نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت 16

4.2
(83)

# پارت ۱۶

دو هفته از عروسیمون، گذشته بود.

تقریباً باهم دیگه مثل دوتا غریبه بودیم.

تنها حرفی که باهم میزدیم فقط یک سلام و یک خداحافظ بود.

امروز باید گچ پام رو باز می کردم، دلم نمی‌خواست از رادوین کمک بخوام.

به‌خاطر همین، آژانس گرفتم و خودم تنها رفتم.

برام خیلی سخت بود، اما باید به انجام دادن خیلی کارها از این به بعد، به تنهایی عادت می کردم .

آخیش، از دست این گچ کوفتی راحت شدم.
چه‌قدر سلامتی خوبه و آدم واقعاً قدرش نمیدونه.

کمی راه رفتن برام سخت بود اما از اینکه دیگه نیازی به استفاده از عصا نبود خیلی
خوشحال بودم.

با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.

کیفم رو روی کانتر انداختم و دکمه‌های مانتوم رو باز کردم.

رفتم تا زیر کتری رو روشن کنم و آب جوش بیاد که گوشیم زنگ خورد.

پوفی کردم و گوشیم رو برداشتم. شماره ی سیما بود، جواب دادم.

-الو جانم؟

-فدای جان گفتنت خوشگله!

-سلام عرض شد خانم دکتر!

-سلام عروس گوگولیم، چه‌طوری؟

-خداروشکر، خوبم. امروز گچ پام رو باز کردم.

-چه‌قدر خوب، راحت شدی پس. میتونی حسابی قر بدی امشب!

-امشب مگه چه خبره؟

-حقته که الان تماس رو قطع کنم و دیگه هیچوقت باهات حرف نزنم!

رو پیشونی‌ام کوبیدم.

-آخ، فدات بشم عزیزم، شرمنده! تولدت مبارک خانم، ایشالا صد و بیست ساله بشی!

-با اینکه اصلا یادت نبود، ولی چون دوست صمیمی‌ام هستی میبخشمت!

-ممنونم عزیزم.

-شب منتظرتم ها!

-شاید نتونم بیام سیما، ولی کادوت پیش من محفوظه!

_ بیخود کردی!جرئت داری نیا!

-به رادوین نگفتم آخه!

_ اوه اوه، چه شوهر ذلیل شدی! بهش بگو اصلا باهم بیایید.

-حالا بذار یک کاریش میکنم.

-دیر نکنی ها، فعلا عشقم.

-خداحافظ.

قطع کردم، خدایا! مونده بودم چی کار کنم.
باید بهش میگفتم، چاره‌ای نبود.

شماره‌ی رادوین رو گرفتم.

بعد از چندتا بوق جواب داد.

-بله؟

-سلام، خوبی؟

-سلام، خوبم. کاری داشتی؟

-میگم،امشب تولد دوستم سیماست. میتونم برم؟

-به من ربطی نداره،خداحافظ!

قطع کرد. حرصی شده بودم، واقعاً نمیدونستم باید چه‌کار کنم؟!

به سمت کمد لباس‌هام رفتم، نگاهم به پیراهن قرمز رنگم افتاد.

یک پیراهن آستین بلند قرمز رنگ اندامی که قدش تا بالای زانوم بود.

یقه‌ی هفتی شکلی داشت که یکم باعث میشد باز به نظر بیاد.

از پشت هم به همون شکل هفتی تا پایین کمر باز بود. در کل خیلی خوشگل و ناز بود به ویژه نماش تو تن دوبرابر میشد.

لباس رو روی تخت انداختم و از اتاق بیرون رفتم. از دیشب یکم غذا مونده بود، ظرف رو
از یخچال بیرون آوردم و داغش کردم.

خیلی اشتها به غذا نداشتم، به‌خصوص بعد از عروسیم لاغرتر هم شده بودم.

پشت میز نشستم و شروع به خوردن کردم.

بعد از ناهار ،بیرمق جلو تلویزیون ولو شدم.

حوصله‌ی دیدن چیزی رو نداشتم امااز بیکاری بهتر بود.

یک فیلم نشون میداد که تازه شروع شده بود.

موضوعش در مورد یه زن و شوهر خارجی بود که باهزاران سختی باهم ازدواج کرده بودن
و بعداز مدتی در یک تصادف زن داستان حافظهاش رو از دست میده و کسی رو یادش
نمیاد و شوهرش سعی میکنه کمکش کنه که گذشته رو به یاد بیاره و دوباره به زندگی
خوب و خوش قدیم برگردن.

