رمان بگذار پناهت باشم پارت ۴
# پارت ۴
نیم ساعت نگذشته بود که با تکان های رضا از خواب بیدار شدم.
-گرفتی خوابیدی؟ پاشو این رادوین بدبخت پایین منتظرت هست.
-بیخود کرده، منتظر نباشه.
-شوهر شماست، به من چه آخه!
_داداش خوش غیرت، برو بگو من باهاش جایی نمیرم.
-خانم خانومها، من اونقدر هم که فکر میکنی سیب زمینی نیستم که آبجی کوچیکه رو
همین طوری بفرستم بره. بهش گفتم که نمیای و اجازه نمیدم؛ ولی گفت از بابا اجازه
گرفته.
به بابا هم که زنگ زدم گفت باهاش هماهنگ شده و من حق دخالت کردن ندارم و
تو باید با رادوین بری.
حرصی شده بودم، آخه یعنی چی!
عصبانی بودم و حتی بدون خداحافظی از رضا که اون هم مثل من نگران و ناراحت بود از خونه بیرون اومدم .
-کجا میریم؟
-حلقه ات کو؟
-گفتم کجا میریم؟
-خونه.
-انگار باورت شده من زنتم!
-آره، تو زنمی، شرعی و قانونی، مدارکش هم هست.
سکوت کردم و ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم.
فضای ماشین از عطر رادوین پر شده بود.کمی بعد رادوین جلوی یک آپارتمان نگه داشت و پیاده شدیم.
یک خونه نقلی دو خوابه هشتاد متری با یک دیزاین خوشگل!
روی مبل نشستم و گفتم:
-برای چی به اینجا اومدیم؟
-جای شما اینجاست. توی خونهی خودت.
-بابام پدرت رو در میاره.
-بابات چرا باید پدرم رو در بیاره؟ من زنم رو آوردم خونه ام و از ایشون هم که اجازه
گرفتم و ایشون هم موافقت کردن و خیلی راضی بودن. پس مشکلی نیست.
پاشو لباست رو عوض کن دختر خوب!
حرصی بودم و بی هدف به صفحه خاموش تلوزیون خیره شده بودم.
شاید من رادوین رو دوست داشتم. دوستش داشتم که صیغه را فسخ نکرده بودم .چرا هر
روز حالش رو از نیما جویا میشدم؟
باصدایی که از ته چاه شنیده میشد گفتم:
-رادوین.
-بله؟
-تاکی قراره اینجا بمونم؟!
-تا هر وقت که همسر منی. از این به بعد شرایط یکم فرق کرده. اگه ببینم چه سرکارجای دیگه کسی روت نگاه بدی داره، زنده اش نمی زارم.
بهم برخورد. با بغض گفتم:
-مگه من گفتم بیاد خواستگاری؟
-تو نگفتی؛ ولی حتماً یه جوری رفتار کردی که اون به خودش این اجازه رو داده.
بغضم شکست و گریه ام گرفت
_ هیس روشا گریه نکن. معذرت میخواهم.
رویم را برگردانندم و بی صدا اشک ریختم.
رادوین هم به سمت آشپزخونه رفت.
چشم هایم را بستم و خودم را توی مبل مچاله کردم.
باورم نمیشد کسی که اینجا
نشسته و زندگیش داغون شده من بودم!
……………..
از آمدنم به خونه رادوین دو روز میگذشت.
همه جای این خونه برایم غریبه بود.
مثل مهمون روی کاناپه نشسته بودم و همش منتظر یک میزبان بودم.
هضم این موضوع برایم سخت بود. هضم کردن اینکه بابام چطور توانست چمدونی از وسایل و لباس هایم را با خودش به خونه رادوین بیاره و بگه تا وقتی زنشم باید همینجا بمونم.
همه جای این خونه حتی دیوارهاش هم به من پوزخند میزد.
صدای کلید توی در، من رو از هزاران افکار مختلف بیرون کشید.
رادوین در رو باز کرد و داخل خونه شد و چراغ ها را روشن کرد. نور چراغ چشم هایم را اذیت میکرد.
-سلام ، چرا تو تاریکی نشستی؟
سعی کردم بغضم رو قورت بدم.
-روشا عزیزم به خدا داری دیوونه ام میکنی.
تلفن زنگ خورد و رادی جواب داد.
-الو سلام مامان جان، ممنون ما خوبیم شما چطورید؟
– (…)
-روشا هم سلام میرسونه.
– (…)
-چشم حتما.ً فعلا خداحافظ.
بعد اینکه گوشی رو قطع کرد رو به من گفت:
-مامانم بهت سلام رسوند.
-مامانت مگه اصلا ماجرای ما رو میدونه ؟
_ مامان من از اول از همه چیز خبر داشت. اصلا بلند شو حاضر شو بریم شام بیرون تا برات همه چی رو تعریف کنم.
