رمان در پرتویِ چشمانت پارت 26
موقع شام که سر میز نشستند اول ایستاد تا پوریا بنشیند بعد موقعیت نشستنش را انتخاب کرد
صدای قاشق چنگال ها تا آخر شام بشدت روی مخش بود
نگاهی به پرنیا که مقابلش بود کرد
یک قاشق برنجش مصادف با هزار کلمه بود
فقط زر میزد !
قیافه آرمان کاملا بی توجه بود و گاهی سری به تایید تکان می داد
کسرا هم به حرف های پرنیا گوش می داد هم هوای شکمش را داشت
نگاهش را از آن ها گرفته و به بشقابش دوخت
قاشقش را در ظرف می چرخاند
نگاه سنگینی را حس می کرد اما سر بالا نیاورد
نمی دانست چرا اما دلشوره ای به دلش انداخته بود که سخت دلش را می سابید
با صدای عمه از حال خودش خارج شد
عمه _ آتوسا جان عزیزم چرا نمی خوری ؟ دوست نداری ؟
لبخند کوتاهی زد
_ چرا میخورم
به آرمان اشاره ای کرد تا ظرف خورشت را به او بدهد
حالا آن وسط پوریا نطقش گل کرده بود و کل زندگی اش را ریخته بود و یک یک روزهایش را تعریف می کرد
پایان شام زودتر از همه بلند شد و کمک کرد برای جمع کردن
بشقاب هارا داخل سینک گذاشت و دستانش را شست
تا شیر را بست و برگشت که با پوریا رو به رو شد
دست روی قلبش گذاشته و هینی کشیدو از ترس به سینک چسبید
_ چی میخوای؟
پوریا اشاره ای به ظرف های در دستش زد
پوریا _ نمیخوای بری کنار ؟
کناری رفت و خواست از آشپزخانه خارج شود
پوریا _ نمیخوای ظرفارو بشوریم؟
با تعجب برگشت
_ بشوریم؟
هنوز فعل جمله اش را هضم نکرده بود که پوریا مانع ورود عمه و مادرش به آشپزخانه شد
پوریا _ منو و آتوسا می شوریم دیگه شما برین بشینین
هرچند که ارمیا بلند شد و هر از چند دقیقه پرسه میزد در آشپزخانه
با وجودش هر بار هشدار خطری به پوریا می زد
بشقاب را آب کشیده و گذاشت کنار بشقاب های دیگر
پوریا انگشت پر کفش را به گونه اش زد
_ نکن!
جیغ بلندش پوریا را خشک کرد
ارمیا داخل آشپزخانه شد و چشمش به گونه کفی شده خورد
یه نگاهی به پوریا انداخت
یه نگاه به او
خواست یقه پوریا را بگیرد اما مانعش شد بلاخره میزبان او بود و آنها مهمان
ارمیا با نگاه سبز وحشی اش نگاه از پوریا گرفته و از او آشپزخانه بیرون زد
کنار ارمیا نشست تا یک وقت شیر درونش فعال نشود و غرش کند
صدای پرنیا حواس همه را جلب کرد
پرنیا _ خب خانوما و آقایون میخوام بخونم واستون
مطمئن بود با خواندنش قطعا باید کل روز را در دسشویی سپری می کرد
شروع کرد به خواندن یک آهنگ احساسی خارجی
آرمان فکش را گرفته بود و کسرا بزور پرتقال می خورد تا نخندند
پرنیا _ خب حالا ایرانی
تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
من به غیر از خوبیه تو مگه حرفی میزنم
عشقت به من داد عمر دوباره
چشمانش را روی هم فشرد
چرا یکی دهان این بچه را نمی بست با این صدای مزخرفش ؟
بدتر قسمتی بود که شروع کرد به آهنگ کردی و شاد خواندن
عملاً گند زد به آهنگ خواننده:|
بلاخره عمه اش دهان وا کرده و دهان همیشه باز دخترش را بست
عمه _ این مهمونی رو بخاطر یکی از خواسته های پسرم گرفتم
راستش این آقا پسر ما اولی که اومدن مثه اینکه رفتن خونه شما و مهمونتون شدن…
عمه حرف میزد و همه فقط گوش شده بودند به دهان عمه خانوم
پوریا که از مادرش قطع امید کرده بود در بیان اصل مطلب خودش پیش قدم شد
پوریا _ دایی من دخترتو برای ازدواج میخوام قول میدم خوشبختش کنمو…
همه لحظه ای خشک شدند
چه گفت؟
منظورش…
ارمیا را دیگر نمی شد کنترل کرد
هیچ از دعوای میان ارمیا و پوریا نفهمید
آقا نریمان _ آقا ارمیا پسرم بشین بزار بچه ها حرفاشونو بزنن
خیلی ضایع به ارمیا فهماند سرجایش بنشیند و دهانش را ببندد
وقت سکوت کردن نبود
ارمیا از خانه بیرون زد و بقیه سرجای خود نشستند
_ راستش من اصلا به ازدواج فکر نکردم هنوز بعضی شرایطم مشخص نیست نمیتونم واسه ازدواج تصمیمی…
عمه _ عزیزم این ازدواج نیست اگر بدونی یه سری آدابو رسومو که بعید میدونم بدونی دختر پسر یذره باهم آشنا میشن اول
منظورش از آشنایی رل زدن بود
دقیقا همان چیزی که در این همه سال متنفر بود
عمه _ اگه به توافق رسیدین اونوقت راجب ازدواجتون حرف میزنین
دوست داشت بلند شود و محکم در دهان عمه اش بکوبد
چقدر پرو بود این زن !
