رمان بخاطر تو پارت سی و هشت
خندید و گفت:از دست تو.
آرش با اخم نگاهم میکرد منم یه لبخند خیلی بزرگ شدم که همه ی دندونام مشخص بود
انقدر لبخندم مسخره بود که آرش خندید.
چشم غره ای رفتم و رفتم کنارش نشستم و با ناز گفتم:تو هی به منو سوتی دادنام بخند اونوقت مالکی بیاد بگه چه خانوم نازی
دست انداخت دور گردنم و دم گوشم گفت:مالکی غلط کرده بخواد روت چشم داشته باشه.فکر نکن چیزی نمیگم حالیم نیست.اتفاقا دفعه ی بعدی از این اتفاقا نمیافته.قرار نیست بری اونجا جذب خودت کنی اونو خب عزیزم؟
عزیزم و با حرص گفت و منم که رگ کرم ریزیم فعال شده بود گفتم:آخه عزیزم من که دست خودم نیست ناز و عشوه تو وجودم رخنه کرده هر کسی جذبم میشه.
دست گذاشت رو بازوم و فشار داد و گفت:هر کسی غلط میکنه دلی جون
خندیدم به دلی جون گفتنش و اونم خندید.زیبا پس از تلاش های بسیار در آشپزخانه داد زد:کاوه بیا شربت میخوام بیارم.
خندیدم و داد زدم:زیبا شهید نشی حالا
صدای زهرمار گفتنش با اخم کاوه قاطی شد.کاوه همینطور که سمت آشپزخونه میرفت گفت:چیکارش داری خانوممو دلارام؟
با نوشین ادای اوق زدنو در آوردیم و زیبا بالاخره از آشپزخونه اومد بیرون داد زدم:صلی علی محمد زیبا خانم خوش اومد
خودشم خنده اش گرفت اما سعی کرد جدی باشه کاوه سمت راستشو گرفته بود و زیبا سعی داشت یه سینی شربت بهمون بده.بازم خندیدمو گفتم:کاوه نقش کمکی رو داره برای دوچرخه.
زیبا وایستاد و نگاه بدی بهم انداخت و گفت:دلی مسخره بازی درنیار هولم نکنید میخوام تمرین کنم
زیبا هر دو قدم یه زهرمار به هممون میگفت تا وسطای راه داشت درست میومد که یهو پاش گیر کرد به فرش و نزدیک بود بیوفته که کاوه جمع و جورش کرد.اخرش سینی رو داد دست کاوه گفت:اصلا من چایی نمیارم براتون
آرش نامردی نکرد و گفت:زیبا قهر نکن بیا اینجا میخوام سوتی های دلارامو تعریف کنم
با چشمای گشاد نگاش کردم گفتم:تو الان باید تو تیم من باشی
درحالی که داشت چشمک های آلوی میزد و دهنشو کج میکرد گفت:بزار حس غریبی نکنه عزیزم
به ادا اطوارش خندیدم که زیبا ذوق زده گفت:تعریف کن آرش بدو.کی سوتی داد جلوت؟تو هلند؟
کاوه به هممون شربت تعارف کرد و آرش شروع کرد و گفت:همون روز اول که اومد برای استخدام
با دستام رو صورتمو پوشوندمو گفتم: آرش نگووو
از اونطرف هر چهارتاشون گفتن:آرش بگووو.
آرش روز کرد به تعریف کردن روزی که تو دفترش افتادم.
_حالا باز اینا خوبه.من گفتم الان بلند میشه خجالت میکشه .بلند شد درکمال پررویی گفت سرامیکاتون مشکل داره
زیبا با شنیدن این حرف بلند خندید و گفت:چقد پررویی تو دختر
شونه بالا انداختم و گفتم:همینی که هست.تازه صندلیای شرکت هلندم خراب بود.
آرش که انگار خاطره ی جدید یادش افتاده بود گفت:وایی اینو بگم.اون روز اولی که دلارامو بردم شرکت برای معرفی
بازوهاشو کشیدم و با التماس گفتم:تروخدا اینو نگو
از گوشه ی چشم نگاه کرد و خندید و گفت:آقا بزارید نگم
همه اصرار کردن :بگوو
باز گفت:بزارید نگم .باز همه گفتن بگوو.
