رمان بخاطر تو پارت چهل و چهار

در حال قدم زدن هستیم توی حیاط بیمارستان
بعد از اینکه با برادرش حرف زدم حالش بد شد

نمیدونم انگار یه جور شوک عصبی بود چون یهو داد زد و گفت:شما منو طرد کردید…شما هیچوقت منو دوست نداشتید

انقدر داد و بیداد کرد که دکتر و پرستار اومدن و مارو بیرون کرد

صدای آرش بلند شد:چرا نقش اهو رو بازی کردی؟یعنی منظورم اینه که چیشد که تصمیم گرفتی….

نزاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم:من یه خواهرم حالا درسته برادرم فوت کرده ولی بازم خواهرم برادرت اون لحظه بیشتر از قرص و آمپول نیاز به پشتیبان داشت…نمیدونم مشکلش با خانواده ات چیه اما مطمئنم تون الان نیاز داره که بخشیده بشه یا یک بار دیگه خانواده اش رو ببینه….

منم گاهش این حس رو دارم گاهی وقتا حمایت و امید و محبت هیلی بهتر از قرص و شربتِ برای بیمار…منم تصمیم گرفتم برای چند لحظه حتی به صورت دروغی این حس حمایت رو بهش بدم خواستم بهش بفهمونم که خانواده اش پشتش هستن…با خانواده صحبت کن باید خیلی زود ببیننش اون حالش خیلی بده

آرش که تحت تاثیر حرفام قرار گرفته بود
گفت:مرسی….واقعا مرسی.آره باید باهاشون صحبت کنم دکترش گفت خیلی وقت نداره

جمله ی آخرشو خیلی غمگین گفت به هر حال خیلی بده عزیزت رو از دست بدی من درکش میکنم خیلی خوب….

سوار ماشین شدیم و من یهو گفتم:نمیخوای حرف بزنی؟
انگار تو فکر بود که نشنید بازوشو تکون دادم و گفتم:آرش…

به خودش اومد و گفت:جانم….چیزی گفتی؟

سرمو تکون دادم و گفتم:نمیخوای چیزی بگی؟

_راجب چی؟

_راجب گذشته ات. راجب برادرت.اینکه چحوری با مالکی آشنا شدی؟

سر تکون داد و گفت:میگم…الان وقتش نیست

_پس کی قراره وقتش بشه؟آرش من نگرانتم تولید توزیع یا قاچاق مواد مخدر جرم کمی نیست…من میترسم از دستت بدم

ماشین رو نگه میداره و برمی‌گرده و میگه:نترس قربونت برم…حالا حالا بیه ریش خودتم

حرصی شده میگم:میشه انقدر خونسرد نباشی‌؟ما تا یه جاییشو برنامه ریزی کردیم اما…اگه اونجوری که ما میخوایم پیش نره چی؟

اخم میکنه و میگه:این چه فکراییه دلارام
بزار برات توضیح بدم:تو به عنوان سهام دار نزدیک مالکی میشی حتی اگه رفت و آمدت با خونه رو هم قطع کنی با مدارکی که توی شرکت میتونی به دست بیاری میتونیم بندازیمش زندان
بعد سهام خودتو میفروشی البته به خود مالکی به قیمت زیاد دقیقا وقتی که میخواد با اون توزیع کننده ی خارجی قرار داد ببنده منم شرکت رو که به اسم خودم هست رو میفروشم اینطوری از دو طرف ضربه میخوره
و وقتی که خواست از کشور خارج بشه امید و پلیسا دستگیرش میکنن نه تو آسیب میبینی نه من و ما بعدش یه زندگی پر از خوشبختی رو شروع میکنیم

وقتی به حرفاش فکر کردم متوجه شدم که فکر همه جارو کرده به جز اینکه مالکی خیلی باهوش تر از این حرفاست و این تازه اول بدبختی بود

اینم یه پارت جدید قرار بود امروز پارت ندم نمیرسم پارت هارو طولانی کنم چون که پارت هایی که آماده داشتم تموم شده و باید از اول بنویسم
اینو فرستادم جبرانی باشه
از این به بعد هم پارت ها یک روز درمیون میشه احتمالا فقط حمایت هارو کم نکنید که انگیزه بگیرم❤️ دوستون دارمم❤️