رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۱
برای شام پیتزا درست کرده بود و آشپزخانه را به بازار شام تبدیل کرده بود
کسرا را نگهبان دم فر گذاشته بود تا بعد از پخته شدن پیتزا یکی بعدی را داخل فر بگذارد
حینی که ظرف هارا می شست سیگنال هایش را فعال کرده بود برای صحبت های تلفنی زهره خانوم و مادرش
اینطوری که دستگیرش شد و از اطلاع رسانی های ریحانه فهمید رهام قصد مسافرت به کیش دارد
چه دروغ شاخ داری گفته بود !
همه ظرف هارا شسته و سریع به سراغ دیگر جاهای آشپزخانه رفت
همین بین موبایلش زنگ خورد
ناشناس بود حدس می زد پوریا باشد چون بلاکش کرده بود خطش را پس جواب نداد
بار دوم…
بار سوم…
بار چهارم صدای اعلان پیام بود
رمز را زده و وارد شد
“تو خجالت نمیکشی وارد اکانت مردم میشی ؟”
” واسه چی وارد اکانتم شدی؟”
“چرا جواب نمیدی؟”
“رهامم جواب بده ”
“بیا پارک سرخیابون زودباش”
“نیای میام درخونتون”
استرس بود که در جانش ول وله می زد
کسره با دیدن رنگ پریده اش از جا بلند شده و لیوان پر آب کرد
کسرا _ خوبی؟
جرعه ای خورده و لیوان را روی میز گذاشت
_ من ..من باید برم خونه خاله عاطفه حالش خوب نیس
پیش بندش را درآورده و سمت اتاق دوید
عجله ای مانتوی طوسی اش را با شال و شلوار مشکی اش پوشید
جا کفشی را باز کرده اولین نگاهش به کتونی های سفیدش خورد
برداشته و پوشیدش
دو پله یکی می کرد تا حیاط
سرعتش انقدر زیاد بود که مسیر نیم ساعتی را به یک ربع رسید
به محض اینکه چشمش به رهام افتاد سکسکه اش شروع شد
دست پشت موهایش می کشید و رژه می رفت
عصبی و کلافگی در چهره اش مشهود بود
با قدم های آرام نزدیک شد
بسم اللهی زیر لب کرده و چند بار قل هو الله خواند
رهام که چشمش به او افتاد با قدم های بلند خودش را به رساند
ترسیده چند قدمی عقب رفت
قدش بلند بود و مجبور بود سرش را بالا بگیرد
بی هیچ مقدمه ای توپ و تشر هایش را ردیف کرد
رهام _ واسه چی اومدی تو اکانت من ؟ کی بهت گفته بود ؟ با توام حرف بزن
_به ..هی..هیچ..کس..چیزی..ن..نگفتم
عصبی داد زد و تعدادی از مردم با تعجب خیره شان شدند
رهام _ میگم کی بت گفت ؟
_ هیچکی
رهام _ کرم داشتی نه ؟
سکسکه اش پایان یافته بود و جایش بغض راه گلو را بسته بود
_ به هیچکس چیزی نگفتم به جون خودم راست میگم فقط خودم خوندم
رهام _ تا کجا خوندی؟
_ تا دیشب
دستانش را پشت گردن قفل کرده و چند قدمی رفت و برگشت
رهام _ پس خبر داری
نگاه دزدید از چشمانش
رهام _ میدونی من فردا قراره کجا برم
آره آرامی زمزمه کرد که خودش هم به زور شنیدش
فاصله رهام با او در حد یک قدم شد
رهام _ همین الان از حسابم خارج میشی هر چیزیم که تا الان خوندی رو فراموش میکنی
پیش از آنکه جوابش دهد رفت
نفسی کشیده و روی نیمکت فلزی پارک نشست
توقعی ازین بدتر را داشت !
چند دقیقه ای که نشسته بود و خیره آدم های پارک حوصله اش را سر برد
بلند شد و مسیرش را به خانه خاله هدایت کرد
کل مسیر را با خودش کلنجار رفت
بگوید به رهام حسش را ؟
اگر میگفت و رهام حسی نداشت چه ؟
اگر نمیگفت و از حس رهام هم بی خبر می ماند چه ؟
زنگ در را فشرد
علی در را باز کرد
اول که فقط نگاهش کرد و بعد از جلوی ورودی خانه رفت
علی _ چه عجب!