بهم نگاه کرد و گفت:بگم؟با حرص و خنده گفتم:بگوو.
شروع کرد تعریف کردن.خیلی باحال و پرشور تعریف میکرد.این آرشی که الان میدیدم آرش روز اول نبود
.دو دقیقه یه جا بند نمیشد.یه لحظه خنده از رو لبش نمیرفت و باعث میشد منم وقتی پیششم همه چی رو فراموش کنم
.نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم نگاهش میکرد که یه چیز نرم خورد تو صورتم.نوشین بود که کوسن مبل رو پرت کرده بود:انقدر نگاش نکن مجرد اینجا نشسته.
با خنده و خجالت سرمو پایین انداختم که آرش گفت:چیکارش داری منو نگاه نکنه توعه زشتو نگاه کنه نوشین؟
صدای جیغ نوشین که میگفت من زشتم؟باعث خنده ی هممون شد.
یک ساعت بعد عزم رفتن کردیم.مثل همیشه با آرش رفتیم و وقتی رسیدیم دم در پیاده شدم که گفت:دفعه ی بعدی که میریم خونه ی مالکی انقدر خوشگل نباش.
لبخند محجوبانه ای زدم و گفتم:چشم.چشماش گرد شد و بعد با خنده گفت:اوهوع چه خانومانه.
ذوق زده گفتم:راست میگی؟کلی تو خونه تمرین کرده بودم.وایسا یه بار دیگه اجراش کنم
سرمو بردم سمت شیشه عقب و بعد مثل وقتایی که به بچه ها دالی میگفتیم با همون لبخند محجوبانه آوردمش سمت شیشه ی جلو.بلند تر خندید و گفت:خیلی خوبه.همیشه از این حرکتا بزن
دوباره خندیدمو گفتم:خب دیگه من برم.الاناست امید سر و کلش پیدا شه.
لبخند مهربونی زد و گفت:مواظب خودت باش عزیزم.
دوباره لبخند محجوبانه زدمو گفتم:توهم همینطور
بعد یکم مکث گفتم:لبخندو داشتی؟چطور بود؟
بازم بلند خندید و گفت:خیلی محجوبانه بود.داری یاد میگیریا.
خندیدمو دست تکون دادم و تا خواستم برگردم پام گیر کرد به لبه ی جوب و پیچ خورد زیر لب گفتم:تف به این شانس
صدای خنده ی بلند آرش اومد و گفت:این حرکت از همه بهتر بود.برگشتم سمتشو با حرص نگاهش کردم که از ماشین پیاده شد و درحالی که دستش رو سقف بود
گفت:خب جلوی چشماتو نگاه کن دیگه قربونت برم میگفتی یه چیزیت میشه ها.
دلم ضعف رفت واسه قربونت برمی که گفت و بی توجه به جمله اش گفتم:خدانکنه
خندید و گفت:بله خدانکنه چیزیت بشه ولی خب..
نزاشتم ادامه بده و گفتم:خدانکنه قربونم بری.بمونی برام.
انگار توقع گفتن یه جمله ی محبت آمیز نداشت که یکم مکث کرد و تو چشمام نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت:نمیگی نمیگی وقتی میگی آدم و زیر و رو میکنی
ریز خندیدم و گفتم:همیناست که جذابم میکنه دیگه.
_برمنکرش لعنت.
دیگه بیشتر موندن رو جایز ندونستم و با خداحافظی سر سری وارد خونه شدیم.
زیبا بود..😊
ولی کووووتاه بود 😁🤦🏻♀️
پارت هایی که از قبل آماده داشتم داره تموم میشه🥲از این به بعد پارت گذاری یه روز درمیونه
چقدر این پارت خوب بود هم رمانتیک و هم طنزش قشنگ بود خستهنباشی فاطمهجان🤗😍
فدای شما لیلا بانو❤️
واقعاً دست مریزاد قشنگ بود موفق باشی
همچنین نسرین جان ممنون❤️
عالی بود فاطی عاشق پارت گذاریتم🧡🧡😘
❤️
پارت گذاری منم عاشقته😂😂❤️
ژوووون🤣🤣🤣🧡
آفرین عزیز دلم😇🧡
🙏💚عشق منیی