رمان بگذار پناهت باشم پارت ۱۳
# پارت ۱۳
دو هفته میگذشت و روشای من هنوز توی بیمارستان بود.
به خاطر ضربهای که به سرش خورده بود توی کما رفته بود.
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. احساس کردم که روشا رو همه جای خونه میتونم
ببینم.
پاهام شل شد و روی زمین نشستم.
خدایا عشق من رو ازم نگیر.
خدایا من دوستش دارم اون رو از من نگیر!
باورم نمیشد این واقعاً من بودم که داشتم سیگار پشت سیگار دود میکردم.
روشا تو با من چیکار کردی؟ با این پسر مغرور چیکار کردی؟
نگاهم به پاکت سفیدی افتاد که زیر یکی از گلدونها جا ساز شده بود. پاکت رو برداشتم و بازش کردم. یک نامه بود.
وقتی این نامه رو میخونی، مطمئناً من پیشت نیستم و شاید ازت خیلی دور باشم.
می.دونم که ازم متنفری؛ ولی باور کن که نمیخواستم اینطوری بشه.
راه دیگهای برام باقی نمونده بود.
بعد از کاوه، فکر نمیکردم بتونم قلبم رو به روی مرد دیگهای باز کنم، وقتی برای اولین بار دیدمت.
غرورت، مردونگیت، رفتارت. همگی برام جذاب بود. تو من رو یاد کاوه مینداختی همه کارهات برام جذاب بود.
حتی هم خونه شدنمون هم بعدها برام لذت بخششد.
فهمیده بودم که تو قلبم بهت یک حسهایی دارم؛ اما خب زندگی اونطوری که ما
میخواییم پیش نمیره.
درست وقتی که میشد به نتیجه رسید، کاوه ی من برگشت.
اومدن کاوه به اندازه کافی برای من گنگ بود و من تحمل فهمیدن و قبول کردن اینکه تو از قبل خبر داشتی و با
پدرم همدستی کرده بودی رو نداشتم.
یکدفعه کاخ آرزوهام فرو ریخت و فهمیدم همه
کارها و احساس تو به من بهخاطر قولی بوده که به پدرم دادی.
سخته که یکی از روی حس مسئولیت و تعهد کنارت باشه. من عاشق کاوه بودم و میخواستم اگه عاشقمی بهم ثابت
کنی.
من بین دو تا آدم گیر کرده بودم.
ازت خواستم صیغهمون رو فسخ کنی و تو قبول کردی.
اونجا بود که فهمیدم باید فراموشت کنم.
وقتی از تو جدا شدم و کاوه به خاطر من از ایران رفت بیشتر داغون شدم
اون رفت تا من با تو خوشبخت بشم؛ اما دیگه تویی هم برام نمونده بودی!
تنفر وجودم رو پر کرده بود.
یک دختر عصبی شده بودم. اون شب وقتی دیدمت، وقتی از
من در مورد کاوه پرسیدی. دلم میخواست خفهات کنم.
از قصد اون حرفها رو زدم تا
بسوزونمت؛ اما تو عصبی شدی و من رو به خونت آوردی، اعتراف کردی که زنت هستم.
انگار همهچیز یکدفعه عوض شد.
قسم میخورم که همهی حسم به تو اون شب واقعی بود.
قسم میخورم که حالم از با تو بودن خوب بود؛ اما یک مشکلی وجود داشت، اون شب
من تو رو با اون دختر تو رستوران دیدم، دیدم چطوری باهاش میخندیدی.
من زنت بودم و تو برام جایگزین آورده بودی.
نمیتونستم با خیانتی که بهم شده کنار بیام.
البته دلیل کارهات هنوز هم برام مبهمه! دلیل اصرارت برای ازدواج با من رو نفهمیدم.
من عادت نداشتم و ندارم و نمیتونم چیزی رو با کسی شریک بشم.
پس تصمیم گرفتم که برای همیشه فراموشت کنم و از ایران برم. برای فسخ اون صیغه و آماده شدن شرایط مجبور شدم یک مدت نقش بازی کنم تا باورم کنید؛ اما چهقدر دلم میخواست واقعاً کنارت میموندم و خانمت میبودم؛
اما نشد، نشد که بشه.
رادوین من دوست داشتم و دارم؛ اما من و تو مال هم نیستیم از اولش هم نبودیم راسته که
میگن دو خط موازی هیچوقت بهم نمیرسن.
امیدوارم خوشبخت بشی.
روشا.
نامه رو بستم. باورم نمیشد روشا چنین کاری کرده باشه.
چهطور تونست اینطوری قضاوتم کنه.
آخ روشا، تو با خودت و من چیکار کردی.
…………..
با سر درد بدی از خواب بیدار شدم.
یک دوش کوتاه گرفتم و فوری طبق روال همیشه راهی بیمارستان شدم.
از وقتی که اون نامه رو خونده بودم همه چیز برام بیمفهموم شده بود.
ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدم.
هر روز دیدن روشا از پشت شیشه کارم شده بود.
هیچکاری نمیتونستم براش بکنم و این زجرم میداد.
به دختری که معصومانه روی تخت خوابیده بود زل زده بودم و از خدا میخواستم اون رو بهم برگردونه.
یکی از دستگاههایی که ضربان قلب روشا رو نشون میداد داشت تبدیل به یه خط صاف
میشد. دویدم و پرستار رو صدا زدم.
-تو رو خدا عجله کنید، مریض من اصلا حالش خوب نیست.
هجوم پرستارها و دکترها رو به اتاق روشا دیدم.
