رمان «تفالهی مستی» پارت ۱
«قبل از خوندن این پارت یه به نام خدا بگو»
***امتیاز دادن به رمان بدون ثبت نام نیز امکان پذیره. منتظر نظرات و امتیازانتون هستم***
___هر پارت که در این سایت پست میشود، شامل دو تا سه پارت این رمان در کانالش است. در کانال سریعتر و بیشتر پارتگذاری میشود___
– صدای این لعنتی رو کم کن دیوونه! اصلاً صدای خوشگلت رو نمیشنوم!
قهقهای بلند سر دادم و یه جرعهی دیگه بالا رفتم. اون شب رو ابرها بودم؛ رو ابرها! اصلاً اون موقع یه ذره هم مهم نبود که شومترین اتفاق زندگیم برام رخ داده…فقط مهم این بود که پیشش بودم. از اون روز میتونستم هروقت بخوام تو بغلش لم بدم و ببوسمش…هر چهقدر بخوام! چشمهای لعنتیم داشتن میسوختن و گلوم از تیزی شراب آتیش گرفته بود. سرم رو روی شونههاش گذاشتم و زیر گوشش زمزمه کردم:
– امشب قراره کجا بریم؟
خندید و همونطور که توی تاریکی شب و بین درختها ماشینش رو میروند، زمزمه کرد:
– کجا دوست داری؟
انگشتم رو با عشوه روی رد ریشش کشیدم و در حالی که مستی هوش از سرم برده بود، صدام رو براش لوس کردم:
– هرجا بتونم تو بغلت لم بدم و… .
خندهای سر دادم. گوشه چشمی بهم انداخت و بعد از اینکه فهمید منظورم چیه، لپم رو آروم کشید:
– باز که خانومیم دلش کشیده…آره؟
گوشهی لبم رو گاز گرفتم و صاف به چشمهای مشکیش زل زدم. یک تای ابروی پهنش رو بالا داد و زمزمه کرد:
– اگه مثل هفتهی پیش خوب حالم رو جا میاری ببرمت هتل. اگه نه هم… .
سریع انگشت اشارهم رو روی لبهاش گذاشتم و گفتم:
– هیس! فقط برو… .
سرم رو نزدیک بردم و بوسهای از لبهای گرمش گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و دیگه تا وقتی به هتل همیشگیمون برسیم، فقط عطر پیرهنش رو استشمام میکردم و تو حال و هوای مستی خودم، لم داده بودم روی شونهی راستش. اونقدر مست بودم و بیحال، که پاک یادم رفته بود چه بلایی سر خودم اوردم و با زندگیم چه غلطی کردم! پاک یادم رفته بود که به خاطر عشق و عاشقی، شرافت و آبروم رو بوسیدم گذاشتم کنار. تنها فکری که اون موقع ذهنم رو مشغول کرده بود، این بود که ای کاش به جای دکلتهی مشکی مسخره با جین سادهای که تن کرده بودم، لباس دکلتهی قرمز و چسپونم رو میپوشیدم…همونی که پارسا براش جون میداد! همینقدر ساده تونسته بودم یه ساعت هم که شده دست از تمامی مشکلاتم بردارم و با چندین جرعه شراب خودم رو بفرستم اون بالا بالاها! تو اوج مستی داشتم آهنگ «دختر بندر» رو لبخونی میکردم که بوی دود سیگار پارسا بلند شد و یه کام ازش گرفت. اون چون مجبور بود رانندگی کنه، نمیتونست زیاد بخوره ولی من…واقعاً زیادهروی کرده بودم!
با صدای ضمخت و جذابش ازم پرسید:
– چهطوری خانوادهت رو راضی کردی بیای استانبول؟
خندیدم و خیلی راحت جواب مسخرهترین و گَندترین سؤال دنیا رو دادم:
– پیچوندمشون!
و باز هم دروغ…باز هم! شاید بیستمین بار بود که اون روز دروغ میگفتم ولی برخلاف تمام دفعههای قبل، عذابی گریبانگیرم نشد؛ فقط و فقط چون مست بودم و تو حال و هوای خوشیهای زودگذر.
– باز به اسم بهار راضی شدن؟
سرم رو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم:
– آره عشقم…باز هم اسم بهار رو اوردم و راضی شدن.
