رمان بگذار پناهت باشم پارت ۲
# پارت ۲
سوار ماشین بابا شدم و به کاسه آبی که پشت سرم ریخته شده بود نگاه نکردم.
همیشه نباید حرف زد
گاه باید سکوت کرد
حرف دل که گفتنی نیست
باید آدمش باشد
کسی که با یک نگاه کردن
به چشمانت تا ته بغضت را بفهمد .
آخ که چهقدر دلم برای شیطنت ها و دعواهایم با رضا تنگ میشد، برای گیر دادن ها محبت های دستهای پر مهر مامان، برای لبخند و حس امنیتی که بابا به من میداد.
نمیدانستم که قرار است چقدر از خانواده ام دور بمانم و این ماموریت قرار بود چه قدر طول بکشد.
با صدای بابا از افکارم فاصله گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
همه چیز برایم مبهم بود حتی همین حلقه ای که در دستم داشت خودنمایی میکرد.
پدرم راضی به ماموریت رفتنم بود و انگار سرهنگ نادری به او پیشنهاد محرمیت کوتاه مدتی با سرگرد پارسا را داده بود.
و چهقدر راحت صیغه موقت رادوین شده بودم.
آدمی که از بودن با او نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
قسمت غم انگیز تنهایی
“بی پناهی” است؛
این که یک شب
یک روز
یک جایی
دلت بخواهد
از همه دردهای دنیا
پناه ببری به آغوشی، نوازشی، بوسهای
حضوری، دیداری.
و هیچکس هیچ جای جهانت نباشد.
قرار بود من و رادوین به عنوان یه زوج مدل وارد این شو شویم.
خیلی نگذشته بود که رادوین هم آمد.
قد بلندی داشت با بدنی روی فرم. پیراهن سفیدی که بر تن کرده بود عجیب با پوست برنزه اش می آمد. چشم و ابرو مشکی بود و در همان نگاه اول بی شک در نظر هر دختری جذاب میآمد.
اما من هر دختری نبودم و سال ها بود که نگاه هیچ مردی دلم را نمی لرزاند.
بعد از اینکه سرهنگ توضیحات آخر رو به ما داد
مدارک هایمان رو که البته با هویتهای جدید بود رو گرفتیم
برای آخرین بار بابا را در آغوش کشیدم.
بابا : دخترم خیلی مراقب خودت باش.
من: چشم نگران نباشید.
بابا: پسرم ، اول از همه روشا رو به خدا و دوم به تو میسپارم .مراقبش باش.
رادوین: نگران نباشید من امانت دار خوبی هستم.
در دلم به او پوزخند زدم. با اعلام شماره پرواز
دستگیره چمدان را گرفتم و همراه مردی که هیچ شناختی از او نداشتم به سمت هواپیما هم قدم شدم.
تا رسیدن به دبی هیچ کدامان حرفی نزدیم و فقط پوزخندهای بی صدای رادوین بود که
سکوت بینمان را میشکست.
قرار بود نیما به دنبالمان بیاید، با نیما از فامیل های دور هم بودیم و هم بازی بچگیهای یکدیگر.
هرچه قدر که از بودن این رادوین حرص میخوردم؛ اما از بودن نیما کلی خوشحال بودم.
بعداز گرفتن چمدان ها، منتظر ایستاده بودیم که نیما رو از دور دیدم.
با رادوین که یکم از من جلوتر ایستاده بود دست داد و با من سلام و احوال پرسی کرد.
به محض ورود به ماشین نیما شروع به خوش بش کرد.
نیما : خب چه خبرها داداش، خوبی؟ خیلی وقته که ندیدمت!
رادوین : قربونت، میگم آب و هوای دبی بدجور بهت ساخته.
من: جناب سرگرد راست میگن، واقعاً مثل مدلینگ ها شدی نیما جون.
نیما : داشتیم خانوم خانومها! تلافی میکنم
مطمئن بودم رادوین از صمیمیت بین من و نیما تعجب کرده بود.
رادوین : انگار شما خیلی هم دیگه رو میشناسید ستوان.
نیما : داداش، من و روشا باهم فامیلیم، از بچگی هم باهم بزرگ شدیم. یک یار همیشگی فوتبال من و رضا این وروجک بود.
رادوین لبخند مسخره زد و سکوت کرد.
با رسیدن به مقصد نیما گفت:
نیما : خب بچه ها حواستون جمع باشه از این جا به بعد من محسنم، رادوین تو سامانی و روشا تو هم هانیه هستی
اینجا هزار جور دوربین کار گذاشتن، خیلی دقت کنید تا به چیزی مشکوک نشن.