فضای خانه برایم سنگین بود بدون معطلی قبول کردم. فوری حاضر شدم و همراه رادوین از خونه بیرون زدیم.
جلوی یه رستوران نسبتاً شیک پارک کرد و پیاده شدیم بعد از سفارش غذا منتظر شدم تا رادی شروع کنه.
-اولش که قرار شد تو ماموریت با تو همراه بشم و داستان عقد پیش اومد من ماجرامون
رو به مامانم گفتم اون هم به بابا گفت، هیچ کدوم مخالفتی با این قضیه نداشتن. حتی مامانم از این قضیه راضی و خوشحال هم بود.
خیلی دلش میخواست که من سر و سامون بگیرم،
راستش بعد از رفتن مهشید، اوضاع روحی و به کل زندگیم خیلی به هم ریخته بود و خودم رو غرق توی کار کرده بودم.
غذامون رو آوردن.
-مهشید کیه؟
-نامزد سابقم… ماجراش طولانیه فقط در همین حد بگم که چند روز قبل از ازدواجمون
رهام کرد و رفت آلمان.
-خیلی متاسفم!
-مهم نیست، اوایل خیلی داغون بودم؛ اما الان دیگه نه. خب اگه باز هم از خودم بهت
بخوام بگم سی و دو سالمه، شغلام رو که میدونی، پدرم یه شرکت ساختمون سازی داره و مامانم معاون مدرسه است. یک خواهر دارم که اسمش رها است و نونزده سالشه و الان
کانادا هست، اونجا درس میخونه. خودمم که عاشق ورزشم و…
حرفش را قطع کردم و گفتم:
-عاشق ورزشی، از رنگ آبی و سرمهای خوشت میاد.
-روشا نمیگم عاشقم باش یا اینکه من عاشقتم؛ اما بیا تا وقتی که قراره با هم زندگی کنیم هم دیگه رو اذیت نکنیم.
لبخند زدم یک لبخند تلخ!
در حرف های رادوین یک ابهامی بود. معلوم نبود دوستم داره یا از سر تعهدی که
نمیدانستم داستانش چیست کنارم بود.
حوالی دوازده بود که برگشتیم .
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دو نفرهای که گوشه اتاق بود ولو شدم. رادوین روی کاناپه دراز کشیده بود. دلم براش سوخت
-رادوین.
-بله.
-مهشید رو خیلی دوست داشتی؟!
-عاشقش بودم ؛ اما بد به من ضربه زد.
-اگه یه روز برگرده چی؟
-اون دیگه بر نمیگرده، اگه برگرده هم جایی پیش من نداره.
ناخودآگاه لبخند زدم و چشم هایم را بستم.
…………….
زیر خورشت را کم کردم و با سینی چایی به پذیرایی رفتم، نیکی جون مادر رادوین لبخند
زد و گفت:
-دخترم بیا بشین، زحمت نکش.
چایی رو تعارف کردم و نشستم.
-رادوین که اذیتت نمیکنه؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه این چه حرفیه!
-بعد از چند سال میتونم دوباره حس کنم آرامش به زندگی پسرم برگشته. همه اینها به
خاطر وجود تو هستش
-نظر لطف شماست؛ اما می دونید من و رادوین یه جورهایی ته قصه مون نامعلوم هست. ما همین الان هم به میل خودمون اینجا و کنار هم نیستیم و اینکه معلوم نیست این زندگی تا کی ادامه پیدا کنه و چی پیش بیاد.
-میفهمم مادر، مهمتر از همه اینکه هیچ کدومتون راضی به فسخ نشدین نشون میده به هم بی میل نیستید و فقط نیاز به زمان دارید.
-میترسم نیکی جون، اگه اونقدری وابسته اش بشم و اون من رو نخواد چی؟
-صبور باش دخترم، من مطمئنم که اینطوری نمیشه. پسرم رو خوب میشناسم.
-سلام به اهل خونه.
-عه، رادوین اومدش.
بلند شدم و به استقبالش رفتم.
-سلام، خسته نباشی. نیکی جون اینجا هستند.
-ممنون، مامانم اومده! چه خوب.
رادوین به سمت مادرش رفت و او را در آغوش کشید. من هم یه لیوان چایی برای رادی
ریختم و به جمع ملحق شدم.
نیم ساعتی نگذشته بود که نیکی جون عزم رفتن کرد.
-نیکی جون ناهار رو پیشمون باشید.
-مامان! روشا ناهار درست کرده کجا آخه سرظهری داری میری.
-مرسی اومده بودم فقط سر بزنم بهتون. یک وقت دیگه با امیر مزاحمتون میشم .
_ قدمتون سر چشم.
نیکی جون خداحافظی کرد و رفت.
میز را چیدم و به همراه رادوین پشت میز نشستم.
برایش غذا کشیدم.
-به آمبوالنسی، اورژانسی زنگ زدی؟
-عه وا برای چی؟
-یک وقت اگه چیزیمون شد حداقل نمیریم.
