رمان بخاطر تو پارت ده
سرشو پایین میندازه و تایید میکنه
میخوام از تراس در میام که میگه :اون زاغ سیاه منو چوب نزنه ابله
اهمیت نمیدم بهش میرم اشپزخونه و با ستاره شروع به شستن میکنیم و لازم به ذکر که ستاره انقد پرسید چی شده چی شده که مجبور شدم بهش بگم
اونم اول امید رو مقصر دونست و گفت با توام کار دارم حتما
تقریبا یه یک ساعت دیگه اونجا موندم و تو این یک ساعت امید حتی نگاهمم نکرد
و واقعا اهمیتی هم نداشت
بعدش دیگه عزم رفتن کردم میخواستم بخوابم که صدای نوتیف گوشیم اومد
من اونقدر اراده ی قوی ندارم که در برابر این صدا مقاوم باشم و همون لحظه پریدم رو گوشی و دیدم که از یه شماره ی ناشناس پیام دارم خب اگه همون لحظه سین میکردم خیلی خز بود و منم استاد خز بازی
پس همون لحظه سین میکنم یه لوکیشن
پس افخمه
به پروفش نگاه میکنم که نصف صورتش معلومه و نصف دیگه اش سیاهه
چهره ی قشنگی داره دلنشینه همون لحظه به پروف خودم نگاه میکنم و خداروشکر عکس قشنگی از خودم گذاشتم پروف
پیام بعدی که میاد از پروفش میکشم بیرون و به پیامش که گفته راس ساعت نه ری اکشن نشون میدم و چشم میگم
«آرش»
لوکیشن رو که براش فرستادم همون لحظه سین کرد توجهم به پروفایلش جلب شد
عکسی توی جنگل به طوری که موهای فر قهوای شو باز گذاشته بود و تاجی از گل درست کرده بود و رو سرش گذاشته بود از چشاش شیطنت میریخت
این دختر بیش از حد منو نسبت به خودش کنجکاو کرده
کیه؟خانواده اش کیه؟ چرا کار میکنه؟
میخواستم برم حمام که صدای آهو اومد :داداششش ارش بیا شام
تو اینه نگاه کردم و موهامو صاف کردم و رفتم پایین و وارد اشپزخونه شدم و نشستم رو صندلی و به چشمای بی فروغ مادرم نگاه کردم و برای بار ده هزارم برای کارایی که دارم میکنم مسمم شدم
همون لحظه دستای اهو دور گردنم قفل میشه و موهاش جلوی چشمامو میگیره :سلام داداشی
گونه اشو میبوسمو و با لبخند رو بهش میگم:سلام عمر من خوبی خانوم مهندس؟
میخنده و میشینه رو صندلی بغل من و با انرژی شروع به تعریف از روز و دانشگاهش میکنه
حواسم هست که مامانم چشماش غم داره غمی که برای امروز یکمی جدیده و این حرف نزدنش هم یکم زیادی عجیبه
با جدیت رو به اهو میگم:خانوم مهندس فروغ خانوم ما چرا انقد ناراحته؟
اهو هم ناراحت میشه و مامان جواب میده :از بیمارستان آرمین زنگ زدن
تا تهشو میخونم این چند وقت اصلا حواسم به ارمین برادر کوچک ترم نبود بزرگ کردن یه مادر که قدرت تکون دادن پاهاشو نداره و یه برادری که مبتلا به بیماری اتروفی مغزی و یه دختربا کلی درخواست برای یه پسر ۱۷ ساله سخته خیلی سخت
گلومو صاف میکنم و میگم :فردا حتما بهش سر میزنم
بعد در سکوت شام میخوریم و در سکوت به اتاقمون میریم و میخوابیم
……..