سرعت رو زیاد کرد و نگاهی به چشمهای عسلی خمارم انداخت:
– ولی هفتهی پیش اینجا بودیها! خیلی ساده راضی شدن انگار.
آب دهنم رو فرو بردم و پلک زدم. لبخند عمیقی زدم و گفتم:
– برای دوباره دیدنت صبر نکرم آخه…اینقدر که دوستت دارم.
سریع بوسهای روی لُپم کاشت و بعد از اینکه دستم رو دور بازوش حلقه کردم و شیشهی شراب رو کنار پاهام، کف ماشین گذاشتم، دیگه چیزی نپرسید. من موندم و استرس کاری که کرده بودم، استرس ریسکی که کرده بودم و ترس از اینکه واکنش پارسا به این موضوع چیه، من رو نگران و نگرانتر میکرد. تو اوج مستی گاهی یاد اتفاق شومی که افتاده بود و بچه بازیای که کرده بودم میافتادم و گاهی هم فقط ذهنم درگیر داغ بودن بدنم میشد.
نمیدونم چهقدر روند و چهقدر مشغول فکر کردن شدم، که وقتی روبهروی هتل پنج ستارهی «آرکان» وایساد، به بدنم کش و قوسی دادم. لپم رو کشید و با لبخند گفت:
– پیاده شو خانومی.
نگاهم رو با عشق از چشمهای درشت مشکیش گرفتم و بیشتر لم دادم. نه حس و حال پیاده شدن داشتم و نه مست بودنم بهم اجازهی حرکت میداد. لب برچیدم و با عشوه گفتم:
– بغلم کن.
خندید و از ماشین پیاده شد. به سمت در شاگرد اومد و بازش کرد. نگاهم توی نگاهش گره خورد و مثل همیشه قلبم ریخت. چهقدر من عاشق این مرد بودم! چهقدر دیوونهش بودم و توی عمل ثابت کرده بودم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم!
خم شد سمتم و با یه دستش زیر پاهای باریکم رو گرفت و یه دست دیگهش رو دور کمرم پیچید. یه ثانیهی بعد، توی هوا معلق شدم و دستهام رو با شوق دور گردنش انداختم. با اینکه خیلی خمار بودم و میتونستم اونجا وسط خیابون هرکار دلم بخواد بکنم، خودم رو کنترل م
کردم و خیره به لبهای کشیده و نیمچه قلوهایش، سرم رو به سینهش تکیه دادم.
سوییچ رو دست یکی از کارکنهای هتل داد تا بنزینش رو پارک کنه و خودش راه افتاد به سمت ورودی هتل. اون شب آرومتر از همیشه شده بود؛ خیلی آروم! حتی حس میکردم مثل همیشه شور و اشتیاق باهم بودنمون رو نداره. بعضی وقتها حالتش تغییر میکرد و اینطوری میشد ولی هیچوقت نتونستم بفهمم چرا!
از پشت پردهی چشمهای خمارم، میتونستم تجمل و عظمت هتل رو ببینم. باغی که به ورودی در هتل ختم میشد، وسطش رو فوارهی مجسمهی زنی رقصان با لباس محلی ترکی بود و دور تا دور باغ پر بود از درختهای سر به فلک کشیده.
نمای سرسبز باغ و دستههای گلی که به شکل حلالی بالای سرمون به نمایش گذاشته شده بودن و چراغهای کوچیک روی زمین، همه و همه فضا رو عاشقانهتر میکرد. در ورودی هتل شیشهای بود و از بیرون میتونستی تجملاتی بودن سالن لابی هتل رو از نظر بگذرونی. از طرفی مبلمان سلطنتی سرخ-طلایی و از طرف دیگه قسمت «بار» و متصدیهاش که منتظر برای مشتری جلوی قفسههای بزرگ شیشههای شراب صف کشیده بودن، فضا رو مجلل نشون میداد. از لوسترها که دیگه نمیشه حرفی زد! بلند قامت و درخشان که چشمت رو از زیبایی زیاد اذیت میکردن.
پارسا همونطور ساکت بود و حتی وقتی به سمت میز مخصوص هتل برای رزرو اتاق رفت، حاضر نشد من رو از توی بغل گرمش جدا کنه. کارت اتاق رو که گرفت، دیگه کامل سرم رو توی سینهش فرو بردم و فقط از عطر تلخ پیرهن سیاهش میبلعیدم.