پدرش بلند شد
بابا _ دست شما درد نکنه خداحافظ
و با خداحافظی سردی از خانه بیرون زد
بقیه از خانه رفتند و او ماند آخرین نفر
برگشت و نگاهی به پوریا کرد
نزدیکش بود
_ اگر یک نفر تو این دنیا حاضر به ازدواج با تو باشه من هیچ وقت اون یه نفر نیستم
پوریا پوزخندی زد
پوریا _ باشه ولی پشیمون میشی
این پشیمانی برای او هزینه داشت
اما نه الان ؟
موقعی که دیگر امیدی در دل نداشت
موقعی که خیلی از امیدهایش را کشته بودند
سرنوشت خوبی در انتظارش نبود
باید بگم پارت بسیار زیبا و جذابی بود😍 منظم با قلمی روون👌🏻 پوریا چه شیطونه ناجنس🤣 فقط نگاه ارمیا😅
عزیزم مرسی لطف داری😍
🤣🤣🤣🤣
لیلا برای از زبون راوی نوشتن راهنمایی میخوام تو پیام رسان میتونم باهات در ارتباط باشم؟
بله عزیزم به آیدی ایتا پیام بده جوابت رو میدم الان تو مغازهام اگه میخوای الان بفرست بعد تا غروب احتمالاً بتونم چک کنم😊 @Leyla_22
ایتا اصن آیدی واسم نمیاره
عه! خودت آیدی نداری؟
@Nargesbanoo17
تو ایتا بهت پیام دادم سر فرصت اگه بتونم زاهنماییت میکنم الان حالم چندان مساعد نیست تب و لرز کردم هوف🤕🤒
اما خب یه راهنمایی کوچیک میتونم بکنم چون خودمم اوایل تو نوشتنش مشکل داشتم زبون راوی نکته مثبتش اینجاست که تموم حالات رمان واسه مخاطب توصیف میشه و هیچی از قلم نمیفته. البته من نمیدونم کجا مشکل داری چون واقعاً خوب مینویسی حتماً برو تو رمانبوک یا نگاه دانلود بخش آموزش نویسندگی تاپیکهاش رو مطالعه کن😊 وقتی مینویسی پدرش از روی مبل بلند شد یا پوریا پوزخندی زد دیگه نیازی نیست اسمش آورده شه چون خواننده متوجه میشه اما خب سعی کن زیاد هم از اسم استفاده نکنی مثلاً آتوسا این کار رو کرد این کار رو نکرد
منظورم اینه کنار دیالوگ اسمش آورده نشه
روبیکا داری؟یاسروش؟
Nargesam85
زمان کاوه رو میخوام یجوری بنویسم انگار که هم سهیل هس هم سیاوش هم اونای دیگه
یه چیزی تو این مایه هاس
بعد دقیقا نمیدونم چه شکلی بنویسم
خب هر وقت صحنه تغییر میکنه از سه ستاره*** استفاده کن دیگه ما متوجه میشیم
متاسفانه فقط ایتا دارم😞
اینم میشه حالا ایتا بت میگم
تو یه نصفه پارت برام بفرست بعد من راهنماییت میکنم
یعنی عشق اول واخر غیرت های ارمیاست خوشا به حال زینب خانوم پارت خیلی جذابی بود خسته نباشی نرگس جون یعنی من امکان نداره بیام یه پارت از رمان قشنگتو بخونم وخنده از لبام بره عاشقانه این رمانتو دوست دارم عالیه 👍👍😍😍🥰
اسطوره غیرته😎❤
زینبو دق داده حالا میارمش خودتون می بینین🤣🤣🤣
الهیییی قربونت برم مننن😍🫂
فدات عزیزدلم منتظریم😁👍
راستی نرگس جان من تازه وارد کانال شدم ودقیق از وقت پارت گذاری رمانا اطلاع ندارم این رمانت پارت گذاریش به چه صورت وچه ساعتی ممنونم اگه بگی بخدا خسته شدم از بس که هی کانالو چک میکنم سرافکنده میام بیرون 😅
من پارت گذاریم هر روز هس ولس خب باید رمانم بره صفحه دوم
ساعتش دسته ادمیناس😂
آها ممنون عزیزدلم❤️❤️
پوریا وی😂😂
خسته نباشییی❤
یک آدم کثافتیه🤣
مرسی قشنگم😍❤
اوو. تهش آدمو میرسونه
قراره چی بشه؟
به کجا می رسونه😂
براس دریافت پاسخ سوال با ما همراه باشید
دینگ دینگ دینگ شبکه پويا 🦦🚬