نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۳

4.1
(28)

آن روز گذشت و پدر مادرش رفتند بخاطر کسرا و خانه در سکوت بود
آرمان که خوابیده بود
ارمیا هم در مغازه جای پدر ایستاده بود

روی میز نشسته و به در و دیوار اتاقش خیره بود
نیم ساعت پیش زهره خانوم زنگ زد تا به خانه اش بروند اما او با آوردن هزارویک دلیل قبول نکرد

ذهنش بیش از پیش درگیر رهام بود
پسری که خیلی شناختی ازش نداشت ولی مرموز بودنش او را جذب میکرد

کاش هیچ وقت برای کرم ریزی روی اکانتش نمی‌رفت
کاش هیچ وقت این نقشه لعنتی به ذهنش خطور نمی کرد
صرفا خودش را درگیر ماجرایی کرده بود که هیچ سرش به او ربط نداشت

برایش اهمیتی نداشت که آخر بین رهام و سارا چه میشد فقط محض کنجکاوی ول کن ماجرا نبود

تازگی ها هم پسری به اسم سپهر سلیمی پیام میداد که محموله حاضر است

تصورش از رهام یک پسر بیکار و علاف بود
اما انگار پرحاشیه تر از آن بود که فکر می‌کرد

رهام.. مردِ پرحاشیه

خنده ای کرد و از روی میز پایین پرید

پیراهن چهارخونه قرمز مشکی اش را روی لباس های مشکی اش پوشید و با انداختن شال روی سرش از خانه بیرون زد

خودش هم نمی‌دانست مقصد کجاست فقط ادامه دادن مسیر تا هرکجا شد را میخواست

آنقدر رفت که به پارک رسید
با دیدن بچه هایی که با ذوق و شوق با تاب و سرسره ها بازی می‌کردند همانجا روی نیمکت نشست

محو تماشای بازی بچه ها بود که پسری کنارش نشست
توجهی نکرد و خیره به کودکان بود

بعد از معرفی و اینکه اسمش حامد است شروع به شرحه شرحه کردن خودش کرد
طوری با اعتماد به نفس سخن می‌گفت انگار پسر امور خارجه کشور بود !

حامد _ نبین الان از پژوپارس پیاده شدم من معمولا تو این مناطق متوسط ماشینای لوکسمو نمیارم چون یه خورده خطر داره تو نمیخوای حرف بزنی ؟
خب اشکالی نداره بعدا خیلی حرفت داریم که باهم بزنیم
تو حتما ازون دخترایی هستی که ظاهرا مغرورن اما در واقع فرق دارن درست میگم؟
ببین نمیخوام خامت کنم باید اعتراف کنم که زیباییه پرنسسی مثل شما منو به این پارک کشوند وگرنه من خیلی تا حالا از این جا رد شدم
البته!
من محل زندگیم اینجا نیست اما به خاطر شغلم هرازچندگاهی میام اینجا به سالمندا کمک میکنم گفتم که شغلم چیه نه؟
یه وقت فک نکنی دارم الکی میگم جدی دارم میگم من تو بهترین بیمارستان تهران جراح مغزو اعصابم اما امروز گفتم به خودم استراحت بدم هرچند که من مرخصی واسم خیری نداره چون الان دارن زنگ میزنن که برم واسه انجام یه عمل
آخه میدونی هیچکس به اندازه من دستش تو کار کردن خوب نیس و میزنن طرفو میکشن واینجوریه که خیلی مردم خواهان منن برای عمل کردن بیمارشون
من جز اینا یه تخصص دیگه ایم دارم که میتونم به راحتی قلب تصرف کنم مثل الان آره؟

وای که چقدر زر میزد !
دلش می‌خواست گردن پسر را با تیشرتش به میله های تاب ببند تا خفه شود

حامد _ از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست پس اینم شمارم

با گرفتن کاغذ جلوی چشمانش خواست آن را پس بزند اما قبل از هرعکس العملی دست مردانه دست حامد را گرفت
سر حامد و او هم زمان به عقب برگشت
تا حامد خواست دستش را بیرون بکشد رهام مانند کرکس بر سرش آوار شد
چند مرد جمع شده و رهام را از حامد جدا کردند
بچه ها از دور و اطراف پارک جمع شده و از ترس به مادرشان چسبیده بودند

خودش هم دست کمی از بچه ها نداشت

بهتر دید صحنه را ترک کند پس به قدم هایش سرعت بخشید

صدای موتور را که از پشت سرش شنید قدم هایش سرعت بیشتری گرفت به قدری که داشت می دوید و با دیدن کوچه تنگ کنارش سریع داخل آن پیچید

ایستاد…
بن بست بود !

