نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۰

4.5
(20)

….:
موهای نم دارش را با کش بست و حوله خیسش را روی در آویزان کرد تا خشک شود

پشت میزش نشست و دفترچه بنفشش که شامل نکات همه درس ها بود باز کرد

هر خطی مربوط به درسی بود
این چند ماه به قدری کتاب هارا جویده بود که وقتی نگاهش به آنها می افتاد حالت تهوع میگرفت

کاش این کنکور زودتر تمام شد
آنوقت همه کتاب هارا بذل و بخشش میکرد تا دیگر چشمش به آنها نیافتد

با صدا زدن های مادرش از اتاق خارج شد
مادرش کنار تلفن نشسته و دست بر سر داشت

مامان _ من الان جوابشو بهت میدم..باشه همین الان…به جان فرهاد الان زنگ میزنم

و گوشی را محکم گذاشت

_ چیشده؟

مامان _ وای این به کی رفته دیگه بشین

_ کی به کی رفته؟

روی مبل دو نفره ای نشست و خیاری از ظرف روی میز برداشت

مامان _ فاطمه رو میگم کپ عمه خدابیامرزمه ول نمیکنه که ..خببب

این خب گفتن سرآغاز صحبت هایی بود که وسعتش به سه چهار جلد کتاب می رسید

مامان _ ببین عزیزم تو الان سنی داری که بعضی دخترا معمولا تو این سن ازدواج میکنن گرچه تو پدرت کمر همت بسته تا تورو ترشی بندازه
اما …
میخوام خودتم بدونی باز بعدا نگی به من نگفتین اگه میگفتین فلان میشد و این میشد و اون میشد

با ذوق از جا پرید

_ خواستگار واسم اومده؟ وای مامان بابا و راضی کن بیان من خیلی دوست دارم جوابم منفیه ها فقط بیان واسم گل و شیرینی بیارن بعد برن

مادرش که از عکس و العمل دخترش تعجب کرده بود دهان خشک شده اش را با جرعه ای آب تر کرد

مامان _ دختر تو عقلت کمه؟

_ خب من خواستگار دوست دارم اما با شوهر همچین یه کم نه خیلی زیاد کنار نمیام

مامان _ ملت مگه مسخره توان که من زنگ بزنم هلک هلک لشکرکشی کنن بیان چون تو خوشت میاد

_ خب حالا بزا بیان شاااید خوشم اومد خدارو چه دیدی؟

و درحالی که گازی به خیار زد شانه ای هم بالا انداخت

مادرش دو دست روی پا کوبید

مامان _ الله اکبر!

_ اشهد ان لا…

مامان _ شماها منو روانی می کنین اون از اون که کله سحر منو بیدار کرده پاشو بریم خواستگاری اینم از تو که میگی بیان من جوابم منفیه دختر مگه مریضی تو؟

ارمیا که حالا تازه وارد خانه شده بود سلامی کرد و روی مبل نشست

ارمیا _ مامان زنگ زدی ؟

مامان _ آره پسرم بنده های خدا خیلی خوشحال شدن گفتن اصن خودمون خدمت می‌رسیم

ارمیا _ مامان شوخی نکن دیگه من جدی دارم میگم

مامان _ شما اول سربازیتو تموم کن بعدشم اون کلاسای کنترل خشم که گفتم برو بعدش بیا زنگ بزنم

ارمیا _ خب بیا دختره رو نشون کن بعدش من میرم کلاس

مادر پوفی کشید و از جا بلند شد
رفت سمت آشپزخانه

او و ارمیا در مقابل هم نشسته بودند و هردو خیار گاز می‌زدند
انگار مسابقه گاز زنی بود
هر که خرچ خرچ بیشتری میکرد برنده بود

آنقدر خیار گاز زد که دیگر فکش یاری نمی کرد

تلفن زنگ خورد
نگاهی به شماره کردوجواب داد

_ جان خاله؟

خاله فاطمه _ مامانت رفت که زنگ بزنه

_ ها خاله بگین بیان

خاله فاطمه _ واقعا؟

_ آره مشکلی نداره

خاله فاطمه سریع قطع کرد
انگار از خوشحالی در پوستش نمی گنجید

نگاهی به جای خالی ارمیا کرد

برادرش کی وقت کرده بود مجدد عاشق شود ؟
عشقش به دختر سبزی فروش محل تمام شد؟
به خاطرش سربازی رفت !

با یادآوری اکانت رهام شتاب سمت اتاق برداشت

گوشی اش را برداشت و شروع کرد از اول پیام هارا خواندن

چند اسم دختر که به انگلیسی سیو شده بود و چندتا پسر که جز دو نفر بقیه خیلی ارتباط نداشتند انگار

چت اولین دختر که اسمش سلنا بود را باز کرد
کلی عکس برای رهام فرستاده بود
قدی ..نصفه..از انگشت های لاک خورده پا …از لب های پروتز شده و…

اما عکس هایی که رهام میفرستاد

لحظه شک کرد نکند عکس فیک می‌فرستد
اما نه چهره این پسر کمی به رهام شباهت داشت
یعنی باید باور میکرد این خوش چهره که ژست مغروری گرفته رهام است؟

از خواندن چت هایش دلش شاد شد

رفت دختر بعدی بنظر ایرانی بود
ویس هارا باز کرد

صدای پسر بود !

