رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۵
از زیر کرسی بلند شد و به طرف اتاق رفت
در اتاق را پشت سرش بست و چون تماس قطع شده بود مجبور شد خودش زنگ بزند
از میان مخاطبینش سلطانی را پیدا کرد و تماس را برقرار کرد
سلطانی در حالی که داشت با رئیسش بحث می کرد گوشی را از جیبش خارج کرد و آیکون سبز را کشید
گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:
_ سلیمی کجایی تو ؟ چرا غیب میشی؟
سپهر با سرفه برای صاف کردن صدایش گفت:
_ چی بگم مارو گرفتن من خبر نداشتم رهام محموله رو به شما داده
سلطانی _ خیله خب ببین من با پلیسا هماهنگ کردم رد گوشیتو زدن ولی خیلی نتونستن محل دقیق پیدا کنن
سریع گفت:
_ نه اونا اونجا نیستن جایی که ما بودیم یه انبار مغازه بود احتمالا بعد ما اونام رفتن ولی فک کنم دم خونه رهام و آتوسا باشن
سلطانی پرسید:
_ الان شماها خونه این؟
جواب داد:
_ نه ما طالقانیم
سلطانی نفسی گرفت و لب زد:
_ همون طالقان بمونین فعلا خودم خبرتون میکنم
با نگاهی به اثری که قدمت هزارساله داشت زمزمه کرد:
_ رئیس طالقانن!
صورتش به سرخی گرایید
توپید:
_ کجای طالقان؟
نگاهی به ظروف قدیمی کرد اما زیر چشمی اطراف را زیر نظر داشت
لب زد:
_ نفهمیدم رئیس
تماس را قطع کرد و ماشین را به سمت موزه راند
این قائله را باید به نفع خودش تماممیکرد
مشت را با عصبانیت پایین آورد که محکم بر ران پای سهراب خورد
شوکه از خواب بلند شد و خیره به رانش شد
چرا درد گرفت؟
عصبی رو به پوریا غرید:
_ تو زدی؟
در جوابش داد زد:
_ از صبه دارم سگدو میزنم که تو کپه مرگتو بزاری؟
و فشار بیشتری به پدال گاز داد
باید تا قبل از خروج سلطانی خود را به موزه می رساند
شاید می توانستند از طریق سلطانی به آن انترهای فراری برسند
زیر لب با خود زمزمه کرد:
_ دستم بهتون برسه فقط!
سهراب زمزمه اش را شنید و تکیه سر به پنجره جواب داد:
_ دستتم برسه هیچ غلطی نمیتونی بکنی
هیچ فعالیت جز روی مخ رفتن نداشت!
از اولی که وارد ماشین شدند فقط او را تخریب می کرد
هیچ خری در آن طویله پیدا نمیشد که یک احمق را مافوقش کرده بودند؟!
جوابش را نداد و نگاهش را به مسیر پیش رویش دوخت
چراغ قرمز هارا رد می کرد و از میان ماشین ها لایی می کشید
قوانین رانندگی را علنا زیر پایش له کرد!
صبحانه را روی همان کرسی چید و می دانست کسی حاضر به بیرون آمدن از زیر این گرمابه نیست!
رهام آوازخوان از دستشویی خارج شد و دستی به صورت خیسش کشید
در حینی به سمت کرسی می رفت تلاش سارا را برای بیدار کردن برادرش دید
چادر رنگی سارا را گرفت و کنار کشیدش
سارا به خیال کرد رهام میخواهد رد شود برای همین با تعجب گفت:
_ خب از اونور برو!
چند قدم عقب رفت و ناگهان سرعتش را زیاد کرد و سپهر را مانند جنازه ای زیر پایش لگد کرد
تعادلش بهم خورد و نتوانست خود را نگه دارد
پاهایش روی سپهر ماند و دستانش به دکمه صدا گرامافون خورد
آهنگ ملایمی داشت پخش می شد و با برخورد دستش به دکمه صدا زیاد شد
آتوسا با وحشت از خواب بلند شد و ملافه را کنار زد
کنار زدن ملافه همانا
بهم خوردن سفره صبحانه همانا!
سپهر چندش وار پاهای خیسش را کنار زد و بلند شد
تمام این وقایع کمتر از یک دقیقه زمان برد
رهام آرام سرجایش نشست و کم کم به زیر کرسی می خزید
با عصبانیت بر سرش کوبید و دست دردناکش بیشتر درد گرفت
اما دلش آرام نمی گرفت برای همین موهای سیاه رهام را در چنگش گرفت و تکان داد
ملافه را روی سرش انداخت و مشتی هم رویش کوبید
سارا خطاب به برادرش گفت:
_ کشتیش ولش کن!
زمزمه کرد:
_ بمیره راحت شیم
سارا بلند شد و سمت آتوسا رفت
قلبش هنوز تند می زد
شانه هایش را گرفت و ماساژ داد
این پسر اگر یک روز ساکت یکجا آرام می نشست قطع به یقین یا مرده بود یا اصلا رهام نبود!
