رمان «تفالهی مستی» پارت 4
ادامهی پارتها در کانال تلگرام و روبیکا.
آیدی: @tofale_masti
ترسیدم و خواستم محکم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت و محکم گفت:
– من رو آقا پارسا فرستادن.
در رو محکم فشار دادم تا پای گُندهش رو برداره ولی اون محکمتر در رو باز کرد و وارد شد. بعد هم خیلی ریلکس در رو پشت سرش بست. ترسیده سر جام میخکوب شدم و زمرمه کردم:
– اینجا چی میخوای؟
کیف سامسونت مشکیش رو روی تخت دو نفره گذاشت و پالتوی چرمینش رو در آورد. از دفعهی قبلی که دیده بودمش، قیافهی عبوسش یادم مونده بود. موهای کم پشت زرد روی سرش، لبهای بزرگ و بینی بزرگتر، با یه عینک تهاستکانی تمیز که روی چشمهای ریز و قهوهایس گذاشته بود.
به تخت اساره کرد و با لبخند پت و پهن و حال به هم زنش گفت:
– لطفاً دراز بکشید.
اخم کردم و گفتم:
– از اتاق من برو بیرون!
بیخیال در سامسونتش رو باز کرد و یه مشت شیشهی کوچیک و دارو و سوزن رو به نمایش گذاشت. عوضی! پارسای عوضی! اونقدر بیرحم و بیشعوره که به ثانیه نکشیده دکتر عنترش رو فرستاده بالا سر بچهی من. با اینکه سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم، سعی میکردم خودم رو سر پا نگه دارم.
– خانوم سایه قبل از اینکه روند سقط جنین رو شروع کنیم، ازتون میخوام میزان مصرف مشروبات الکلی این ماهتون رو بهم بگید.
اخمم غلیظتر شد و به در اشاره کردم:
– قبل از اینکه برم خدمه و نگهبان رو صدا کنم، پات رو از اتاق من بذار بیرون! من بچهم رو میخوام نگه دارم و کاری به حرف پارسا ندارم!
بیتوجه به من، سرنگ رو از مایهی سفیدی پر کرد و چند ضربه بهش زد. آروم بهم اشاره کرد و گفت:
– لطفاً بخوابید خانوم.
عصبی به سمت در رفتم و بازش کردم. بهش اشاره کردم:
– گم شو بیرون!
خندید و سرنگ رو یه گوشه از سامسونتش گذاشت. آستینهای پیرهن سفیدش رو بالا زد و شلوار مشکیای که با کمربند دور پاهاش نگه داشته شده بود رو بالا کشید. لبخندش پت و پهنتر شد و آروم به سمتم اومد. با یه ضربه در رو بست و به آرومی گفت:
– متأسفانه من از شما دستور نمیگیرم و هروقت کارم رو انجام دادم از این اتاق خارج میشم.
اشارهای به تخت کرد و گفت:
– بفرمایید تا کار راحتتر انجام بشه.
با ترس نگاهی به تخت ژولیده انداختم. آب دهنم رو فرو بردم و با خودم فکر کردم. آخه این بچه برای چی باید پا به این دنیا بذاره؟ به چه امیدی؟ نه پدری داره، نه اقوامی داره، نه یه مادر درست و حسابی. به چه امید بخواد به من دل ببنده؟! وقتی نه جایی برای موندن دارم و نه چیزی برای خوردن! یعنی…یعنی باید بندازمش؟!
نگاهم رو بین لبخند لزج دکتر و تخت چرخوندم. چشمهام رو بستم و خوب فکر کردم. سایه…تو توی این دنیا کی رو داری؟ پارسا که رفت…خانوادهت هم نمیخوانت…بهار هم نمیتونه پیشت باشه! اصلاً…وقتی خانوادهت نخوادت کی میخوادت؟! ها؟ لااقل…لااقل این کوچولو دوستت داره. تو بچهت رو میخوای و بچهت هم تو رو. فقط…فقط هم دیگه رو دارین پس… .