_ تیکه ننداز علی حوصله ندارم
علی _ بهتره بری طبقه پایین
ایستاد و برگشت سمتش
_ چرا ؟
علی _ خاله فاطمه اینجاست
بدون اینکه چیزی بگوید تغییر جهت داده و به طبقه پایین رفت
انباری حالا اتاق اختصاصی علی شده بود
در را باز کرده و به عاطفه ای که میان انبوهی از پارچه بود سلامی کرد
انگار توقع آمدن این چنین یهویی اش را نداشت که بعد مکث کوتاهی سلام آرامی داد
عاطفه _ چیشده باز قیافت توهمه؟
_ هیچی
خسته روی تخت علی نشست
عاطفه _ الان باورکن با این قیافه هیچی نشده ؟!
_ گند زدم عاطی گند
دست از سر پارچه هایش برداشته و کنارش نشست
عاطفه _ چیکار کردی؟
کل ماجرا را تعریف کرد
از همان روز تفریح تا به الان
عاطفه تنها کسی بود که می شد به او اعتماد کرد
کسی که از بچگی همراهش بود
عاطفه برای او حکم جعبه سیاه را داشت و همچنین او برای عاطفه
عینکش را برداشت از روی چشمانش
عاطفه _ این چیزایی که تو گفتی… اصن من شوکه شدم …واقعا چرا ؟ هدفت چی بود چتاشو خوندی ؟
_ الان بحث من خوندن چت نیست عاطفه
عاطفه _ چیه بحثت؟
_ من یه جوری ام نمیدونم چجوری ولی فرق داره واسم انگار…
انگار که میخوام همیشه باشه.. مثلا وقتی صدای موتورش میاد جوری شیرجه میزنم سمت پنجره که امکانش هس از همون پنجره بیافتم تو کوچه!
عاطفه با لبخندی خیره اش شد
عاطفه _ دارم یه بنده خدایی رو می بینم که عاشق شده ؟
پوکر نگاهش کرد
_ پاشو برو لباستو بدوز اصن کمک نخواستم
مشتی به سرش کوبید
عاطفه _ خب احمق آدم به افراد معمولی همچین حسی نداره همه تو زندگیشون یه سری آدما عزیزن
مثلا من مامانم و بابام و همین علی واسم عزیزن دوسشون دارم اگه غیر اینا به کسی دل ببندی که یجورایی مثه عضو تو بدنت باشن ینی عاشق شدی الان فهمیدی منظورمو؟
کامل فهمید
رویش نمیشد بگوید این پسر موتور سوار خیلی وقت بود قلبش را سرقت کرده بود
خیلی وقت بود مهمان این دل شده بود
لبخند شیرینی روی لبش نقش بست که عاطفه ویشگونی از بازویش گرفت
عاطفه _ نیشتو ببند ملعون تو باید الان خجالت بکشی لپات گل گلی بشه
بی توجه به حرف های عاطفه خیره رو به رو شد
_ وای عاطی تو خواب خیلی ناز میشه تازه ازش عکسم گرفتم بزار
در مقابل چشمان متعجب عاطفه قفل گوشی را باز کرده و عکسش را آورد
گوشی را به دست عاطفه داد
_ ببینش!
عاطفه با نگاهی به گوشی و بعد خودش قیافه اش را چندش کرد
عاطفه _ چه چندش بازیا در میاری تو جرات داشتی بیدار بود عکس مینداختی !
