رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۳۷
آتوسا :
بعد از دوش کوتاهی با همان موهای نم دارش به خواب رفت
اگر سروصدای برادرانش اجازه می داد می توانست بخوابد
البته خوابید منتهی با چند بار پریدن از خواب !
صدای آی بلند آرمان عصبی اش کرد
ملافه را کنار زد و بلند شد
از اتاق خارج شده و سمت پذیرایی رفت
خواست لب به اعتراض باز کند که مواجه شدن با صحنه رو به رویش باعث شد از تعجب دست روی دهان بگذارد
بابا _ بشین..پاشو…بشین…پاشو چرا پا نمیشی؟
روی مبل نشسته و مانند شاهان چای می نوشید
ارمیا و آرمان و کسرا کنارهم ایستاده و بشین پاشو می رفتند
زینب با خنده داشت فیلم برداری می کرد و مادرش هم مشغول آشپزی
دست از روی دهان برداشت
_ اینجا چه خبره؟
پدرش کمی دیگری از چای خورده با اخم بشین دیگری گفت
بابا _ دو روز مغازه رو سپردم دستشون رفتن دم در زدن به دکان حاج فری خوش آمدید
پدرش بشین پاشو دیگری با تشر و اخم نثارشان کرد و ادامه داد :
_ فری هفت جد آبادتونو راسته بازار منو فرهادخان میگن اونوقت شما نیم وجبی ها فری!
تازه فهمید چه اتفاقی افتاده و خنده بلندی سر داد
کسرا که معاف شد ارمیا و آرمان باید با سرعت بیشتری بشین پاشو می رفتند
با ته مانده خنده سمت آشپزخانه رفته و برای خودش چای ریخت
همانطور که چند آبنبات از قندان بر می داشت گفت :
_ مامان امشب قراره بیاد بچه دوستم ینی میرم دنبالش
مامان _ بیاد
این لحن دلخور بودن را فریاد می زد
_ مامان !
درحالی که درون ماهیتابه روغن می ریخت نگاه گذرایی به او کرد و گفت :
_ بله ؟
_ ناراحتی؟
مامان _ نه خیلی خوشحالم نمی بینی؟
آبنباتی سمت دهان برد
_ من اونجوری گفتم کهشرش کم بشه
مادر شیشه روغن را روی میز کوبید و لب زد :
_ شر مگس تا کشته نشه کم نمیشه
جرعه ای از چای نوشیده و سمت پنجره رفت
پرده را کنار زد
پسره نفهم دوباره پیدایش شده بود !
چایش را نصفه ول کرده و خواست از آشپزخانه بیرون بزند
خواست برود و هرچه از دهانش بیرون می آید بار پوریای خر کند
اما میانه راه پشیمان شد
بهتر !
انقدر منتظر بماند تا بمیرد…
بی خیال پوریا شده سفره را پهن کرد
ناهار را خوردند اما او زهرمار کوفت کرد
کم محلی های آرمان
خورد کردن های ارمیا
حتی بی توجهی های پدرش پرده سیاهی شد روی قلب سرگردان این روزهایش
گاهی به سرش می زد همه چیز را بگوید اما از کجا شروع می کرد ؟
از اینکه عاشق پسر همسایه شده ؟
از اینکه پسر همسایه دخترخاله پلیدی دارد که مانند خفاش او را احاطه کرده ؟
یا شاید هم از قبل تر …
از انتقال اکانت رهام بر روی موبایلش …
برای کارهایش چه دلیل قانع کننده ای داشت ؟
غیر از یک بازی مسخره و کودکانه !
چگونه می توانست خانواده اش را قانع کند که او رهام را حتی با کودکی که ایمان داشت از او نیست دوست دارد ؟
راه رسیدن طولانی بود
طولانی و سخت …
شاید هم این راه هیچ وقت با وجود پوریا به پایان نمی رسید
نمیشد روزی که نام آتوسا و رهام روی کارت عروسی مهر شود
این اتفاق هرگز نمی افتاد…
با تکان هایی که خورد به خود آمد
زینب با تعجب نگاهش کرده و گفت :
_ چرا داری گریه میکنی ؟
کی اشک هایش روان شدند ؟
نگاه همه به او بود به جز برادرانش که با قاشق خط های فرضی روی بشقاب می کشیدند
به سرعت بلند شده از خانه بیرون زد
راه پله را بالا رفت
در پشت بام را باز کرد
سمت خانه کوچکش رفت
خانه ای که تک تک آجرهایش را با خنده گذاشته بود
داخل شد
خیلی برایش کوچک بود
آن زمان که این خانه کوچک را ساختند با پدرش هفت سال بیشتر نداشت
هنوز یادش نرفته بود روزی که مشت مشت گچ بر سر پدرش می ریخت و خوشحال می خندید
هرچند بعد اینکار خودش سر تا پر گچ میشد
با دستان کوچکش آجرهای سنگین را بلند می کرد و به پدر می داد
عروسک محبوب کودکی اش را برداشت
لب باز کرد و حرف های تلنبار شده در دلش را زمزمه کرد:
_ کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم …بزرگ شدن سخته خیلیم سخته …درد داره خیلیم درد داره …کاش منم مث تو بودم…نمیتونم نخوام ینی نمیشه هرکاری میکنم نمیشه از دلم بیرون نمیره
نفهمید چقدر در کلبه اش بود
چقدر با شکلات درد و دل کرد
خرس قهوه ای دوست داشتنی اش!
