رمان بخاطر تو پارت چهارده
یکمدیگه صحبت میکنن و قرارداد رو میبندن و خارج میشن و افخم خودشو پرت میکنه رو صندلی و میگه:با این قرارداد ده پله افتادم جلو
مرسی واقعا
محجوب لبخندی میزنم و میگم:خواهش میکنم کاری نکردم ….ببخشید
سر بالا میاره که یعنی ادامه بده:اون کارخونه به کدوم کشورا داروصادر میکنه ؟
مشکوک نگاممیکنه و میگه:چطور؟
_خب من یکم به دارو ها و موادی که کارخونه تولید میکنه فک کردم
یه سری مواد مثل پزودوافدرین تولیدشون بیش از اندازه ایه که صادر میشه یا وارد کشور میشه
و خب این یکم مشکوکه اینطور نیست؟
_خب .خب اونا داروهارو تو انبارنگه میدارن تولید زیادشون هم بخاطر کیفیت کارخونه چون تقاضای زیادی و هرساله اضافه میشه
خودتو زیاد درگیر این ماجرا ها نکن لطفا
اما مننمیتونم .مننمیتونمنسبت به این قضیه مشکوک نباشم
مطمئنم مالکی یا رضایی یه کارایی دارن میکنن و من میفهمم چه کاری
…
نزدیکای ساعت ۵ افخم با عجله از اتاق میاد بیرون و من به احترامش از جا بلند میشم که میگه:پرونده و اسامی رو گذاشتم رو میزم همه چی رو طبق روال همیشگی چک کن و وارد لیست کن
در اتاق منو قفل کن و کلیدش رو پیش خودت بزار
ممنون
چشمی میگم و بی خدافظی از شرکت خارج میشه
همینکه میره خودمو میندازم رو صندلی و چرخی میدم و میگم:یوهوووو
یکم چرخ میخورم و بعد میرم تو آبدار خونه و قهوه ای برا خودم درست میکنم
مالکی امروز اصلا نیومده بود و منو آوا تنها بودیم رو میز ضرب گرفتم شروع به خوندن کردم
مست مستم کن جامو ببر بالا
بزن به دست ما
می پرستم کن تو عالم مستی
امشب شب یلداست
میزنم می پشت هم پیمونه پیمونه
امشبو جا خوش کنم تو کنج میخونه
لبریز کن جام را همپایه ی ساقی منم ساقی اگه یاری کنه تا صبح هم می میزنم
یکم دیگه خوندم و نزدیکای ساعت شش و نیم پاشدم و شروع به مرتب کردن کردم اول میز خودم رو مرتب کردم
و بعد رفتم سمت اتاق افخم رو قفسه ی پوشه ها و کتاب ها خاک نشسته بود و منم که وسواس شروع به تمیز کاری کردم و زیر لب میخوندم برا خودم
بعد رفتم سر میزش اما به کشو هاش دست نزدم جون میدونستم اصلا خوشش نمیاد و اگه بفهمه قطعا اخراجم
روی میز کتاب رومئو و ژولیت بود
اینجارو باش ما اون بیرون برا آقا قهوه درست میکنیم این ژولیت میخونه
دستم رو به حالت نمایشی گذاشتم رو سرم و با صدای عوض شده و بمی گفتم:عاح رومئو مگر از خودت ناموس نداری
بعد سریع جا به جا شدم و نقش رومئو رو بازی کردم:ژولیت عزیزم من برای تو میتپد قلبم لطفا کمی در آغوشم جا بگیر
دستامو باز کردم و ادامه دادم:ببین برای تو گسترانیدمش
از فعل به کار برده خندم میگیره و اسکولی به خودم میگم
پرونده ی روی میز رو ورمیدارم و از شرکت خارج میشم
و خداروشکر میکنم که افخم اونجا نبود تا اسکول بازیامو ببینه بی خبر از اینکه منو زیر نظر داشته
《آرش》
دلارام که از اتاق خارج شد حرفش ذهنمو درگیر کرد:این مقدار تولید یکم مشکوکه نه؟
شک کردم نسبت به اینکه از آدمای خودشون باشه
چون قبلا از این ماجرا ها زیاد داشتم اینکه یه نفر بیاد و بخواد تریپ رفاقت و کارآگاهی بریزه تا زیر زبون منو بکشه و آخرشم دستش رو بشه که از آدمای کمالی بوده
