی که برای راست و ریست کردن کارای شرکت بود و فعلا چند وقتی بود که به من نیاز مبرمی نداشتن و منو زیبا و نوشین خونه میمونیم
انقد درگیر فکر کردن بودم که اصلا نفهمیدم نوشین و زیبا کی گوشیو گرفتن و دارن با نرگس حرف میزنن
از شدت حسادت بلند میشم و گوشیو از دستشون میکشم و میگم:دوستمو خوردید
صدای هیز نرگس از اونور میاد که میگه:جووووننن غیرتیه منی که توو .عاشکیم هیچکس برا من تو نمیشه
دهن کجی میکنم و میگم:آره به علیم همینارو میگفتی
بازم نوشین و زیبان که میخندن
فحشی میده و تا میام جوابشو بدم صدای کاوه و فرزاد و آرش از پایین میاد که صدامون میکنن
زیبا ذوق کرده کاوه گویان از اتاق بیرون میره و نوشینم دنبالش
خدافظی سرسری میکنم و منم میرم پایین و سلامی میدم
خب میدونید اصلا ورژن خجالتیم رو دوست ندارم پس بی تعارف میگم:آقا کجا بودید مردیم از گشنگی
بعد خیلی ضایع زور به زیبا و نوشین اشاره میکنم که تایید کنن که آرش میگه:اصلا هم نمیبینیم ایما و اشاره هاتو
لبامو غنچه میکنم و با چشای ریز شده میگم:ضایع کردم که ببینید اصلا
سرتقی میگه و میگه:امشبو مهمون فرزادیم ببینیم چه میکنی سر آشپز
آبرویی بالا میندازمو میگم:اوهوع بلدی مگه از اینکارا
فرزاد دستی به دکمه ی اول لباسش میکشه و میگه:بعله خانم یه پکیج کاملم بعد با خباثت ابرو بالا میندازه و به من نگاه میکنه
کاوه که تا الان ساکت بود پس گردنی بهش میزنه که کیف میکنم بعد میگه:برو غذا درست کن پکیج
بعد رو به زیبا میگه:زیبا عزیزم زنگ بزن امبولانس بیاد دم در .فک نمیکنم امشب کسی سالم بمونه
دیگه صدایی نمیشنوم و هرچی که جلومه سیاه میشه و جای تصویر بچه ها تصویر خانواده ی خودم میاد جلو چشم
روزی که با هزار شوق و ذوق کلاهی سرم کرده بودم و پیشبند بسته بودم و با کفگیری روبه رو جمع وایستادم بابا و دانیال داشتن دربی نگاه میکردم و کلکل میکردن
دانیال با هر تخمه عدد شیش رو نشون بابا میداد و هر چی میشد میگفت شیش. بابا میگفت به فلانی زنگ زدی و دانیال با خباثت میگفت:شیش بار زنگ زدم و بعد میخندید
بابا هم در کمال خونسردی میگفت:از لنگی جماعت انتظار بیشتری نمیره
و مامان هم هی قربون صدقه ی جفت طرف میرفت
دیدم که کسی حواسش بهم نیست رفتم قابلمه ای آوردم و با کفگیر بهش زدم که حواسشون پرت من شد و بابا با مهربونی کفت:جونم عمر بابا پیشبند بستی؟
بعد با شوقی ظاهری رو به مامانم گفت:دیدی خانم بالاخره دختر ماهم کار کرد .دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم
متعرض بابا رو صدا کردم و پامو رو زمین کوبیدم و گفتم:شما که قدر نمیدونید ولی امروز میخوام براتون شام درست کنم
دانیال درحالی که تخمه رو تف میکرد زمین گفت:هنوز غروب نشده خانم دکتر الان باید ناهار بدی بهمون .بعد غش غش خندید
گفتم:میدونم پروفسور از الان دارم واسه شام حاضر میشم
با این حرف بدتر خندید و گفت:میخوای حاضر شو فردا بهمون صبونه بده خسته نشی
مامان حالت منو دید و گفت: دانیال اذیت نکن بچمو .دخترم بزرگ شده
برو دخترم برو درست کن هرچی لازم داشتی بگو بگم بابا و دانیال برن بخرن
دانیال از جاش بلند شد و شلوارشو تکوند و گفت:تا اطلاع ثانوی آخرین کاری که میکنم همیت مستراح رفتنه الان فوتبال شروع میشه لودرم بیارید من پا نمیشم
مامان زیر لب گفت:تو برو بیا لازم شد دمپاییام بلندت میکنن
و همینم شد درست اول نیمه ی دوم بود که مجبورش کردم بره برام قارچ بخره و وقتی برگشت تیمش گل زده بود و دانیال نزدیک بود اشکش دربیاد سر اینکه نتونسته بود بابا رو اذیت کنه و تا آخرش هی میگفت
وقتی غذا درست کردم و همه رو دعوت کردم مامان و بابا از دیزاین غذا ها تعریف کردن اما دانیال باز اذیت کرد و گفت:هر چقدم خوشگلش ونی باز نمیتونی بد مزگیشو درست کنی خانوم دکتر
عادتش بود منو خانم دکتر صدا میکرد
دهن کجی بهش کردم و گفتم:بخور اگه تونستی بعد این غذا دستپخت زنتو تحمل کنی
آبرویی بالا انداخت و گفت:فعلا باید زنگ بزنیم اورژانس که مارو سالم به صبح برسونه بعد راجب دستپخت زنمم فکر میکنم و نشست پشت میز
وقتی همه چیزو حاضر کردم نشستم و مامان بود که با شوق و ذوق گفت:جدی دانیال؟از کسی خوشت اومده؟
دانیال میخنده و درحالی که داره برا خودش آب میریزه میگه :نه قربونت برم .دختر مورد علاقه مو پیدا نمیکنم کسی به دلم نمیشینه
البته من که دوست دخترشو میشناسم
مامانمم زیر لب قربون صدقه ی پسر سخت پسندش میره و اینبار منم که میگم:جدی باور کردی مامان؟کسی به دلش نمیشینه؟ آخه کی به این زن میده
این و محکم میگم که دانیال حرصی میشه و بابا به جدال بین ما میخنده
اما مامانم حق به جانب میگه:اولا این نه و خان داداش .دوما چشه مگه؟هر کی دانیالم انتخاب کنه خوشبخت میشه بس که آقاست
دانیال شروع میکنه قربون صدقه و بعدم زبونی برا من درمیاره و من باز کم نمیارم و میگم:خوشبخت؟ آه و نفرین اون ایل پشت سرمونه من مِدونَم
بعد شروع میکنم به غذا خوردن و دانیالم میخنده و میگه:از زبون کم نیار باشه سرتق؟
و تا آخر چیزی نمیگه
غذا هم خوب شده بود و دانیال تهش گفت:خیلی خوشمزه شده بود یکی یدونه
……
وای چقدر دلم آتیش گرفت براش، کاش حداقل دانیال زنده بود 💔
🥲💔
خیلی قشنگ بود..کاش پارت بعدی رو زود بدی 🥺
❤️
چشم