کل وجودم پر شده بود از شور و اشتیاق امشب. چهقدر دلم میخواست مثل هفتهی پیش حالش رو خوب کنم و راضی! برای همین اونقدر مست کرده بودم که تموم فکرهای مزاحم و الکیم از یادم بره و همهی فکر و ذکرم بشه پارسا.
چندی گذشت که صدای باز شدن در به گوش رسید و یه کم بعدش، تنم روکش سفید و نرم تخت رو لمس کرد. لبخندی زدم و چشمهام رو بستم. کل ذهنم پر شد از شور و اشتیاق اون لحظه و بوسههای گرمی که داشت به پاهام میخورد. لمس بدنم توسط دستهای پارسا، کل وجودم رو به آرامش دعوت میکرد.
بیهوا و بیفکر، دل سپرده بودم به تکتک لحظههایی که پیشش بودم و بعد از تحمل اونقدر بدبختی و کار فجیعی که کرده بودم، فقط همین لحظهها حالم رو خوب میکرد و یه کم تن و روحم رو از دنیای فانی دورم جدا میکرد. مثل همیشه با ولع دست برد به سمت جینم تا درش بیاره. مشتاق با چشمهای بسته کل حواسم به کارهاش بود که یکهو نوازش دستش متوقف شد. منتظر موندم و چنگی به موهای بلند و مشکیش زدم که با شنیدن صدای مشکوکش، چشمهام رو یه کم باز کردم:
– سایه؟!
سرش پایین بود و با اخم زل زده بود به پاهام. خندیدم و با عشوه گفتم:
– چیه؟ نمیخوای درش بیاری؟
سرش رو اورد بالا و سرد به من نگاه کرد:
– این چیه؟!
زیبا ❤️
عزیزی
قلمت عالیه و به نظر رمان جذابی میاد کنجکاوم بدونم پارسا متوجه چه چیزی شده🤒
اگه دوست داشتی سری به رمان منم بزن نوشدارو تو رماندونی
ممنونم
چشم حتما
خیلی قشنگ بود عزیزم…🥰💜
شما یه رمان رو قبلا میزاشتی،الان دیگه نمیخوای ادامش بدی!؟
قلمت مانا عزیزم
خوشحال میشم به رمان منم سر بزنی…..رویای ارباب و مائده…عروس خونبس🤪😍
خیلی ممنون عزیز
چشم حتما
ادامه میدم ولی بعد این رمان.
قلمت خیلی قشنگه و مشخصه که رمانت هم جذابه منتظر پارت های قشنگت هستم❤️
انشالله تا اخرش اینطوری بمونه براتون♥️
خییییلی رمان قشنگیه منتظر ادامش هستم
لطفا زودی پارت بدید😍😍💜
سلام دلبندم
چشم عزیز جان خوشحالم لذت بردید
قشنگ بود امیدوارم تا آخر همین طور باشه
امیدوارم اتفاقاتی که قراره توی این رمان رقم بخوره براتون دلچسب، جدید و غیرمنتظره باشه♥️
سلام عزیزم خسته نباشی عالی بود
خوشحال میشم اگر دوست داشتید رمان من هم ( چشم های وحشی) دنبال کنی.🌹❤️
موفق باشی
رمان خوبی بنظر میاد😍
اگه دوست سری به رمان منم بزن
هیاهو😊
موفق باشی عزیزجان
خیلی قشنگ بود
میشه زودتر پارت بدی؟
ممنونم اقا سعید
یک یا دو روز یک بار پارت میذارم.
پارتهای بیشتر توی کا..نال روب.یکا و تل.گرامم هستش.
یعنی کانال روبیکا ادامه ی این هستش؟
تا سه چهار روز آینده تا پارت ۳۰ رو توی کانال قرار میدم آیدی رو میذارم خوشحال میشم از اونجا دنبال کنید
سلام به عنوان پارت اول زیبا بود، پارت جدید نمیذارین؟
سلام عزیز جان. به علت اینکه توی کانال پارتگذاری انجام میدم، دو سه روز یه بار مجبورم چند پارتو باهم بذارم.