همگی وارد یه برج بزرگ شدیم. قرار شد من و رادوین تا موقع ناهار تو اتاقمون استراحت
کنیم و یکی از خدمه مارو به اتاقمون برد
یک سوئیت بزرگ بود و دو تا اتاق داشت.
رادوین لباس هایش را برداشت وبه حمام رفت، من هم مشغول باز کردن چمدانم شدم.
خیلی نگذشته بود که از حموم بیرون آمد.
بدون توجه به او همهی وسایل و لباس هایم را برداشتم تا من یک دوش کوتاه بگیرم.
وقتی از حمام بیرون آمدم خبری از او نبود.
بیخیال کنترل تلوزیون رو برداشتم مشغول چرخ زدن شدم.
نمیدانستم چه قدر گذشته بود که رادوین وارد سوئیت شد.
سعی کردم خون سرد باشم کانال را عوض کردم و یه لبخند ژکوند تحویلش دادم؛ اما
اون بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و به داخل یکی از اتاق ها رفت. من هم به فیلم
دیدنم ادامه دادم.
نزدیک ظهر بود که دیدم عین جغد شوم بالای سرم ایستاد و تلوزیون رو خاموش
کرد.
عصبی شدم و گفتم:
– به چه حقی چنین کاری کردین؟
-به هر حقی که خودم میدونم، اگه دیدن چرت و پرت هات تموم شد پاشو حاضر شو بریم.
حسابی لجم گرفته بود.
چطور به خودش اجازه داده بود با من این چنین رفتار کند.
از روی کاناپه بلند شدم و به سمت کمدی که لباس هایم را در آنجا گذاشته بودم رفتم، یک جین یخی با یه شومیز قرمز رنگ را بیرون کشیدم و تنم کردم کمی هم آرایش کردم و یک رژ جیگری رنگ زدم و به خودم در آیینه نگاهی کردم، خوب بنظر میرسیدم
به سمت در خروجی سوئیت رفتم رادوین هم پشت سرم اومد.
وقتی کامل به من رسید و
نگاهم کرد ؛ اما یکدفعه عصبی شد و نگاهش روی لب هایم سر خورد، دستمال
کاغذی که در دستش بود را روی لبم کشید و به سمت بیرون هلم داد.
خون خونم رو میخورد. و حسابی بهم بر خورده بود. تا خواستم حرفی بزنم نیما هم به ما ملحق شد و من ناکام ماندم.
وارد سالن غذا خوری شدیم، سالن بزرگی بود و پر بود از جمعیت.
بعد از سرو غذا پسری که نیما را میشناخت به سمتمان آمد و بعد از خوش آمد گویی ما رو به پیش آقا برد.
آقا همان کسی بود که سرپرستی دختر و پسرهای اینجا با او بود و آن ها را برای شو
مدلینگ نمایشی حاضر میکرد.
از ظاهرش میشد گفت که فرد مقتدر و موذی به حساب می آمد.
طبق صحبتهایی که شد، قرار بر این شد که هر کدام از ما یک یار داشته باشیم.
البته رادوین مسر بود که من یارش باشم؛ اما آقا قبول نکرد و برای ما یار دیگری در نظر
گرفت.
نیما و رادوین باهم به بیرون رفتند ؛ اما من به سوئیت برگشتم خیلی عرق کرده بودم و باید دوباره دوش میگرفتم.
دستت درد نکنه😘.دارم می خونمش خانم بالانی🤗.خوبه😍,جالبه😍
متشکر عزیزم.
فصل دوم چشم های وحشی هم شروع کردم گلم
همین اول کاری از رادوین بدم اومدش😒😂
بیصبرانه منتظر ادامه اش هستم😍❤️
مرسی عزیزدلم.
چرا اینقدر زود نسبت بهش جبهه گرفتی😂😂 طفلک پسر خوبیه ها
تا اونجایی که به یاد دارم تند تند کراش میزدی حالا چی شده 🤣🤣🤦🏻♀️
قشنگه تازه داره داستان شکل میگیره و هیجان لازم رو داره فقط کاش یکم از این آقا بیشتر توضیح میدادی رادوینم یه چیزیش میشهها چرا رژش رو پاک کرد..!!
ممنون که خوندی عزیزم
یکم که بریم جلوتر جواب سوالاتتون میگیرید ❤️
خیلی قشنگ بود مائده جان
ولی خدایی رادوین هم حرص دراره ها😂🤦🏻♀️
خسته نباشی
ممنونعزیزم.
چی بگم والا انگار از همین اول کار اصلا هیچ طرفداری نداره😥😂
توکه طرف اون نیستی؟😂🔪🔪
من همه شخصیت های داستان رو دوست دارم
مث بچه هام میمونن 😂❤️
موافقم باهات🤣👍
خسته نباشی❤