رمان بخاطر تو پارت چهل و سه
صدای آرومش اومد که به در خیره شد و گفت:اهو رو آوردی
برگشتم سمت در و دلارام رو دیدم که داره گریه میکنه
آرمین توهم زده بود که دلارام آهوعه
از بغلم بیرون اومد و سعی کرد بره پایین از تخت که تعادلش رو از دست داد داشت میوفتاد که زیر بغلش و گرفتم
دستمو ول کرد و پاهاش رو کشید سمت دلارام و زمزمه کرد:آهو اومدی؟من..من فکر کردم شماها با من قهرین فکر کردم ما..مامان فروغ دیگه منو نمیخواد..
(دلارام)
اشکام داشت میریخت بعد از فوت خانواده ام امروز بیشترین اشک رو ریختم.دلم به حالش سوخت.جوون بود و حقش نبود که اینجا باشه
منو با اهو اشتباه گرفته بود و طبق چیزی که فهمیدم خیلی وقت بود که به دیدنش نیومده بودن
بغض کرده نزدیکش رفتم و اونم داشت نزدیکم میومد یهو برگشت سمت آرش و گفت:مرسی..مرسی که آهو رو با خودت آوردی
برگشت سمت من و گفت:فروغ نمیاد؟
تصمیم گرفتم برای چند دقیقه ای حال دلشو خوب کنم پس خودمو جای اهو جا زدم و گفتم:میاد داداشی مامان فروغم میاد تو فقط خوب شو
نزدیک تر اومد و منو تو بغلش گرفت و گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود.من…من اشتباه کردم آهو گول خوردم بخدا بخدا نمیخواستم اینجوری شه
با اینکه نمیدونستم از چی حرف میزنه اما دستمو پشت کمرش کشیدم و گفتم:اشکالی نداره داداشی تو فقط به خوب شدنت فکر کن
……..
همچنان معذرت بابت کوتاه بودن پارت چون پارت هایی که از قبل آماده داشتم تموم شده و الان باید جدید بنویسم 🥲♥️
بچه ها واقعا معذرت میخوام بابت این چند روز که پارت ها بینهایت کوتاه بود
از فردا شرایط درست میشه پارت ها بلند تر میشه
مرسی که تحمل کردید♥️
#حمایت از فاطمه گلی🥰🤍
مرسی قلب♥️
قشنگ بود ولی حیف که کوتاه بود
پارت بعدی طولانی باشه لطفا
از فردا شرایط درست میشه ♥️
ممنون
وای خیلی خوب بود یه پارت طولانی میخوام🤒
حتما حتما
وای من الان پارت دیدن رو دیدم فاطمه جون خیلی خوب بود خسته نباشی 🌹👌
فدات شم عزیزم❤️
عالی خوشگلم😍😍🧡
مرسی تارا جانم❤️
ببین اینقدر ذوق کردم بجای جدید نوشتم دیدم بهر حال خسته نباشی
دورت بگردم😂❤️
خسته نباشی عزیزم ✨💖
مرسی زهرا جانم