-واقعا که.
-شوخی کردم. ببخشید.
اخمی کردم و شروع به خوردن کردیم.
-میگم آقا رادوین.
-جانم.
-قصد دارم از فردا به اداره برگردم.
-آره، اتفاقاً دیگه صدای سرهنگ نادری هم در اومده.
-بعداز ظهر میخواهم برم خونه مامانم، خیلی وقته ندیدمش.
-خب بزار شب که اومدم باهم بریم بابات هم باشن.
-نه نمیخواهم بابا رو ببینم.
-باشه خانم کوچولو. پس حاضر شو دارم میرم اداره ببرمت.
لبخندی زدم و فوری میز رو جمع کردم و سریع ظرف ها را شستم و حاضر شدم.
رادوین من را جلوی خونه مامان این ها پیاده کرد.
کلید انداختم و در رو باز کردم.
وای، چه قدر دلم برای خونه تنگ شده بود.
-سلام ، کسی خونه نیست؟
مامان از آشپزخانه بیرون اومد و گفت:
_ روشا تویی ؟
مامان را بغل کردم و هر دو شروع به گریه کردیم
-بی معرفت، ترک خانواده کردی؟
-من که هر روز تلفنی باهاتون صحبت میکنم، بعدش همه این ها تقصیر بابا است.
-بابات به کنار، خودت چرا سراغی از ما نمیگیری؟
-بیخیال مامان، من واقعاً نمیدونم چرا بابا اینکارها رو داره میکنه!
-چه قدر بهت گفتم برو اون صیغه نامه رو فسخ کن. نمیشه حرف زد که، بخواهم چیزی
بگم میگن زنشه.
-فراموش کن مامان، این رضا بی معرفت کجاست؟
-شرکته، طفلک بچه ام از وقتی تو رفتی ، سر تو با پدرت خیلی حرفش شد.
-مامان از ماجرای من که کسی خبر نداره؟
-نه به همه گفتیم رفتی ماموریت.
-حداقل اینجوری کسی نمیفهمه.
-والا تو حکمت خدا موندم، قضیه تو یک طرف اومدن کاوه هم …
-کاوه!کاوه چی! برگشته؟
-آره چند وقتی میشه، به اینجا هم سر زده.
چشم هایم را بستم و به گذشته رفتم.
چهره کاوه دوباره برام پر رنگ شد.
چه قدر دیر اومدی بیمعرفت!
-بابا میدونه کاوه برگشته؟
-بابات اولین نفر فهمید.
نفسم را فوت کردم و بلند شدم.
-کجا مادر؟
-یکم کار دارم باید برم.
-تو که تازه اومدی!
_قربونت بشم دوباره بهت سر میزنم.
-روشا جان، از پدرت دلگیر نشو اون خوبی تو رو میخواهد.
تلخ خندیدم.
گونه مامان را بوسیدم و از خونه بیرون آمدم.
آمدن کاوه بد جوری به همم ریخته بود.
.
دلتنگم
دلتنگ عشقی سوخته
دلتنگ کسی که هم
مجنونش شدم هم لیلایش
اسیرم … اسیر تردید
شبم پر از هوای دلتنگی
و روزم پر از نفسهایش.
چه کنم؟ بغضم را انکار کنم؟
عشقم را اعدام کنم
بر صلیب فراموشی و جبر؟
چه کنم؟ عاشقم
عاشقی دل سوخته
عاشقی پر از هوای یار
یاری که خالی از هوای من است
سکوت میکنم
سکوتی تلخ
پر از حسرت
حسرت دیدن روی ماهش
ولی چه کنم اوست
که پر از هوای جداییست.
قلم مثل همیشه بینظیرتر از قبل،فقط چرا رادوین انقدر مصره روی روشا مگه قرارشون نبود صیغه بعد ماموریت فسخ شه؟ این پسره هم یه چیزیش میشههااا
متشکر عزیزم. باید بگم که تو پارت های آینده متوجه اصرار رادوین و اینکه چرا اصلا روشا رو فرستادن خونه رادوین میشید.
خیلی قشنگ بود
فقط نمیفهمم چرا یهو انقد همه چی توهم شد مگه واسه ماموریت صیغه نکردن چرا باید انقد اصرار کنه که روشا خونشون باشه
هست نباشی عزیزم قلمت مثل همیشه قشنگه
ممنون عزیزم به زودی میفهمی❤️
مرسی,خانم بالانی به خاطر پارت قشنگت.😍
خواهش میکنم عزیزم❤️❤️
خیلی قشنگ بود کاوه خواستگارش بوده . پدرش بخاطر آمدن همین کاوه رضایت داده به رادوین. خسته نباشی 🌹
ممنون نسرین جان.
چیزی نمیگم تا پارت بعد ببینی درست حدس زدی یا نه😉
خسته نباشییی❤
امروز پارت داریم دیگه🤗🙃
شعراتون ی چیز دیگن