معلوم نبود کدام بدبختی را مریم سیو کرده

از چت خارج شد و چت بعدی اما مشکوک بود

نه خبری از عکس بود نه از پیام های مثبت هجده فقط عکس یک کودک بود
فیلم و عکس ها همه آن کودک بود

فقط در یک عکس که زنی آن کودک را در بغل داشت نیمی از صورتش داخل عکس بود

نکند بچه فروشی می کردند ؟

اما محتویات پیام هایشان چیز دیگری نشان می‌داد

صفحه چت را زیرو رو کرد اما چیزی دستگیرش نشد

بیشتر آن‌زن حرف میزد تا رهام

شاید بچه خود رهام بود !

کلافه گوشی را خاموش کرده و روی میز انداخت

_ اصن به من چه اه

در زبان فقط این را می گفت و گرنه مغزش با انبوه سوالات در حال انفجار بود

کتاب زبان را باز کرده و خیره به نوشته های انگلیسی اش بود
پوست لبش را می کند و مغزش درحال پیدا کردن راه حل بود

انگار لامپ مغزش روشن شد که بشکنی در هوا زد و کتاب را پرت کرد روی میز

حینی که به ریحانه زنگ میزد آماده شد و کیفش را برداشت

ریحانه _ سلام خانوم دکتر

_ سلام ریحان خونه ای ؟

ریحانه _ آره تازه رسیدم

_ جایی که نمیری ؟

ریحانه _ فعلا نه

_ دارم میام خونتونا

ریحانه _ باشه منتظرم

تماس را قطع کرد و کفش هایش را پوشید

صدای مادرش از آشپزخانه می آمد که داشت لیست فرمایشات ردیف می کرد
آرام در را بست
پله هارا پایین رفت و از خانه خارج شد

به خاطر فاصله کم خانه تا خانه ریحانه خیلی زود رسید
در که باز شد وارد خانه شد و در را بست

انگار کسی در خانه نبود
صدای ریحانه که نامش را می خواند از طبقه بالا می آمد

پله هارا بالا رفت
چشمش به در بسته اتاق رهام افتاد
با یادآوری ورود تاریخی اش به آن اتاق سریع چشم از در گرفته و وارد اتاق ریحانه شد

ریحانه _ چه عجب ازین طرفا !

_ گفتی یه بافت قشنگ بلدی ؟ خواستگار داره واسم میاد اومدم ببافی برام

ریحانه _ باشه بشین من کش و شونه بیارم

_ خودم آوردم

روی تخت نشست و ریحانه پشت سرش
هم سفت می بافت هم تمیز و قشنگ

بحث را سمت خارج کشید تا به نحوی از وجود آن زن مطلع شود

ریحانه _ حالا شایدم نرم خودم که دلم نمیخواد برم بابام میگه برو

_ خوبه که پیشرفت میکنی نکنه چون تنهایی نمیری ؟

ریحانه _ نه خیلیم تنها نیستم فامیلامون چندتایی اونورن

_ وای خوش به حالت خب برو پیششون

ریحانه _ خوشم نمیاد ازشون بعدشم اونا پسر بزرگ دارن من راحت نیستم

_ ینی کسی تنها نیس تو بری پیشش؟

ریحانه _ بود اما رفته ترکیه

_ تنهایی حال نمیده

ریحانه _ تنهای تنهایم نیس یه بچه داره

ابروهایش بالا پرید

_ سخت نیس واسش؟ با یه بچه اونم تو غربت ؟

ریحانه _ خانواده شوهرش هستن بعدشم دیگه نمیتونه بیاد وقتی فرار کرد با عشقش باباش سکته کرد مامانشم که مجدد ازدواج کرده و نفرت داره از سارا

پس اسمش سارا بود !

_ طفلک سارا

چهره متاسفی گرفت و در آینه به بافت طرف چپ سرش نگاهی کرد

ریحانه _ ولی بچش خیلی نازه یه بار عکسشو واسم فرستاد

_ میتونم ببینمش ؟

ریحانه رمز گوشی را گفت و خودش گوشی ریحانه برداشت و وارد گالری شد

ریحانه _ کنار عکس خودم همونو بزن این مال دو هفته پیششه

_ الهی چه نازه !

ریحانه _ اوهوم خیلی خوشگله اسمشم دانیال گذاشته

تمام اینها در مغزش مانند پازل کنار هم‌چیده شد
این‌وسط یک‌چیز عجیب بود !
حرف های آن زن
چرا آنقدر خواهش و تمنا در پیام هایش بود؟‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

رمان منم با کاور قبلی تایید میکنن😒🤦‍♀️😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

عزیزم من الان دسترسی دارم ولی عکس واسم باز نمیشه، دسترسی‌های خودِ سایت مشکل داره! ادمینم بشی محدودیت داری؛ باید صبر کنیم تا خودش درست شه

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

درست کردم

saeid ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

درست کردم واستون

مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
واقعا خیلی بانمک بود برای خواستگاری و خواستگار اومدن چقدر ذوق کرد.

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

عالی بود نرگس بانو😍
خیلی عالی مینویسی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

وییییی سلین🙈🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

ما اون موقع‌ها می‌گفتیم حسن😂

لیلا ✍️
11 ماه قبل

وای چقدر آتوسا بانمکه، نگو که خودت این‌جوری هستی نرگس؟😂 قلمت خیلی خوبه 👏🏻👌🏻 واژه‌هایی که به کار می‌بری واقعاً خاص و جالبند😍

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

عالیییییی خسته نباشیی ❤❤

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x