اونقدر توی بحر فیلم رفته بودم که متوجه گذشت زمان نشدم.

باتموم شدن فیلم نگاه به ساعت کردم که پنج رو نشون می داد.

بلند شدم و راهی حمام شدم، یه دوش حسابی حالم رو جا میآورد.

یک‌ساعتی حمام کردنم طول کشید. بند حوله رو دور کمرم محکم بستم که صدای باز و
بسته شدن در اومد. از اتاق بیرون رفتم، رادوین بود.

-سلام.چه زود اومدی!

-سلام. اگه ناراحتی و مزاحمت هستم میخوای برگردم؟

-نه، منظورم این نبود!

کیفش رو کنار گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت.

من هم به داخل اتاق خواب برگشتم.

سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهام شدم.

بعدش لباس خوشگلم رو تنم کردم و دوباره با اتو مو موهام رو صاف صاف کردم و
دم اسبی بالای سرم بستم.

یک آرایش مات هم ضمیمه‌ی کارم کردم و عطر زدم. چهقدر خوشگل شده بودم!

-باز هم که با عطر دوش گرفتی!

صدای رادوین بود، به طرفش برگشتم. توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد.

دوری زدم و گفتم:

-می‌پسندی؟ چه‌طور شدم؟به طرفم اومد و نزدیکم شد، خیلی نزدیک. طوری که گرمای نفسش رو روی پوستم حس میکردم.

-عوضش کن.

اخم کردم.

-ولی من میخوام همین رو بپوشم.

-فکر نکنم جایی که میری فقط زنونه باشه. تو که نمیخوای نگاه صدتا آدم روت باشه.

برای خودت میگم، دوست ندارم تاوقتی که تو خونه‌ی من هستی برات اتفاقی بیافته!

شکستم. بهتر بگم، باحرفی که بهم زد بهم فهموند براش هیچ اهمیتی ندارم!

من ساده رو باش که فکر می‌کردم با قلقلک غیرتش میتونم به سمت خودم بکشونمش.

لباس رو با حرص از تنم درآوردم و با پیراهن بلند یاسی رنگی که همه‌جاش پوشیده بود،
عوض کردم.

با دلخوری نگاهش کردم

-مقبوله؟ الان دیگه گرگها من رو نمیخورن؟

-نه هنوز!

-دیگه چیه؟

-آرایشت خیلی تنده.

به چهره‌ی سادهام تو آینه نگاه کردم، خوبه حالا یک آرایش لایت داشتم. میدونستم اشاره غیرمستقیم به رنگ رژ لب قرمزم داره.

با دستمال رژم رو پاک کردم و به جاش، یه رژ لب صورتی زدم.

-جایی نمی ری تا برم دوش بگیرم و برگردم.

کلافه شده بودم و دلم میخواست جیغ بکشم.

عصبی به ساعت نگاه کردم که نزدیکا هشت بود.

توی افکار خودم بودم که بالاخره اومد.

یک کت و شلوار طوسی پوشیده بود و زیرش هم یه پیراهن همرنگ لباس من تنش بود.

-خب، بلند شو بریم.

-شما کجا؟

-تولد. انتظار نداری که تنها بری؟ من در مقابل تو مسئولم! هر چی که باشه تو امانت پدرت
پیش من هستی.

میخواست زجرم بده. امشب باید حالی‌اش میکردم که این همه تحقیر حق من نیست.

مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سر کردم و زودتر از رادوین از در بیرون اومدم.

قرار بود تولد سیما توی باغشون در لواسان گرفته بشه.

رادی ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.

آه چه‌قدر ماشین. فکر کنم سیما هرکسی رو که میشناخته دعوت کرده بود.

صدای موزیک اونقدر بلند بود که آدم به وجد میاومد.

وارد باغ شدیم و به سمت عمارت بزرگی که وسط باغ بود، رفتیم.

به محض ورود، سیما متوجه ما شد و به سمتمون اومد.

-به‌به، عروس و داماد خوشتیپ، خیلی خوش اومدید.

سیما رو در آغوش کشیدم، یه پیراهن بلند زرشکی تنش بود که دامنش از کمر به پایین
مثل ماهی تنگ شده بود و یقه‌ی قایقی شکلی داشت که تا سرشونه‌هاش کشیده شده بود.

خلاصه که حسابی خوشگل شده بود!

-عزیزم، تولدت مبارک. خیلی ناز شدی!