صدای موتور دقیقا پشت سرش خاموش شد
ندیده می‌توانست پوزخند رهام را حس کند
مانند بره ای شده بود که در چنگال گرگ گیر افتاده بود
به عقب برگشت
رهام و موتورش یه تنه کوچه را گرفته بودند و راه بازگشت نبود

لبان خشک شده از ترسش را از هم فاصله داد و رو به رهامی که قدم قدم نزدیکش میشد

_ بزار برم

رهام تای ابروی بالا انداخت

دستی به شالش کشیده و آن را جلوتر کشید و قدم‌ هایش را عقب عقب می کشید

_ میشه بری کنار ؟

پشتش که به دیوار خورد امیدش نامید شد
راه بازگشتش به کل مسدود بود

تای بالا رفته ابروی رهام پایین آمده و تبدیل به اخم ترسناکی شده

دست روی قلب بی قرارش گذاشت آب دهانش را قورت داد

رهام _ برو خونتون بدو

با صدای تشر آمیز رهام عین پلنگ خود را از کوچه تنگ بیرون انداخت و با سرعت نور به در خانه رسید

دستش را روی دکمه آیفون گذاشته و متوالی فشردش

آرمان _ بله بله بله چته خب

با صدای تیک در خودش را داخل حیاط خانه انداخته و در را بست

کنار شیر آب نشست تا نفسش بالا بیاید

شیر را باز کرده و آب خورد و بعدهم پاشید روی صورتش

_ الهی بمیری.. پسره عین بختک میمونه..نفست بگیره نفسمو گرفتی

آرمان سرش را از پنجره بیرون کرده و با داد و فریاد حرف میزد
جز خودش کل محل هم حرف های چرت و پرت آرمان را شنیدند

آرمان _ راستشو بگو کجا بودی ها؟ ها راستی اومدم یه خبر مهم بت بدم الان که رفتی بیرون

یکی اشتباهی زنگ زد خونه اما به سیاست داداشت دیگه اشتباهی زنگ نمیزنه ازین به بعد به عشقش زنگ میزنه

آرمان ابروهایش را از سرخوشی بالا انداخته و قیافه شباهت زیادی به لوک خوش شانس داشت

_ خیلی خبر مهمی بود

آرمان دندان های فک بالا را روی لب پایین کشید

آرمان _ اگیگیگیگیگی

با صدای زنگ در حواسش به کل معطوف در شد
در باز شد و انگار آرمان د را باز کرده بود
با ورود رهام چشمانش را بسته و آهی کشید

چرا همه جا بود ؟
چرا این جلوی چشمانش کنار نمی رفت ؟

چشم باز کرده و نگاه رهامی ‌که که داشت تظاهر می کرد او را ندیده

آرمان دوباره از پنجره میمون وار آویزان شد

آرمان _ دستت طلا بده آتوسا بیاره بالا

رهام که مثلا تازه او را دیده بود بعد از نگاهی سرسری ظرف شله زرد را بغلش انداخت و رفت

این پسر روانی به تمام معنا بود

با صدای دوباره آیفون عصبانی از جا بلند شده و در را باز کرد
ظرف شله زرد را پرت کرده در صورت طرف مقابل که با دیدن آن نفر هینی کشید

رهام نبود !
این کی تهران آمده بود ؟‌
همانطور که دهانش باز مانده بود در را محکم بست

~~~~~~~

انقدر خجالت کشیده بود که از آشپزخانه تکان نخورد
آرمان پذیرایی کرد و هرازگاهی هم می آمد داخل آشپزخانه و التماس میکرد تا بیاید که تنها نباشد

آرمان _ بابا من تنهایی عین بت جلوش نشستم بیا بریم دیگه

_ برو زنگ بزن ارمیا بگو بیاد

آرمان _ آتوسا پاشو دیگه

_ من نمیتونم ولم کن

دستش را از دست آرمان بیرون کشید و ظرف میوه را دستش داد

_ برو الان ارمیا میاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
11 ماه قبل

یعنی کی اومدهه؟
خسته نباشیی

مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی
عالی بود

batoolnavaser420gmail-com
batoolnavaser420gmail-com
11 ماه قبل

وای بالاخره تونستم وارد سایت بشم و اولین دیدگاهمو بنویسم از خوشی تو خودم نمیگنجم😍خوب اول سلام عرض میکنم خدمت تمام آدمین های عزیز سایت ونویسنده های خوش قلم و بقیه افراد سایت 🤗🤗😁

Batool
Batool
پاسخ به  batoolnavaser420gmail-com
11 ماه قبل

نمیدونم چرا اینجوری شده هرچی هم میخوام درستش کنم میزنه برام اکانت فعال نیست

ALA
ALA
11 ماه قبل

وووییییی 😍😍😍
قلبم اکلیلی شد از بس قشنگ مینویسی نرگس بانو
ولی یه سوال رهام عاشقش شده ؟ چون بخاطرش دعوا کرد😕🧐

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

اوه اوه
ای جان تا باشه از این غیرتی ها

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x