اشتهایشان باز شده بود نه خیلی اما بهتر قبل بودند
زینب شیشه شیشه شیر را برعکس کرد قطره پشت دستش ریخت
زیاد داغ نبود
به سمت اتاق رفت و در را باز کرد
ارمیا روی تخت دراز کشیده و دانیال را روی سینه اش نشانده بود
ادا در می آورد و دانیال غش غش می خندید
جوری می خندید که هرکسی را مجاب به خندیدن میکرد!
با قدم های آرام به سمتشان رفت
ارمیا با هیجان رو به او کرد گفت:
_ بیا نگا چطوری بابا میگه!
دانیال ..دانیال بگو بابا بگو
دانیال سرش را به سینه ارمیا چسباند و لب باز کرد:
_ بَّ بَه
کلمه اش طعم قند داشت
دستش را به ریش ارمیا رساند و محکم کشیدش
علاقه خاصی به کشیدن ريشش داشت!
الهه خانوم نمازش را تمام کرد و بلند شد
به سمت اتاق پسرش رفت و به چهارچوب در تکیه داد
بعد از آمدن دخترش باید سریع ترتیب عروسی پسرش را بدهند
آنقدر مشغول بودند که اصلا متوجه حضورش نشدند
لبخندی زد و به سمت آشپزخانه رفت
آرمان و کسرا امروز آشپزی می کردند و طبیعی بود اگر آشپزخانه فراتر از حد بهم ریخته شود
رو به هردو گفت:
_ بعد از اختراعتون همه اینجارو تمیز میکنین
کسرا اعتراض کرد:
_ آبجی این پسرتو میکشمش!
با خنده پرسید:
_ چرا؟
کسرا قیافه تخسی گرفت و رو به آرمان که متمرکز بر قاچ کردن سوسیس بود گفت:
_ هرچی میگم فلفل نداره اومده یه مشت فلفل ریخته
و در پایان لگدی به صندلی آرمان زد
اسم طالقان را چند بار با خودش زمزمه کرد
طالقان؟
سلیمی؟
جرقه ای در ذهنش خورد
در آن روزهایی که باهم دوست بودند چندباری سپهر اسم خاله اش که در طالقان زندگی می کرد را برده بود!
لبخندی زد
دیگر نیازی به تعقیب سلطانی نبود
سریعتر از همیشه به هدف رسید!
👏👏👏خیلی قشنگ بود عزیزم
خسته نباشی
ممنون از نگاهت😍❤
سلامت باشی🌱
خسته نباشی دختر😍 واقعاً خیلی خوب و بامهارت نوشتی سلیس و زیبا🙂👏👌 سپهر خیلی خوبه😂
حالا سلیس که نمیدونم ینی چی ولی ممنون عزیزدلم😂❤
سپهر خودم اول ازش خوشم نمیومد اما الان نظرم عوض شده😂
یعنی روون و نرم😂
از بس جذابطور وصفش میکنی😉
شبیه نویانی که میگفتی هس؟
ممنونم قشنگم هر دو رمانت عالین 💚💚
فقط یه چیزی ذهنمو مشغول کرد 😵💫
اینکه دانیال ایا ربطی به ارمیا داره یا نه 🤔🤔
اونجور که بوش میاد فکر کنم یه ربطی داره
ممنونم از نظر قشنگت عزیزم😍💕
نه بابا این دانیال وابستگی پیدا کرده به این ارمیا و چون باباش شبیه ارمیاس یکم و سارا وقتی عکس شوهرشو نشون دانیال میداده میگفته بگو بابا…این کلمه بابا تو ذهنش مونده بعد این طفلک یه بار گفت دیگه ارمیا ولش نکرد انقدر رو این کلمه مانور داد تا دانیال دیگه واقعا ارمیا رو بابای خودش میدونه😂😂😂😂
اها اوکی 😁
عاللللللی بود دختر خیلی زیبا این سپهر وسارا خیلی باحالن ای چلاقا حیف اون صبحونه 🤣🤣🤣🤣خدای من اوضاع زیادی داره خطرناک میشه ارمیارو عزیزدلم بابا شدن چه بش میاد طفلی 🥹🥹🥹من عاشق این بچم چقدر بانمکه ای جان کسرا وآرمان آشپز شدن آشپزخونه رو منفجر نکنن صلوات فقط امیدارم اینا آتوسا رو توخطر نندازنن خسته نباشی جون بسیار زیبا بود 👌👌🥰🥰🥰
از جمله هنرنمایی های رهامه😂😂😂
مثه ای ننه بزرگا بگم بش: الهی ننه خدا بده دوتا بده✌🏻🤣
در آخررمان میتونید ببریدش
آتوسا که تو خطر هست پوریا جاشونو فهمید تو خط آخر نوشتم
ممنون عزیزمممم😎❤
وای خدایا هرچی بگم کم گفتم خیلی خوبن اینا خیلی خوب نوشتی
چرا رهام یه حرکتی نمیزنه پس یه ماچی یه بوسه ای یه آغوشی اه رسیدن که همه
ممنون عزیزدلم فدایی داری😎😍✌🏻
این رهام الان با خودش درگیره به دختره بگه بهش علاقه مند نشه بعد بوسش کنه؟😂
(مغز رهام کخ زده)