-سیما خانم تولدتون مبارک.

-ممنونم بچها، راحت باشید و خوش بگذرونید.

رادوین به سمت کاناپه ای که گوشه‌ای از سالن بود رفت و من هم به سمت یکی از اتاقها
رفتم تا لباسم رو عوض کنم.

مانتوم رو درآوردم و به خودم توی آینه قدی اتاق نگاه کردم.

همه چیز مرتب بود.به خودم چشمکی زدم و از اتاق بیرون اومدم.

چشم چشم کردم اما رادوین رو ندیدم، اصلا چه بهتر، امشب رو باید تلافی می کردم و
حسابی خوش میگذروندم.

باصدای شخصی که اسمم رو برد، به خودم اومدم. یه پسر قد بلند باپوست سفید و موهای
روشن و چشمهای قهوهای، کت و شلوار مارکدارش بدجور توی تنش خودنمایی میکرد.

خودش بود، نوید. پسرعمه‌ی سیما!

-سلام عرض شد بانو!

-سلام

-حالتون چطوره؟چه عجب ما شما رو زیارت کردیم! کم پیدایید. دیگه با سیما و بچه‌ها
کوه نمیاین؟

-خوبم متشکر.

این چند وقت اخیر اونقدر درگیر بودم که تفریح و کوه درونش گم بوده!

-همیشه به لحظه‌ها و ساعات خوش!

-متشکرم جناب دکتر.

خدمه با لیوانی از شراب ازمون پذیرایی کرد.

محتویات داخل لیوان رو لاجرعه سر کشیدم.

تلخ بود و گلو را می‌زد.

-چی شد روشا خانم؟حالت خوبه؟

-خوبم، خیلی وقته که لب به اینجور چیزها نزدم.

-یکم که بگذره، بهش عادت میکنی. هنوز هم روحیه‌ی محافظه کارانهات رو حفظ کردی.

-شما دیگه چرا دکتر؟وقتی چیزی برای بدن ضرر داره نباید سمتش رفت.

-حق باتو هست؛ اما هرازگاهی که اشکالی نداره!

-سیما راست می گفت که هنوز هم غرب گرایید.

نوید بلند خندید.

-اوه، روشاجان این خانواده کلا طرز فکرشون مثل همه ست و من هم از این قضیه مستثنی‌ نیستم.

-بله، البته.

اونقدر نخورده بودم که هوش از سرم بپره، اما سردرد بدی داشتم.

-خب بانو، افتخار یک‌دور رقص رو به بنده میدین؟

مونده بودم چی جواب بدم که رادوین کنارم قرار گرفت.

-اینجایی خانومم؟

معلوم بود نوید جا خورده.

رادوین دستم رو گرفت .

-معرفی نمی کنی عزیزم؟!

با منگی جواب دادم.

-ایشون آقا نوید هستن پسرعمه‌ی سیماجان و ایشون هم همسرم رادوین.

نوید و رادی باهم دست دادن.

-مبارک باشه، نمیدونستم ازدواج کردی!

-گفتم که یکم این اخیر درگیر بودم.

-خب من برم تنهاتون میذارم، خوش باشید.

نوید ترکمون کرد و من به راحتی میتونستم متوجه نگاهه‌ای عصبی رادوین بشم که سعی
داشت آروم باشه.

باصدای گرفته‌ای گفت:

-ظاهراً کم مجنون نداشتی!

-خوشگلیه و هزارتا دردسر!

-چی کارت داشت؟

-یادمه گفتی از این به بعد همه‌چیزِ من به خودم مربوطه.

_جواب من رو بده!

_جوابت رو دادم!

-نذار خودم ازش بپرسم.

گنگ خندیدم.

-باشه بهت میگم. ازم خواست بهش افتخار یک دور رقص رو بدم که تو اومدی و یک جورایی مزاحم شدی.

-اگه یک کلمه دیگه ادامه بدی اون دندون های خوشگلت رو خورد میکنم.

-جدی! اوه اوه ترسیدم جناب سرگرد. من میخوام برم برقصم.

اومدم از کنار رادی رد بشم که دستم رو کشید.

-شما بیجا کردی! روشا چیزی که نخوردی؟

-نترس، یک لیوان، اونقدر نمیتونه حال من رو بد کنه و هوش از سرم ببره.

-میکشمت روشا، چه غلطی کردی؟ !زود باش حاضر شو باید بریم.

-نمیتونم بیام، سیما ناراحت میشه.