با صدای زینب از خانه خارج شد
_ اینجام
زینب _ کجا غیبت زد کل کوچه رو گشتم رفتم پارکو گشتم ؟!
بی توجه به زینب از پله ها پایین رفت
دیگر باید کم کم آماده می شد
وارد اتاقش شده و زینب هم مانند جوجه اردک داخل شد
در کمدش را باز کرد
بی حوصله شلوار لی اش را برداشته و پایش کرد
مانتو و شال مشکی را تن کرد
چهره بی روحش را با کرم و رژ و…کمی سرحال کرد
نگاهش به گودی زیر چشمانش افتاد
با رژش روی آینه که تصویرش را نشان می داد ضربدری کشید
_ تموم میشه بلاخره …یا بد یا خوب !
لبخند مصنوعی روی لب کاشته و از خانه خارج شد
به محض اینکه پایش را داخل کوچه گذاشت پوریا عین پلنگ سمتش پرید
لبخند کریهی زده و گفت :
_ گل من چطوره ؟
جوابش را نداد و اسنپ گرفت
پوریا _ عشقم خودم میرسونمت
با توقف اسنپ بی توجه به حرف زدن های پوریا سوار ماشین شد
یک ربع گذشت تا به مقصد برسد
چشمانش کنکاش می کرد اطراف را
کافه زیاد بود
فحش ها نثار رهام کرد که محل قرار را چنین جایی گذاشته بود
دوباره نگاهی به اسم کافه انداخت
دستآمده بود !
با اطمینان از ماشین پیاده شده و سمت کافه رفت
کافه ای تاریک و لاکچری !
از همان بدو ورودش چشم می چرخاند تا سارا را پیدا کند
نگاهش معطوف به مردی همراه کودک شد
همان لحظه سر مرد برگشت و باهم چشم در چشم شدند
میشه بابای اتوسارو بم قرض بدبی؟ 😂😂🤦🏻♀️
آخر رمان میتونید ببریدش😂
مرسی نرگسی خیلی ممنون بالاخره پارتو خوندم از دیشب تالان هی میرم ومیام چک میکنم ببینم تایید شد یانه الان راحت شدم🤣🤣🤣
فقط تنبیه پدرش خوب این سه تا نره خرو تنبیه کرد البته الحق این تنبیه خیلی سخته پدر آدمو درمیاره لامصب 😂😂😂😂😂دلم هم به خاطر آتوسام خیلی گرفت گناه داره طفلی🥲🤧 اون پوریای ملعون 😡
ممنون عزیز دلم😍❤
کمشونم بود حالا من دلم سوخت😂😂😂
پوریای عبضی🤣
عاقا این پارت نمیشه واسش ده ستاره گذاشت؟ خیلی قشنگ بود، هم خنده داشت و هم غم👏🏻👌🏻
یعنی من غش کردم سر این دیالوگ🤣🤣
– فری هفت جد آبادتونو راسته بازار منو فرهادخان میگن اونوقت شما نیم وجبی ها فری!
این پوریا خیلی مجهوله! نمیشه پیشبینی کرد هدفش چیه🧐 نرگس راستش رو بگو، چه نقشه شومی توی کلهاته هان؟
بگم که منو میکشین🤣
من که میدونم می خواهی زجرشون بدی
چرا چرا میتونید هزارتا ستاره کامنت کنید🤣🤣🤣
مرسی جیگرم😍❤🫂
زیادیت نشه یهوقت🙄
تازه کمم هست🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خداقوت
واقعا عالی بود
ممنون ستاره جان😍💕
س لیلا جون خوبی
سلام ستارهجان😍 ممنونم به خوبیت😘
آتوسا مقصره.
به قول فاطمه بچه براش شد دردسر.
حماقته اگه بخاطر این قضیه با پوری ازدواج کنه
خسته نباشی گل نرگسی😍