سریع چشمهام رو باز کردم و به در اتاق نگاهی انداختم. پوزخندی روی لبهای نیمچه درشتم نشوندم و زمزمه کردم:
– شما هر غلطی دلت میخواد بکن.
دستگیرهی گرد و نقرهای رو چسپوندم و نفس عمیقی کشیدم تا یه کم سرگیجه و حالت تهوعم بهتر بشه. هنوز اولین قدمم رو برنداشته بودم که دستم محکم کشیده شد و در با صدای بلندی بسته شد. قلبم ریخت و سریع سرم رو به سمتش چرخوندم. عصبی دستم رو کشیدم و داد زدم:
– ولم کن! چه غلطی میکنی؟!
دستم رو محکمتر فشرد و گفت:
– قبل از اینکه درگیری پیش بیاد بخوابید تا سریع کار انجام بشه.
سر تا پاش رو نگاه کردم. مرتیکهی آشغال! تو کی باشی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی؟ قاتل حرومی! دستم رو محکمتر کشیدم و گفتم:
– حق نداری به بچهی من حتی نزدیک بشی! فهمیدی؟!
– من از آقا پارسا دستور گرفتم نه شما.
سریع سر تکون دادم و گفتم:
– عه؟ از آقا پارساتون دستور گرفتی؟ من الآن زنگ میزنم میگم دستور بده پات رو از این جا بکشی بیرون.
دست به سمت جیبم بردم که سریع دو تا دستم رو کشید و به زور من رو به سمت تخت کشید. نه! قرار نبود اونطوری بشه. قرار نبود اونقدر زود تسلیم بشم.
– ولم کن حیوون! آهای! آهای یکی به دادم برسه! حیوون وحشی! عوضی بیشعور!
تن بیجونم روی تخت پرتاب شد و با یه دستش دو تا مچم رو اسیر کرد. چشمم ترسیده به دنبال دستش رفت و سوزن رو توی دستهاش دید. نه…نه! خدایا نه! خدایا این بچه رو ازم نگیر. تنها کسم رو ازم نگیر! تنها نازنینم رو کاری باهاش نکن. بذار لااقل این باهام بمونه. نه پدرم من و این رو خواست، نه مادرم نه پارسا…بذار این بچه بمونه و همدیگه رو دوست داشته باشیم. خدایا…خدایا از ته دلم بهت قول میدم بهترین زندگی رو برای این بچه بسازم. شده سگ دو میزنم، تو خیابون میخوابم تا بتونم بچهم رو خوشبخت کنم. خدایا!
با نیروهای باقی موندهم داشتم دستهای اسیرشدهم رو از دستش بیرون میکشیدم. چشمش به من و به سوزن بود. زمزمه کرد:
– نترسید توی پنج ثانیه بیهوش میشید و بعد تموم میشه.
دندونقروچهای کردم. با تموم وحودم داد زدم:
– هیچی تموم نمیـــــشه!
و با تموم زوری که داشتم دستهام رو بیرون کشیدم و در یک ثانیه چراغخواب رو برداشتم؛ تمام قدرتم رو پیاده کردم و ضربهای محکم به سرش زدم که آه از نهادش بلند شد و پرت شد روی سرامیکها! ترسیده نفسنفس زدم و از روی تخت بلند شدم. گیج چپ و راستم رو نگاه کردم. باید تا قبل از اینکه به خودش بیاد دست به کار میشدم؛ چون ضعیف شده بود و دیگه زور قبلش رو نداشت.
خسته نباشی خیلی قشنگ بود 🥺👌
حالا کجا میخوای بره هر جا باشه پارسا پیداش میکنه
خسته نباشی💐
🌷🌷
خسته نباشی زیبا بود 🥰🥰
خداروشکر بچه گیزیش نشد🥲
*چیزیش
من دیگه از دست کیبورد گوشیم باید سر به ناکجا آباد بزنم🤦♀️