-به‌جهنم، مثل بچه‌ی آدم آماده شو نذار خودم لباس تنت کنم.

حالم خوب نبود، به اتاقی که لباسم داخلش بود رفتم و مانتوم رو پوشیدم. سیما به طرفم
اومد.

-کجا روشا؟

-حالم خوب نیست سیما جان باید برم.

از داخل کیفم کادویی که برای سیما گرفته بودیم رو درآوردم و بهش دادم.

-این کارها چیه؟! چرا زحمت کشیدی؟!

-ناقابله، باز هم ببخشید عزیزم.

-زحمت کشیدی گلم، باز هم ممنون که اومدی.

از سیما خداحافطی کردم و ازعمارت بیرون اومدم.

رادوین بیرون منتظرم بود. سوار ماشین شدم و چشم‌هام رو بستم.

( این پارت رو طولانی تر دادم امیدوارم دوست داشته باشید ممنون از همراهی تون)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
10 ماه قبل

ممنونم عزیزم باز ترکوندی مثل همیشه بی نقص بود 🥰🥰🥰

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

این چه کاری بود رادوین کرد؟ دختره تازه رسید من جای روشا بودم از جام تکون نمیخوردم

camellia
camellia
10 ماه قبل

چقدر پارت پر و پیمونی,بود خانم بالانی دستت درد نکنه.😘و این رادوین دیگه چه سَمیه😤خبرت چون پلیسی هر گُ ه ی دلت خواست بخوری😡بازیگری مگه?همه اش فیلم بازی میکنی?خودت رفتی با اون دختره در حال لا…اگه رو شا هم همین کا رو می کرد,موضعت همین بود?😡خو اونم ماموریت داره دیگه ها!😈الان رو شا باید تصمیمشو عملی کنه,هر چند رفتن اون موقعه اش به نظر من درست نبود.مگه همه رو برات تو اون نامه توضیح ندا.چرا فقط اونجایی که دلش می خواست رو دید😡و یه سوال مگه این روشا خودش پلیس نبود?چه طوری می خواست از کشور خارج بشه?!واینکه می تونه بره سر کارش و اصلا فکر کنه رادوینی وجود نداره,مثل خودش با هاش رفتار کنه.اصلا انگار یه قانون که هرچی به سمت کسی تمایل داشته باشی ازت دور میشه,یه کم بی محلی بد نیست.بزار حالش جا بیاد.چه لزومی داشت ازش اجازه بگیری برای مهمانی😈مگه خودش نگفت دیگه هیچی بی نشون نیست!هیچی یعنی هیچی😏چرا این دخترهای تو رمان یه ذره عرضه ندارن😣

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  camellia
10 ماه قبل

کاش پارت بعدی رو زودتر بزاری,خیلی منتظرم🤕

sety ღ
10 ماه قبل

هردو شون به یه اندازه لجباز و رو مخن و برخورداشون بچه گانه است🤦‍♀️
ای کاش روشا میرفت یکم میرقصید وسط و رادی حرص میخورد و دعواشون میشد و وسط دعوا آشتی میکردن😂😂😂🤦‍♀️
بیصبرانه منتظر ادامه اشم

فاطیما احمدی فرد
10 ماه قبل

خیلی زیبا 😍
دلم برای روشا میسوزه🥺

فاطیما احمدی فرد
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

بله کاملا درسته

آلباتروس
10 ماه قبل

خداقوت
کاش روشا میدونست با قلقلک دادن غیرت رادوین در واقع شخصیت خودشو میبره زیر سوال!
زن باید بیشتر از مردش روی خودش غیرت داشته باشه.

لیلا ✍️
10 ماه قبل

قلمت مانا عزیزم حتی از قبل هم بهتر می‌نویسی😅 در مورد روشا و رادوین هم باید بگم که شخصیتشون اصلاً با رفتارهایی که نشون میدن همخونی نداره، دو تا آدم بالغ که از قضا پلیس هم هستند چنین رفتارهای بچگانه‌ای دور از باوره.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

مائده الهی فدات شم بیا عکس رمانمو درست کن🥺😭💔

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

همین رمان آتوسا

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

یکی رادینو بده من بزنمش😐🔪🩴

فاطیما احمدی فرد
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

😂😂بفرما👤🧍‍♂️

Z♡loves..
Z♡loves..
10 ماه قبل

سلام ممنون میشم سری به کانال تلگرامی ما بزنید🙏🏻🌹

Z♡loves..
Z♡loves..
پاسخ به  Z♡loves..
10 ماه قبل
دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x