_ هااا که بعدش منو هوف می کشید
داره جذاب میشه
ممنون
مرسی ستاره جان😍❤
پس بالاخره ماجرای دزدی اکانت لو رفت اصلا فکرشو نمیکردم به همین زودی لو بره😂واییییییییییی آتوسا جانم هم چقدر قشنگ عاشق شده چه ذوق میکنه براعکسش🥹این رهامم شورشو درآورد حالا راستی من روش کراش زدم وبچم کارش اشتباه و درست نبود وما هم توقع بیشتر ی از رهام داشتیم مثل کنده شدن کله ی آتوسا ولی بازم نباید اینجوری باش حرف میزد بچم بغض کرد قربونش برم🤕🥺😂 آخه نمیدونم این پسره چموش کی میخواد به عشقش اعتراف کنم 😡😤انگار خیلی تند رفتم نه😅
مرسی نرگسی عالیییییی بود عالی اصلا فکرشو نمیکردم قراره تو پارت بعدی چه سوپرایزی برامون داشته باشی 😍😍
بابا این خیلی وقته خیمه زده رو اکانت رهام بدبخت🤣🤣🤣
آره طفلک اولین باره عاشق میشه و خوب اذیت میشه🥲💔
بچم خیلی به خودش مسلط بود تا کاری نکنه🤣🤣🤣
تو پارت بعدی ینی پارتای یه اتفاقی میافته که اصن فکرشم نمی کنین 🦦🍹
مرسی عزیز دلم🫂
اره واقعا انصافا خیلی مسلط بود معلومه از زمانی که فهمیده تا زمانی که آتوسا رو دید کلی تمرین کرده با اعصاب نداشتش😂😂😂 میگم ما بیشتر توقع داشتیم کمترینش کنده شدن کلش
وای آندرلاین خونم رفت بالا با تمام شوق وذوقم منتظرم
اگر شیر درونش بیدار میشد رمان به خون کشیده میشد 🤣🤣🤣🤣
فک کن کمربند در نیاورد تو خیابون دنبال آتوسا🤣🤣🤣🤣🤣
🫂❤
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 اره واقعا شانس اورد
بیا روبیکا
😂😂😂اه اه اه اتوسای چندش 🤣🤣
خیلی خیلی زیبا بود نرگس بانو جان😍😍😍🤩
اه اه اه چیه بگو به به به به جاهای خوبش میرسیم 🤣🤣🤣
ممنونم آلا جان قشنگم😍❤
خب باشه به به به ولی اینا برای رهامه
اصلا روش کراشم
دسته جمعی کراشیدین رو رهام🤣چه مغناطیسی داره این بچه😂
خیلی پارت دلنشینی بود یعنی تموم حالات قشنگ توی ذهنم عین نوار فیلم رژه رفت. اون جایی که آتوسا رفت پیش رهام خیلی قشنگ حس ترس و همزمان ناراحتیش رو به تصویر کشیدی که مخاطب اون لحظه میتونست خودش رو به جای شخصیت داستان بزاره فقط یه چند جا اشکالات ریز داشتی که با رعایت کردنش کارت قشنگتر از آب در میاد مثلاً یه چند تا جمله مفعولها درست گنجونده نشده مثل: بگوید به رهام حسش را ؟
اینجا باید جمله رو اینطوری مینوشتی:
حسش را به رهام بگوید؟ تو مفعول رو به جای اینکه آخر قرار بدی اول گذاشته بودی که این میتونه روی سطح رمانت تاثیر بذاره
بعضی جاها هم واسه راحتی کار و هم اینکه زیاد از کلمات تکراری توی رمان استفاده نشه بهتره نوع جملهبندیت رو تغییر بدی مثلاً اول پارت اونجا که آتوسا داشت پیتزا درست میکرد دو بار آخر جملهات از کرده بود استفاده کردی با این که خودتم راضی نبودی پس من یه راهنمایی میکنم تا در عین حالی که جملهات رو توی رمان میاری واژههای تکراری و بیخودی حذف بشند
بدین صورت:
برای یه پیتزا درست کردن آشپزخانه را به بازار شام تبدیل کرده بود.
همین جمله رو صد نوع دیگه هم میشه نوشت اما بهترش اینه که از کلماتی که بودنشون فقط بار اضافی داره استفاده نشه با چند تا کلمه مختصر هم میتونی مفهوم جملهات رو به خورد مخاطب بدی.
خودمم بعضی موقع ها هی میخونم فعلا هارو عوض میکنم ولی بعضی وقتا یا نمیتونم یا اصن توجه ندارم به اون قسمت به این قسمتم توجه نکرده بودم متاسفانه🥲💔
وای این شیوه بلاغي هس که فعل میاد اول من تو مخم اونه واسه همین اینطوری مینویسم🤣🤣🤣
ممنون بابت تمام نکات ارزشمندت😍❤
وایی رهام فهمید کهههه
آخی چقدر چندش عاشق شده بچممم🥲
خسته نباشیی
چه چندش چندش می کنین خودمم داره چندشم میشه دیگه عهه😂😂😂
مرسی گلم😍❤