رمان «تفالهی مستی» پارت 3
امتیاز دادن به این رمام بدون ثبت نام نیز امکان پذیره
پارتهای بیشتر و اشتراک VIP این رمان، در کانال @tofale_masti (آیدی کانال را در تلگرتم یا روبیکا سرچ کنید)
بعد هم بهم پشت کرد و به سمت چوبلباسی رفت تا کت چرمیش رو بپوشه. لبهام شروع کردن به لرزش و هیچی نمیفهمیدم. قرار نبود اینطوری بشه! قرار نبود پارسا اینقدر بیرحم باشه. قرار نبود من هم اینقدر ساکت و بیدفاع بشینم. دستش رو به سمت دستگیره برد که سریع گفتم:
– این بچهته!
سر جاش ایستاد. هقهقم شروع شد و سرم رو پایین انداختم. با بدبختی حرفم رو ادامه دادم:
– تو مگه عاشقم نبودی؟! مگه…مگه هرروز نمیگفتی خیلی دوستم داری و برام جون میدی؟ مگه نمیگفتی برام میمیری؟ خب…خب الآن چی شد؟! فقط با فهمیدن اینکه داری پدر میشی اینقدر سریع وا رفتی؟ مگه چی میشه باهم ازدواج کنیم و یه خانواده بشیم؟! چرا اینقدر بیرحمی؟!
هقهقم اوج گرفت و فقط به حال خودم گریه میکردم. چهقدر احمقانهو ابلهانه فقط از سر عشق و عاشقی دست به همچین کار گندی زدم و خودم رو بدبخت کردم. بدنش و سرش رو به سمتم چرخوند و زمزمه کرد:
– دوستت داشتم ولی… .
سریع از سر جام بلند شدم و به سمتش رفتم. با اشکهایی که داشتن به صورتم سیلی میزدن دو طرف یقههای چرمینش رو گرفتم و گفتم:
– ولی چی؟! تو غلط کردی بگی عاشقمی و الآن جا بزنی! تو غلط کردی من رو اینطوری عاشق خودت کنی و بعدش بیخیال بری! تو چهطور آدمی هستی که همچین بچهی معصومی که قراره پدرش بشی رو نادیده میگیری؟! ها؟!
دستهاش رو روی دستهام گذاشت و گفت:
– دوستت داشتم ولی از اون اولش بهت گفتم که قصدم ازدواج نیست. لازم نبود پای یه بچه رو وسط بکشی تا بخوای به روز زنم بشی و مجبورم کنی باهات ازدواج کنم.
لبخند تلخی زدم. این پارسا واقعاً همون پارسا بود؟! واقعاً همونی بود که همیشه حالم رو خوب میکرد و حاضر بود برام جون بده؟!
بیاحساس ادامه داد:
– دکتر رو خبر میکنم بیاد یه کاری برای اون بچه انجام بده. فردا هم بلیط میگیرم برگردی ایران پیش خانوادهت.
#پارت_8
در رو باز کرد تا بره، که سریع در رو هل دادم و با داد گفتم:
– احمق بیشعور چی فکر کردی با خودت؟! فکر کردی من میخوام خودم رو به تو بندازم؟ فکر کردی عاشق پول و اموالتم؟! من سادهلوح از جون برات مایه گذاشتم! من عاشقت بودم لعنتی!
باز در رو باز کرد که بره، که بلندتر داد زدم:
– من بهخاطر توی احمق از خانوادهم هم گذشتم! به مادرم پشت کردم، به خواهرم پشت کردم، آبروی پدرم رو بردم که فقط بتونم این بچهی معصوم رو زنده نگه دارم و با پدر و مادر بزرگش کنم! تو چی میفهمی آخه؟! تو کی هستی که خیلی راحت حاضر شدی از بچهت بگذری؟
چند ثانیه مکث کرد و در کمال ناباوری بیخیال از اتاق خارج شد. در رو محکم بست و رفت. رفت و من موندم و حال بد و بچهی معصومم. بیحال روی زمین نشستم و با هقهق، دنبال گوشیم گشتم. همینطور که نگاهم قفل تست توی دستم بود، از جیب دیگهم گوشیم رو در اوردم و فینفین کنان دنبال اسم بهار گشتم. پیداش که کردم، سریع تماس رو برقرار کردم و چشمهام رو بستم. فقط بهار رو داشتم! فقط بهار رو… .
گوشی توی دست چپم میلرزید و ناخون انگشتهای دست راستم رو از استرس میجویدم. بوق اول و دوم که خورد، پلکهام رو محکم بستم و توی دل خدا خدا کردم که ای کاش جواب بده! نگاهی به لاکهای قرمز پاهام انداختم. چهقدر براق و خوشگل روی ناخونهام جا خوش کرده بودن. همون لاک لعنتیای هست که پارسا برام خریده بود.