بی توجه به اینکه کارن چقدر میتونه زشت باشه نقشه کشیدم تا از شرکت خارج شم اما با سیستم گوشیم دوربینای مداربسته رو زیر نظر داشته باشم
همه ی راه هارو براش باز کردم در اتاق کلید کلید کشو ها و همه چی
و شروع به نگاه کردن کردم. دوربینای سالن اصلی رو چک کردم و هیچ چیزی جز خوندن دلارام و مسخره بازی های اکبری دستگیرم نشد
اکبری که خارج شد دلارام بلند شد و سمت اتاق رفت
زدم رو دوربینای اتاق
رفت سمت قفسه انتظار داشتم محض کنجکاوی هم که شده حداقل یه پرونده رو نگاه کنه اما اون تموم حواسش به خاک رو قفسه ها بود
هزار بار گفتم یه نظافت چی جوون تر استخدام کنید
این تنها جمله ای بود که از غر زدن های زیر لبیش فهمیدم
رفت سمت میزم و توجهش به کتاب روی میز جلب شد
کتابی که کاوه دوست صمیمیم بهم معرفی کرده بود تا شاید نظرم نسبت به عشق و عاشقی عوض شه
زیاد ازش خوشمنیومد .محتواش قشنگ بود اما زندگی من زندگی نبود که بخوام کس دیگه رو واردش کنم
کتاب رو بست و شروع کرد به اجرای تئاتر خندم گرفت از کار خودم من به کی شک کرده بودم؟به این دختر ساده؟اینی که سادگی از لحن حرف زدنش هویداست؟اینی که از گرگ بودن تو اینجامعه ففط حاضر جوابی رو یاد گرفته؟
هوا پسه آرش خان کلاه رو بنداز بالاتر انقدر ترسیدی که به یه همچین آدمی شک کنی؟
ماشین رو روشن کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
به بیمارستان که رسیدم سریع به سمت اتاق آرمین حرکت کردم همزمان که به اتاق نزدیک میشدم پرستار از اتاقش خارج شد و گفت:اروم تر فقط تازه خوابیده
وارد اتاقش شدم و نشستم رو صندلی بغل تختش به آرمین ۲۵ ساله نگاه کردم چقدر مظلوم بود اروم دست تو موهاش کردم و به وقتی فکر کردم که همه چی یهویی عوض شد.
ایدز آرمین که منجر به این بیماری شد
فلج شدن یهویی مامان .مرگ بابا. نمیدونم کاری گه دارم میکنم درسته یا اصلا به نفع منه یا به ضررم فقط اینو میدونم که دارم انتقام دردای آرمین و میگیرم انتقام اشکای مامان و اهو
انتقام روزای که دلم پر میکشید برای شنیدم صدای مادرم یا تو بغل پدرم خوابیدن اما…
با بلند شدن صدای تلفن از اتاق خارج شدم و جواب کاوه رو دادم :
_جانم
_چطوری داداش .حال و احوال؟
گلومو صاف میکنم و تقریبا با انرژی میگم:خوبم کاوه جان تو خوبی؟ کار داشتی؟
_آره داداش زنگ زدم بگم احمد خان زنگ زد به من مثل اینکه تو جوابشو ندادی گفت یه سر بهش بزنی
_احمد خان؟ پوزخندی میزنم و میگم:مالکی رو میگی؟
_آره همون مالکی شما .والا زور شما بهش میچربه میگی مالکی واسه ما احمد خان خان خانانه
تک خنده ای میکنم و میگم:حالا چیکار داشت نگفت به تو؟
_نه بابا .من میونه ام با رضایی خوبه فقط فعلا نتونستم لا احمد جون ارتباط بگیرم
_سگ زرد برادر شغاله حواست به اون باشه کاوه
حواست به همه چی باشه من جز تو کسب رو ندارما خب؟
_داداش من نوکرتم هستم شما یه کار به ما سپردی دیگه .فقط آرش
_جان
_مواظب خودت باش خب؟ اینا آدمای خیلی خطرناکین میدونی که
_آره زهرشون به تنم خورده .من حواسم هست اگه توهم حواست باشه
_از طرف من مطمئن باش .یه آرش بیشتر که نداریم
_جبران میکنم
بعد از یه خدافظی مختصر به سمت خونه ی احمد خان یا همون مالکی راه می افتم
مشتاقم نظرتون رو بدونم💙
قشنگ بود فاطی😊💫
تشکراتتت❤️