میخواستم برم داخل ولی یکی از
پرستارها بهم اجازه نداد.
خدایا روشای من رو ازم نگیر. قدرت هیچکاری رو نداشتم پاهام شل شده بود. همهزندگیم داشت از پیشم میرفت.
چشمهام رو بستم و توی دلم به خدا التماس کردم.
التماس کردم روشا رو ازم نگیره اون
رو به من برگردونه! نمیدونم چهقدر گذشت؛ اما برای من به اندازه سالها طول کشید.
پرستار از اتاق بیرون اومد، با عجله به سمتش رفتم.
-خانم عباسی حال همسرم چطوره؟
-خداروشکر مریض برگشت.
نفس راحتی کشیدم و روی صندلی نشستم.خدایا شکرت، شکرت که عزیزترین کسم رو بهم بخشیدی.
(روشا)
چشمهام رو باز کردم، نور اذیتم میکرد.
همهجا و همهچیز برام عجیب بود یک زن با مقنعه سفید داشت نگاهم می کرد، لبخند زد.
-بالاخره چشمهات رو باز کردی.
-من کجا هستم؟
-عزیزم آروم باش، به خودت فشار نیار تو الان توی بیمارستانی، تصادف کردی! یادت
نیست؟
عجیب بود چرا چیزی یادم نمیاومد.
-چند وقته اینجا هستم؟
-یک ماهی میشه که تو کما بودی. تو آدم خوش شانسی هستی.
-هیچی یادم نمیاد.
-عجله نکن، به مرور همهچیز یادت میاد الان باید استراحت کنی. راستی، قدر شوهرت رو
بدون. این مدت مثل پروانه دورت چرخید. کم پیش میاد همچین آدمهایی وجود داشته
باشن.
چشم هام بستم و چیزی نگفتم.
یک ماه، باورم نمیشد! تنها چیزی که یادم بود صدای آهنگ و بوق کامیون بود. خدایا چه
اتفاقی برام افتاده بود؟
(رادوین)
توی اتاق رژه میرفتم و نگاهم به روشا بود.
کنارش روی صندلی نشستم.
خیلی نگذشت که چشمهاش رو باز کرد.
ازش ناراحت بودم؛ اما الان وقت تسویه حساب شخصی نبود.
-بیدار شدی خانومم!
-رادوین .
-هیس! آروم باش دختر خوب، حالا که حافظهات برگشته نباید به خودت فشار بیاری. فقط باید استراحت کنی تا خوب بشی!
-رادی، من. …
در اتاق باز شد و حرف روشا نصفه موند. کل خانواده وارد اتاق شدن! به همه سپرده بودم
که از قضیه فردوگاه و اون روز کسی چیزی به روشا نگه.
از تخت فاصله گرفتم و گوشهای ایستادم.
ریحانه خانم کنار تخت نشست و دست روشا رو توی دستش گرفت و اشکش سرازیر شد.
مامان، سبد گلی که خریده بود رو کنار تخت گذاشت.
مامان گفت:
-ریحانه جان چرا گریه میکنی؟ خدا رو هزار مرتبه شکر که عروسم سالمه و حالش هم
خوبه!
ریحانه خانم اشکهاش رو پاک کرد .
-بخدا اشک شوقه.
بابام به حرف اومد.
-الحمدالله که روشا جان حالش خوبه، انشاالله مرخص که بشه یک گوسفند براش قربونیمیکنیم.
آقای ستوده، قدر شناسانه به خانوادم نگاه کرد و تشکر کرد.
رها پیش روشا نشست و شروع به پچ پچ کردن باهاش کرد.
فاصلهی من باهاشون زیاد بود و نفهمیدم چی دارن بهم میگن.
ساعت ملاقات رو به اتمام بود و باید اتاق رو ترک میکردیم.
خدایا یه عاشقی مثه این رادوینه نصیب همه کن😂
چه نامه قشنگی نوشته بوداما
یجوری داشتم میخوندم انگار روشا با منه🤣🤣🤣
سپاس از همراهیت عزیزم❤️
خسته نباشی عزیزم
ممنون عزیزم ❤️
خسته نباشینن🫂
مرسی خانم گل🌹🌹
خسته نباشی 🌹
❤️🌹
ممنون و متشکر خانم بالانی عزیز به خاطر پارت قشنگ و پر از احساست😍ممنون که منظم.پارگزاری,می کنید واینکه چرا رادوین فقط یه قسمت از نامه رو شا رو فهمید?چرا نفهمید که ازش دلگیر بوده?😔
ممنون از شما که همراهی عزیزم❤️
در ادامه بیشتر متوجه میشید.
رادوین اینقدر ناراحت شرایط جسمی روشا هست که مسائل دیگه براش کم تر اهمیت داشت تو اون لحظه
خداقوت عزیزم، واقعاً خوب نوشتی فقط من تو یه سایت دیگه که نمیخوام اسم ببرم اوایلشو یکم خوندم قلمت جور دیگهای بود
ممنون عزیزم.
اره این جا کمی ویرایش کردم.
چون روند رمان رو یک لحن محاوره ای بود.
خیلی خوب و پر از احساس بود
فقط میخوام بدونم کدوم سایت قبلا این رمان رو گذاشتی
برای اینکه بخونم نمیخوام خواستم ببینم میشه اونجا هم رمان گذاشت؟
راستی چشم های وحشی رو هم زودتر بزار
چرا چند روزه هیچ خبری نیست?پارت نداریم امروز هم😔