«دلارام»
جلو اینه وایمیستم و درحالی که دارم سعی میکنم مدل مویی که این زنیکه دوزاری ملخ اندام داره رو موهاش میزنه رو خبر مرگم درست کنم زیر لب غر میزنم:لعنت به من که تو صف شانس و مو و قیافه دنبال جنتی میگشتم
در حالی که حواسم هست که یه وقت فرق موهام خراب نشه یه طرف از موهام رو میگیرم و میپیچونم و گیره میزنم و رو به بالا میگم :اخه اوسا کریم حکمتتو شکر این چیه اخه؟
دوباره سرمو میارم پایین و درحالی که دارم اونطرف موهام رو درست میکنم میگم :بعضی وقتا واقعا حس میکنم قرار بوده گوسفندی بزی قوچی چیزی بشم خدا موهارو داده بعد گفته نه ولش بزار ادمش کنم
جلوی موهام درست شده اما پشت موهام با وجود اینکه دیشب نزدیک دوساعت داشتم اتو میکشیدم هنوز فر و وز مونده همون تیکه رو میگیرن دستم و میبندم و بالا و پر حرص میگم :اخه این چیه؟
سیم ظرفشویی گذاشتی بعد فکر کردی مو دادی؟ این بود اون عدالت؟ این دختره ی ایکبیری موهاش کراتینه ی خدایی باشه بعد من؟اینا انقد خوشگل بعد من؟.. ما خار داریم؟
بیخیال میشم و مقنعه ام سرم میکنم و تقریبا خوبه اگه وزش بخوابه عالی میشه به سمت گوشیم میرم و با دیدن ساعت که هشت و نیم رو نشون میده پشمام میریزه با عجله کفشمو ورمیدارم و بدو بدو میرم سمت اسانسور و وقتی میبینم حالا حالا ها نمیاد از پله ها میرم و تاکسی میگیرم
خدارو شکر ترافیکی وجود نداشت و راس ساعت ۹میرسم به مقصد
همون لحظه پرادوی مشکی افخم میاد یه بار براندازش میکنم یه کت طوسی و تیشرت سیاهی که با موهای سیاهش که به سمت بالا هدایت شده بود ترکیب خوشکلی شده بود
با عینک سیاه ایتالیایش که چشماشو پوشونده بود و ساعت کوین واچش خیلی جذابش کرده بود
انقد جذاب که منه احمق منه خر نفهمیدم سه ساعته زل زدم بهش و افخم با جمله ی :دید زدنتون تموم شد سوار شید
منو به خودم میاره و خجالت زدم میکنه از این همه سم بودن
سوار ماشین میشم و هیچی نمیگم و توقع دارم اونم خفه شه اما با شیطنتی که تو صداش هست میگه :چطور بودم؟ خوشتیپ شدم؟
برمیگردم سمتش و میگم :واقعا چرا فکر کردید من سه ساعت به شما زل میزنم؟من اصلا عادت ندارم به نامحرم نگاه کنم
با خنده سر به بالا و پایین تکون میده و کشیده میگه :بلللههه سربه زیر بودنت رو روز مصاحبه نشونم دادی و با اون فرود موفقی که داشتی و ریز ریز میخنده
میدونستم، میدونستم بالاخره یه روز میکوبه تو سرم اما افخم مثل اینکه خیلی زود صمیمی شده
مسخره طور میخندم و میگم:ببینید اقای افخم خودتون دارید اعلام جنگ میکنید
من همه ی اینا یادم میمونه و امان از روزی که از شما یه سوتی بگیرم دیگه هیچوقت ول نمیکنمااا؛ من یه فروردینی کینه ایم
بازم میخنده و حرص منو درمیاره
مرتیکه ول خند
…………
نزدیک نیم ساعتی هست که وارد کارخونه شدیم و من از کنار افخم تکون نخوردم البته خودش بهم گفت
افخم یه راست وارد یه اتاق میشه و منم پشت سرش میرم میخواد که وارد شه اما یه لحظه وایمیسته و برمیگرده سمتم و میگه:میگم میخوای تو برو این دور و برا رو چک کن به هرحال دار سازی خوندی دیگه
لبخندی میزنم و میگم:همون نخود سیاه دیگه ؟چشم
مرسی میگه و وارد میشه به در اتاق نگاه میکنم
نوشته:نائب رئیس یا همون معاونت آقای رضایی
این اسم زیادی برام اشناس
بی اهمیت بهش به سمت قسمت تولید راه میافتم و شروع به چک کردن مواد میکنم
….
نیم ساعت بعد باپیامک افخم که میگه بیا محوطه به همون قسمتی که گفته میرم اما نمیبینمش یکم میچرخم
تا پیداش کنم اما با صدای مردی که میگه:شما منشی آرش جانی .برمیگردم سمتش
امیدوارم دوست داشته باشید💙
مثل همیشه عالی خسته باشی ❤
مرسی
وای من رو امید کراشم حیف نیست نره با امیدد
معلوم نیست که چی میشه شاید اصلا رفت با نرگس😂💔
وای یعنی میشه بره با امید واییییی قول میدم شیرینی میدممم
عالیییی❤️