«هروقت میای پیشم یادت باشه این لاک خوشگله رو بزنیها! نزنی باهات حرف نمیزنم دیگه. وای وای! اینقدر به پاهای خوشگلت میاد دارم هلاک میشم.»
لبم رو گاز گرفتم و عصبی تماس رو قطع کردم. با حرص چشم از لاکهای مزخرف پاهام گرفتم:
– گوه بزنن به خودت و این لاک گوهتری که برام خریدی!
محکم اشک رو از روی صورتم پاک کردم و دوباره با بهار تماس گرفتم.
– لعنت بهت…بردار جون خودت.
#پارت_9
دو تا بوق خورد. خواستم قطع کنم که صدای قشنگ و پر انرژی بهار، کورسوی امیدی توی دلم کاشت.
– الوو؟ چهطوری دختر؟!
سریع گوشی رو به گوشم چسپوندم و نفس عمیقی کشیدم.
– الو؟ سایه؟!
سریع گفتم:
– چهطوری بهار؟ کجایی؟
خندید و با خوشحالی گفت:
– فکر کردم مردی!
لبخندم تلخ شد. من خودمم فکر کنم مردم و این هم جهنمیه که قراره یه عمر توش بپوسم. با خوشحالی ادامه داد:
– اومدم آنتالیا با شهاب! وای یعنی جات خالی سایه. اینجا فوقالعادهست! اونقدر شهاب گفت دل بکن از استانبول بریم یه سر آنتالیا، من گوش نمیکردم. یعنی اگه مامانت اونقدر بهت گیر نمیداد، با خودم میکشوندمت اینجا.
ناخودآگاه خواستم مثل دفعههای قبل غر بزنم و گلایه کنم، که یادم اومد «من دیگه مادر ندارم.» فقط نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم.
– جونم؟ کاریم داشتی زنگ زدی؟
لب گزیدم و خواستم چیزی بگم، که ساکت موندم. دلم نمیخواست مشکلم رو بهش بگم و نگرانش کنم. اون بیچاره چند روز رو مسافرت رفته و کیفش کوکه، نمیخوام گوه بزنم به حالش. پلکهام رو بستم و سعی کردم صدام ناراحت به نظر نیاد. زمزمه کردم:
– نه عزیزم. خواستم ببینم کجایی چی کار میکنی. پس بهت خوش بگذره. فعلا!
و بدون معطلی تماس رو قطع کردم. سرم رو روی پاهام گذاشتم و گوشی هم توی مشتم. حالا چی کار کنم؟ کجا برم؟! اون بیشعور که گفت فردا من رو میفرسته ایران پیش خانوادهای که ندارم. چی کار کنم؟ سرگردون بچرخم توی این خیابون و اون خیابون؟! حتی بهار هم نیستش که یه مدت پیشش بمونم. کلافه یاد بچهی توی شکمم افتادم. اون کوچولویی که فقط یه ماهه داره توی شکمم زندگی میکنه. اون کوچولویی که نه پدرش خواستش، نه پدربزرگش و نه مادربزرگش. فقط مادرش! مادر بیپناه و بیکسش دوستش داره فقط.
سردرد و حالت تهوع داشت به سراغم میاومد و حالم رو افتضاح کرده بود. بیحال از سر جام پا شدم تا خودم رو توی دستشویی بندازم که زنگ در اتاق به صدا در اومد. برای یه لحظه توی دلم امیدوار شدم که پارسا باشه. با بدبختی از سر جام بلند شدم و با داشتن یه لبخند امیدوار روی لبهام، دستگیرهی در رو چرخوندم اما با دیدن آدم روبهروم، لبخند به کلی از روی لبهام پاک شد.
خسته نباشی گلم رمانت خیلی قشنگه میشه هر روز پارت بذاری
قربانت عزیزم
عالی بود عزیزم 👍🏻❤️
ولی اینکه دیر به دیر پارت میدی مخاطباتو از دست میدی و ازت دلگیر میشن عزیزم🙂
خدارو شکر پارت آماده زیاد داری ولی خب دیر پارت میدی
قربونت
عزیزم من چند بار گفتم. من پارتها رو توی کانال تلگرام میذارم و روزی یه پارت میذارم توی تلگرام. مجبورم وقتی دو سه پارت جمع شد اونجا، اینجا بذارم. واسه همین طول میکشه.
آیدی کانال @tofale_masti هست. دوست داشتید اونجا برید پارتها رو زودتر میذارم🥺🤍
زیبا بود 👌
خواننده باید سایه رو درک کنه به نظرم
به نظرم باید بیخیال بچه بشه و بره دنبال زندگیش
شاید عشق پاکی نصیبش شد
🌷🌷