نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۴

4.3
(33)

بعد از گرفتن اسنپ هرسه سمت خانه عاطفه رفتند

صدای خنده هایشان لحظه ای قطع نمیشد
بعد از جمع و جور کردن اتاق زینب برق را خاموش کرد
عاطفه با سینی پر چیپس و پفک داخل شد
او هم از جا رخت خوابی چند بالشت و پتو درآورد

اسپیکر را به لپ تاپ وصل کردند و با فاصله های کم از هم نشستند

_ ترسناکه ها !

زینب پوست تخمه اش را از روی لبش برداشته و گفت :

_ من که مشکلی ندارم

عاطفه هم با تردید لب زد :

_ منم مشکلی ندارم

دکمه پلی فیلم را زد

محتوای فیلم دختری بود که پس از جدایی پدر و مادرش در خانه قدیمی مادربزرگش زندگی می کرد

خانه ای که بر روی قبرستان بنا شده بود

دختر در پی کنجکاوی از سایه های مزاحم شبانه یک شب وارد انبار می شود
پوست تخمه اش را پرت کرد و اعتراض کرد:

_ اه نباید می رفت

با ضربه نامرئی که از پشت سر به دختر خورد هر سه خشک شدند

صدای ترسناکی پخش شد
دوربین از پاهای بزرگ و ناهنجار رباتی بالا آمده آمده و به صورت آن موجود رسید

کلاه خود و چشمان لیزری قرمزش
با چشمکی که زد هردو به عاطفه چسبیدند

یه چشمش را باز کرد و با ندیدن آن موجود ماورائی از عاطفه جدا شد و گفت:

_ رفت

نفس آسوده ای کشید و دستش را به سمت چیپس ها برد

قیژ قیژ در آن هم همه اهالی خانه خواب بودند ترسناک بود !

زینب با شک پرسید:

_ صدایی که من می شنومو شماهم می شنوین ؟

عاطفه خواست بگوید که در به کمی باز شده و محکم بسته شد

بلند شدند و پشت در ایستادند
هیچکدام جرات دست زدن به دستگیره را نداشتند

تق تق های آرام و متوالی تا مرز بیهوشی کشانده بودشان

زینب جیغ زد :

_ خاله!

عاطفه _ مامان

صدایش را بلند کرد:

_ خالههههه

این پروسه به امید باز شدن در ادامه پیدا کرد

صدای تق تق قطع شدو انگار کسی با ناخن روی در می کشید

زینب بلند جیغی و آن دوهم به دنبالش

در با شتاب باز شد صدای جیغشان را بلند تر کرد

موجود سفید درازی داخل شده و برق را روشن کرد

با بهت گفت:

_ علی!

سریع از اتاق بیرون زده و عاطفه که تازه از شوک درآمد به دنبالش رفت

دست از روی قلبش برداشته و نفس آسوده ای کشید
تعجبی نداشت چون پسرخاله عقب مانده و روانی اش گاهی خون به مغزش کم می رسید کارهای عجیب می کرد

سینی را زینب به آشپزخانه برد او تشک هارا پهن کرد
لپ تاپ و اسپیکر را روی میز گذاشته و زیر پتو خزید

زینب وارد اتاق شده و دستان خیسش را به هودی اش چسبانده بود تا خشک شود

برق را خاموش کرده و او هم زیر پتو رفت

دستش را زد سرش گذاشته و رو به زینب گفت :

_ تو نمیخوای شب بخیر بگی ؟

زینب بدون نگاه به او پتو را تا خرخره بالا کشید و آهسته گفت:

_ شبت زینبی

_ منظورم با داداشم بود

زینب به سرعت پتو را کنار زده و در حدی که چشمانش معلوم شد

_ داداشم دلتنگه امشب فراق یارشه

زینب با کمی مکث نگاه از او گرفته و از بالای سرش گوشی را برداشت

شماره ارمیا را گرفته و کنار گوشش گذاشت
بخاطر سکوت خانه بدون بلندگو صدا را می شنید

صدای خواب آلود ارمیا آمد:

_ بله؟

زینب با ذوق گفت:

_ سلام عزیز دلم

ارمیا _ زینب تویی!

زینب با ذوق پریده گفت:

_ نشناختی ؟

ارمیا _ ع..عع..ص..عع

و بوق های ممتد ناشی از قطع شدن بلند شد
قطع کرد!
زینب نگران تند تند شماره را گرفت اما او با شناختی که از برادرش داشت فهمید قصدش از قطع کردن ادامه دادن خواب پادشاهی اش بوده

با ورود عاطفه به پهلوی چپ چرخیده و خوابید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آماریس ..
10 ماه قبل

😂فبلم ترسناکه وجود خارجی داره؟ اگه داره اسمشو بگو رو فیلمش کراش زدم😔

آماریس ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

بیااا😂من معتاد این فیلمام

مائده بالانی
10 ماه قبل

خسته نباشی گلم

لیلا ✍️
10 ماه قبل

کوتاه بود ها😥 منتظرم ببینم در آینده چی میشه، خداقوت خواهری، بین درسهات دو تا رمان می‌نویسی خیلیه. سعیده کجایی؟ دلمون برات تنگ شده دختر

Batool
Batool
10 ماه قبل

سلام عزیزم ببخشید بابت تاخیر امروز نتونستم زودتر بیام خسته نباشی حدس زدم علی باشه حالا خوبه بش هجوم نیوردن دق ودلی فیلم وحشتناکو سرش نیوردن فقط ارمیارو🤣🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Batool
10 ماه قبل

مدیونی سر رمان من کامنت نذاری😂 سرِ سقوط تو کجا بودی؟

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😂😂😂😂ورجک دعوا نکن خودمو تقسیم مینکنم شوت میکنم خودمو برا هر کدوم از رمانای سایت خوبه اینجوری نمونه اصلش براتوئه

Batool
Batool
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣چشم
باسایت آشنا نبودم ولی انشالله برا رمان جدیدت هستم منتظرداستان دوخواهرم لیلا جون😁😅

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

ببخشید بسته اینترنتیم تموم شده نتونستم بیام تازه از ازحساب بابام هدیه برا خودم ارسال کردم 🤣🤣
اره ولله یعنی فیلم ترسناک بزاری محاله تا یه هفته زیز پتو نلرزی وهمه ی خونه رو جنی نبینی😁🤣
اونم جچور سیاستی 😂😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

اوه متوجه نشدم من الان ستارم چه لقب زیبایی منم عاشقققققق ستارهام😍😍😍😍😍😘😘😘😘😁😁😁

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x