رمان «تفالهی مستی» پارت 5
سلام دوستان قبل از اینکه بریم سراغ این پارت، بگم که قراره روزانه پارتگذاری بشه و اینکه یه سورپرایز دارم براتون! توی کانال تا پارت ۱۸ این رمان قرار داده شده! آیدی کانال تلگرام و روبیکا: @tofale_masti
چند بار نگاهم رو چرخوندم و وقتی چشمم به سرنگ توی دستش افتاد، سریع برش داشتم و محکم توی گردنش فرو کردم. بعد از پنج ثانیه آخ و ناله و زمزمههای نامفهوم، بیهوش شد و سرش روی سرامیک خورد. ترس و وحشت من رو اسیر خودش کرده بود و نفس کم اورده بودم.
چهقدر مزخرف بود اون شب! از پارسا بگیر تا وحشت از دست دادن یه جنین بیگناه. سراسیمه به سمت پنجرهی ضلع شرقی اتاق رفتم و بازش کردم. صورتم رو کامل بیرون کردم و نفس کشیدم. اونقدر نفس کشیدم تا سوزش ریههام بهتر شدن ولی…ولی سرگیجهم داشت بیشتر و بیشتر میشد. سرم رو برگردوندم و نگاهی به دکتر وحشی انداختم. تا وقتی لاشهش روی زمین افتاده، باید از اونجا محو میشدم.
تلوتلوخوران از اتاق خارج شدم و قدمهام رو تند کردم. یه دستم روی سر پر دردم بود و دست دیگهم روی شکمی که هنوز مونده بود تا برآمده بشه. چشمم دنبال آسانسور میگشت و دهنم دنبال یه نفس تازه. از راهروهای مجلل و نورانی رد شدم و بالآخره اسانسور رو دیدم.
با حال خرابم وارد اسانسور شدم و چند بار دکمهی لابی رو زدم. لعنت بهت پارسا! فقط و فقط لعنت بهت…لعنت بهت که من رو به این حال و روز انداختی و توی این حال و روز ولم کردی.
بینیم رو بالا کشیدم و از آسانسور خارج شدم. بیتوجه به کارمندهایی که با تعجب من رو زیر نظر داشتن و به ترکی یه چرت و پرتی میگفتن، از در شیشهای هتل بیرون زدم و روی زانو خم شدم. حالا چی؟ حالا چی سایه؟ حالا که جون بچهت رو نجات دادی میخوای چی کار کنی؟ اصلاً…فکر کردی از دست این روانی راحت شدی؟ وقتی پارسا خبردار بشه که بچهی ناخواستهش هنوز زندهست، فکر کردی ولت میکنه؟ اون سر دنیا هم باشی بچهت رو میکشه تا از دستش راحت بشه.
– یه جایی که هیچکس نخواد از دستمون خلاص بشه.
قدمهای بعدیم رو روی کف آسفالت برداشتم. صدای بوق ماشینها برام مثل صدای قشنگترین موسیقی عمرم بودن. نگاهی به ماشین سفیدی که از راستم داشت میاومد انداختم و زمزمه کردم:
– باهم میریم اون دنیا.
و آخرین قدمی که به جلو برداشتم، مصادف شد با ضربهی محکمی که پیش ضربههای محکمتر زندگیم هیچ بودن. آخرین چیزی که با چشمهام دیدم، آسمون آبی بالا سرم بود. با یه لبخند به ابرهای سفیدی که آروم و بیصدا رد میشدن خیره شدم و وقتی تنم با آسفالت برخورد کرد، لذتبخشترین درد رو با تمام وجودم تجربه کردم. خداحافظ زندگی!
* * *
پلکهام سنگین بودن؛ خیلی سنگین! سنگینتر از بدنی که آش و لاش برای خودش افتاده بود. کجا بودم؟ کجا میتونست اینقدر نفس کشیدن رو برام سخت کنه و راه گلوم رو ببنده؟ کجا میتونست اینقدر کمر درد داشته باشه؟ کجا میتونست حس تیکهتیکه شدن بهم دست بده؟
سعی کردم دستم رو تکون بدم. سعی کردم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم ولی نمیشد. حتی سعی کردم پلکهام رو باز کنم و حرف بزنم ولی اونقدر برام سخت بود که بیخیال شدم. یه صداهایی میاومد. یه صداهای خیلی خیلی غیرواضح و آروم مثل وز وز پشه. چی بود؟ صدای چی بود؟ کمکم داشتن واضح میشدن و…صدای آدمها بود! بیشتر که گوش دادم فهمیدم صدای یه زن و مرد هست که…صبر کن ببینم! چی میگفتن؟ ترکی حرف میزدن؟ آره! ترکی بود. به زبون ترکی داشتن باهم صحبت میکردن. اصلاً متوجه نمیشدم و فقط در تلاش بودم که پلکهام رو باز کنم.
#پارت_16
باید باز میکردم و متوجه میشدم دورم چهخبره! باید میدیدم کجا هستم و چرا اینقدر درد دارم. تمام زورم رو ذخیره کردم. باید به خودم میاومدم! باید بیدار میشدم. تمام نیرو و توانم رو ذخیره کردم و یک…دو…سه…!
پلکهام آروم باز شدن و تصویری تار از روبهروم به نمایش در اومد. یه زن و یه مرد رو میدیدم. زنی با موهای دماسبی بور و روپوش سفید، که صورتش معلوم نبود و کنارش هم…کنارش…صبر کن ببینم! خودشه؟ آره؟ خودشه؟
– پارسا… .
نمیدونم اون نیرو از کحا اومد که تونستم لب تر کنم و حرف بزنم. باید صورتش رو برمیگردوند و میدیدمش. پارسا بود! پارسا مثل همیشه پیشم بود. لبخند زدم و بیتوجه به درد عمیقی که بدنم رو در بر گرفته بود، چند بار پلک زدم تا صورتش رو واضح ببینم. سرش رو به سمتم برگردوند و من بیشتر پلک زدم.
– خانوم شما ایرانی هستی؟
نه…نه! خدایا این صدای پارسا نبود. این صدای ضمخت و خشدار، مطعلق به پارسای من نبود. این کی بود؟ این مرد غریبه کی بود؟ بیشتر پلک زدم و اخمی کردم تا تصویر برام واضح بشه.
– خانوم؟ صدای من رو میشنوید؟
اخمم غلیظتر شد و تصاویر برام واضح. مردی با موهای پرپشت بلند قهوهای و صورتی که یه نیمچه تهریش به رنگ موهاش داشت، با چشمهای طوسی رنگش بهم زل زده بود. سریع گارد گرفتم و گفتم:
– تو کی هستی؟
خسته نباشی نویسنده جان
🌷🌷
خسته نباشی تو این سایت قراره روزانه پارت بذارین یا روبیکا
توی تلگرام روزانه دو پارت اینجا یه پارت
یعنی این مرد قراره بشه فرشته نجاتش؟
تا ببینیم چی میشه 🙂
ما همچنان منتظر ادامه داستان هستیم🥴